chekameh@gmail.com | شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲

سلمان ساوجي

وله ايضاً

زهي ز هر سر موي تو فتنه اي برپاي

چو مو فرو مگذارم که آمدم برپاي

زپا فتاده ام اي دوست دستگير مرا

که کار تست گرفتن فتاده را برپاي

بگل فرو شده پا دست ميزنم بر سر

چه سود ازين که به گل ميرود فرو تر پاي

مرا زدست خطائي اگر برون آيد

اميد هست که لطفت نهد بر آن سرپاي

مرا رسد که چو پرگار آهنين موزه

ببوسم و شومت در طلب سراسر پاي

چنان بدولت عشقت تحرري دارم

که گر ببحر درآيم نگرددم تر پاي

بهم برآمده ام زان چو سنبلت که چرا

فرو کنند چو هندو بدوش دلبر پاي

فراخور مه رويت کجا بود هر دل

بدولت سر کويت کجا رسد هر پاي

زشوق ديدن طاوس طلعتت دارم

هوس که همچو کبوتر پر آورم برپاي

دلم برفت و جواني گذشت و اين مشگل

که عمر نيز همي پيچد اي برادر پاي

ز سرکشي و شمايل قد بلند ترا

چنار دست کجا دارد و صنوبر پاي

مريض عشق بجائي رسيد دور از تو

که بازداشت طبيب از سرش بيکسر پاي

ز عشق لعلت از آن چشم من در افشانست

که شد فرو نظرم را بگنج و گوهر پاي

جهان ز دست تو ميشد اگر که در پيشش

نمي نهاد شهنشاه هفت کشور پاي

بدار دست جفا از کسي که از سر صدق

نهاد بر در داراي عدل گستر پاي

معز دولت و دين پادشاه هفت اقليم

کز اقتدار نهد بر سر دو پيکر پاي

سرسران سلاطين عهد شيخ اويس

که بوسه ميدهدش رأي دست و قيصر پاي

بخدمتش فلک از سر نهاد افسر خويش

کمال همت او برزدش به افسر پاي

زمانه دوخت زکيمخت آسمان کفشي

فرو نکرد جلالش بدان محقر پاي

ز حکم راي رزينش خرد نه پيچد سر

چنانکه خامه ي کاتب ز خط مسطر پاي

فرشته تا سپرد يکد و کام خاکدرش

هزار بار بشويد بآب کوثر پاي

سپهر در پي خيلش پياده ميگردد

به هرزه نيست فلک را چنين مجدر پاي

زمين روان شود ار زانکه بر شود ناگه

شکوهش از سر تندي بکوي اغبر پاي

نميخورد ز نهيبش نهنگ در بحر آب

نمي نهد ز خدنگش پلنگ برتر پاي

ايا شهي که ز بيم سياستت در دشت

هزار بوسه دهد بره را غضنفر پاي

خطيب چرخ بنام تو خطبه کرد درست

دگر نهاد برين هفت پايه منبر پاي

بحضرت تو هر آنکس که پايدار آمد

بسان شمع گرفتش زمانه در زر پاي

فراخت راي تو اسلام را بدانش سر

بريد عدل تو بيداد را بخنجر پاي

شراب قهر تراب در مزاج خاصيتست

که کوه را برد از جا به نيم ساغر پاي

گردآوري به سرسايه سايه ممکن نيست

که آفتاب نهد پيش سايه ديگر پاي

کميت سلطنت بحر و بر جنيبت تست

کشيده تنگ به پيشش روان درآور پاي

هماي عدل تو تا ظل مکرمت گسترد

نهاد بر سر باز ختن کبوتر پاي

چو تکيه گاه جهان آستان تست اميد

کنون دراز کند در ميان بستر پاي

نهاد عقل به پيش تو جان به پيران سر

ز حد خود نکشيد عقل پيش سرور پاي

خبر نداشت که آب حيات بر در تست

وگرنه رنجه چرا داشتي سکندرپاي

فرو برد بزمينش نعوذبالله اگر

نهد وقار تو بر بام چرخ و اخضر پاي

نشسته قدر تو بر مسنديست کز عظمت

کشيده است بدين بالش مدور پاي

سران ملک بيکسر متابعند ترا

بدان طريق که سر را بود مسخر پاي

زدست قهر تو هرکس که پاي مي پيچد

گمان مبر که کند باز جز بمحشر پاي

زدست پاي شها من چه سرگذشت کنم

که کرده است بغايت مرا مکدر پاي

ز زخم درد مفاصل گمان برم هر دم

که ميکنند جدا از تنم بخنجر پاي

رهي که جز بعصا برنمي تواند خاست

چو نرگسي است که هستش ضعيف و لاغر پاي

برآيد از سر من دود از آنکه پنداري

نهاده اند چو هيزم مرا بر آذر پاي

ز ضعف پيري و درد مفاصل و سرما

مرا شدست بغايت ضعيف و مضطر پاي

به قيد رنج و بدست بلا گرفتارند

اگر سرست درين حال بنده را ور پاي

ز آستان تو محروم مانده ام چه کنم

نه دولت است مساعد مرا نه ياور پاي

درين وحل بچنين پا که آردم بدرت

مگر در آرم اگر باشدم به استر پاي

اگر بقاعده خدمت نمي دهد دستم

ازانکه نيست بقوت مرا توانگر پاي

مرا همان نظر پاي مردي از در تست

چرا که هست مبارک مرا بدين در پاي

جواب ميرود اين شعر من علي رغمم

بپاي خويش که شعر مراست بي مر پاي

بشعر نيست کسي در زمانه همتايم

اگر کسيست ازين دست گو بياور پاي

زذوق اين سخن نغز زهره چون ناهيد

بسا که کوفت برين قصر هفت منظر پاي

دعاي جان شهنشاه وقت را سلمان

بيا و دست بياور که شد مکرر پاي

ره دعاي تو خواهم سپرد شاها من

مگر به بخشدم از غيب لطف داور پاي

طناب عمر تو بادا کشيده چنداني

که خيمه ي فلک بيستون بود بر پاي

نظرات کاربران

ارسال نظر

عضویت در خبرنامه

با عضویت در خبرنامه از جدیدترین های سایت با خبر شوید