ماه من از قلب عقرب مي نمايد مشتري
ترک من دارد ز لب ياقوت بر انگشتري
هندوان رشته ي سوداي زلفش بسته اند
حلقه ها بر ماه و در هر حلقه ي صد مشتري
تا دمي آرد سحرگه بوي او بر بوي او
صبح چون گل ميکند آغاز پيراهن دري
هرکه در سوداي زلف او رود در خاک باد
هر غباري کاورد زان خاک باشد عنبري
زلف مشکينش شبي دان روز گشته تکيه گاه
رنگ رخسارش مئي خوان کرده ماهش ساغري
شد جهان تاريک بر من تا بديدم طلعتش
ماه من بازآ که همچون روشنائي درخوري
ديده را نوري نه آن نوري که باشد در نظر
بنده را عمري نه آن عمري که از من بگذري
مردم چشم مني زان رو نمي بينم ترا
گرچه پنهاني ز چشم من بچشم من دري
در تري و نازکي چون قطره ي آبي چرا
ميروي از چشم من کاندر دو چشمم برتري
از هلال ابروت پيوسته چتر عنبر است
بر سر و چشم تو زان سلطان ملک دلبري
نقش رويت کي تواند بست نقاش بهار
گرچه اوراق گل و نسرين کشندش دفتري
همچو گل در خون نشينم بسکه خارم مينهي
چون قدح بر لب رسيدم جان که خونم ميخوري
اشگ من در خاک مي افتد به پيشم دمبدم
رحم کن بروي که مردم زاده است و گوهري
در صفات عارضت داني که چون نازک بود
معني اشعار من حقا کزان نازک تري
تيغ مژگانت به تيزي ميبرد دل پيش شاه
حال دل را عرضه خواهم داشت گر حد مي بري
ظل حق سلطان معزالدين والدنيا که کرد
گوهر نفسش عروس سلطنت را زيوري
آفتاب سلطنت سلطان اويس آن کز ازل
چنبر خرگاه قدر اوست چرخ چنبري
آنکه رأي عاليش چرخيست از گردون مصون
وانکه ذات کاملش بدريست از نقصان بري
آنکه در چشم و سر شاهان عالم ميکند
خاکپايش سرمه و نعل سمندش افسري
خوانده ذاتش را قدر عقل مجرد در ازل
عقل را زآن روز پيدا شد دماغ سروري
نعل اسبش را چه نقص ار خواند برجيسش هلال
قيمت کالا نگردد کم به طعن مشتري
اي مبارک پي شهنشاهي که حاصل ميکنند
اختران از آسمان از طلعتت نيک اختري
مورد دولت شود چون سايه ي پر هماي
بر هر آن بومي که تو ظل همايون گستري
تا هماي چتر شاهي بال رحمت باز کرد
مرتفع گشت از ميان کبک و شاهين داوري
بيش لطفت بست نيشکر مگر فيروزه اي
لاجرم بخشيد گردونش قباي شکري
ادهم کلک است در عهدت ز خنجر تيزتر
گرچه بر دستت گرفته ميکشد از لاغري
در زمانت هيچ جا و يکزمان زر جمع نيست
جمع چون باشد بدينصورت که تو خصم زري
قلعه ي قدر ترا کيوان سپاهي پاسبان
موکب رزم ترا بهرام ترک لشگري
در سرابستان قدرت هيئت نجم و فلک
شبنمي خندند بر برگ گل نيلوفري
وارث محمود و سنجر در جهان اکنون توئي
بنده سلمان در محل عنصري و انوري
من چگويم در کمال کبرياي حضرتت
آفرين بر حضرتت کز هر چه گويم برتري
کعبه ي ايمان درت ميدانم و هر در که هست
جز درت نزديک من بابيست آن از کافري
پادشاها تا بود سر خصم راکش سر مباد
از سرش بيرون نخواهد رفت دعوي سري
مار را چون دم بريدي سر ببايد کوفتن
کار مار دم بريده نيست کار سرسري
نيست دشمن را تقاعد جز که از بيقوتي
هست مستوري قحبه از چه؟ از بي چادري
مملکت روزي شود ايمن که از پولاد تيغ
پيش يأجوج بلا سدي بود اسکندري
بر بدانديشت که هندو زاده است ابقا مکن
چون توان کردن خلاف سنت پيغمبري
حاسد جاه تو ميخواهد که باشد مثل تو
گرز کفش آيد کلاهي يا ز پا آيد سري
هست هريک لايق شغلي ولي لايق نبود
زهره را لشگرکشي مريخ را خنياگري
کي شود سنجر بشاهي هر سبکسر کز غرور
ميکند با قحبه ي رعناي دنيا سنجري
پادشاهي خاص کار تست و بر درگاه تو
کار ديگر پادشاهان بندگي و چاکري
تا بهار مهر و جان باشند و باشد در جهان
پيشه ي آن حله بافي صنعت اين زرگري
نوبهار دولتت باد ايمن از باد خزان
تا بکام دل ز باغ کامراني برخوري