قوت شاعره ي من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گريزان ميرفت
نقش خوارزم و خيال لب جيحون ميبست
با هزاران گله از ملک سليمان ميرفت
ميشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من هميديدم و از کالبدم جان ميرفت
چون همي گفتمش اي مونس ديرينه ي من
سخت ميگفت و دلآزرده و گريان ميرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
کان شکر لهجه ي خوشخوان خوش الحان ميرفت
لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان ميرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غايت حرمان ميرفت