از رخ روز ميکشد صبح نقاب عنبري
حور بهشت روي من خواه شراب کوثري
عارض صبح ساقيا پرده ي شب دريد و تو
زان مي آفتاب وش پرده ي صبح ميدري
لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور
زين فلک ز مردي بهر چه باز ميخوري
کشتي زر طلب درو قلزم لعل موج زن
کوش که جان بکشتي از قلزم غم برون بري
شاهد بکر باده را در حرم نشاط کش
پس به مسيح روح بين حامله اش بدختري
هستي خود بمستي ار پيش بنه که پيش من
نيست بغير باد و دم ساز جهان چو بنگري
چنگ نگر که بر تنش پوست چگونه خشک شود
يک بيکش رگست و پوست گشته عيان زلاغري
عودي شکري سخن ساخت نواي عود و شد
از دم عود شکرش مجلس انس عنبري
ساز و نواي اينجهان همچو مليست يکدمه
بهر نواي يکدمه چند چو دف قفا خوري
خاک شرابخانه کن کحل بصر که خشت خم
در نظر مبصران آئنه ايست خاوري
زاهد عيب جو مکن عيب شرابخوارگان
نيست ميان ما و تو هيچ محل داوري
کعبه بزاهدان رسد دير بما سبوکشان
بخشش واصل آن همه ما و تو از ميان بري
مطرب بزم عاشقان دوش نواخت مطلعي
داد نظام نظم اين گوهر دري دري
داد بباد سر چو من طره ي سنبل تري
با خم طره ات مگر داشت هواي همسري
هندو خال را چو دل ديد در آتش رخت
گفت چه نيکبخت شد خال رخت بر آذري
حسن حدود شاهدان با رخ تست عارضي
کار عقول عاقلان با غم تست سرسري
آئنه را سياه کن روي بيکنفس که خود
آئنه کيست تا کند با رخ تو برابري
ساغر مي رسيده است از تو بجان ز بسکه تو
برده بلعل آتشي آب ز روي ساغري
تا ز رخ و دو زلف تست آتش و عود در دلم
دل بنهاد سينه خوش خوش نفسم بمجمري
ماه بمهر ميخرد يک سر مو ز زلف تو
آنکه بحلقه هاش در هست هزار مشتري
شکل صنوبر قدت بسکه نشست در دلم
شد زخيال قامتت هيأت دل صنوبري
هست غبار مشگ بر حاشيه ي مهت مگر
روي نهاده بر در داور هفت کشوري
پادشهي که ميکند پادشهان عهد را
کسب گدائي درش دستگه توانگري
سايه ي لطف ايزدي شاه اويس آنکه هست
حامي دين احمدي وارث ملک سنجري
آنکه هماي چترش از سايه ي تربيت دهد
پشه ي پست پايه را رفعت نسر طائري
يوسف مصر مکرمت اوست که هست کاتبش
اجري صد چو نيل را رانده در مقرري
بحر محيط همتش موج زد و حباب وش
قبه ي نيلي فلک کرد درو شناوري
در صف رزم هر کجا خواسته آهنين کله
خود و کلاه سرکشان يافته راه معجري
وقت برآمدن بصبح از نظر غضب کند
صبح بخود فرو رود در نفس از مکدري
ور بمحاق ماه در سايه ي او رود دهد
نور بعکس مهر را جرم مه از منوري
کعبه ي قدر و جاه تست آنکه ز حرمت و شرف
طائر سدره ميکند در حرمش کبوتري
تيغ توبر کشيده ي دولت تست راستي
گرچه بنفش خويشتن نيست باصل گوهري
راي تراست مشتري داده خطي به بندگي
امر تراست آسمان بسته کمر بچاکري
گوهر و زر برآورد خاک بهر زمين که تو
بر سرش آفتاب وش سايه کني و بگذري
عادت شير و رسم او هست دريدن و زدن
شيوه ي شير رايتت نيست بغير صفدري
با همه قدر و مرتبت بست کمر نهاد سر
چنبر خرگه ترا چنبر چرخ چنبري
دور فلک به دشمنت گفت زعلت حسد
مرده اي و هنوز در آرزوي مزوري
شعر منست قاصر از مدح تو گرچه کس نديد
شعري ازين بلند تر بر فلک سخنوري
گردن عجز مينهم پيش ز درک مدحتت
زانکه هر آنچه در جهان آيد از آن فزونتري
تا پسر زمانه را تربيت و مدد کند
اين پدر سپهر پير از سر مهر گستري
دوره ي دهر را خلف ذات تو باد از آنکه تو
قرة عين نه پدر زبده ي چار مادري