chekameh@gmail.com | شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲

خواجه شمس الدين محمد شيرازي

قوت شاعره ي من سحر از فرط ملال

قوت شاعره ي من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گريزان ميرفت

نقش خوارزم و خيال لب جيحون مي‌بست

با هزاران گله از ملک سليمان مي‌رفت

مي‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

من همي‌ديدم و از کالبدم جان مي‌رفت

چون همي‌ گفتمش اي مونس ديرينه ي من

سخت مي‌گفت و دل‌آزرده و گريان مي‌رفت

گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من

کان شکر لهجه ي خوشخوان خوش الحان مي‌رفت

لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت

زانکه کار از نظر رحمت سلطان مي‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان

چه کند سوخته از غايت حرمان مي‌رفت

نظرات کاربران

ارسال نظر

عضویت در خبرنامه

با عضویت در خبرنامه از جدیدترین های سایت با خبر شوید