امروز باز گيتي در نشو و در نماست
حشرست اينکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قيامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سليمان بصرح کوه
اندر ترانه ئيست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ريخت گهرهاي قيمتي
سنگ سيه خزينه ي لؤلؤي پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهاي رنگ رنگ
خاکي که زر کند نبود خاک کيمياست
از سبزه ماه سر زد و ناهيد و آفتاب
در حيرتم که دست زمينست يا سماست
بر طرف جوي مينگري جملگي سهيل
بر صحن باغ ميگذري سر بسر سهاست
هر برکه ئي که بود بدي آهننين سلب
امروز ز انعکاس شقيق آتشين قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
و ز برق تيغ ابر چمن عرصه ي وغاست
پيکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پيش و سنان وي از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز ناي عندليب نيوشد مقام راست
از بار گل دو تاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق اين دو تائي در زير و در ستاست
بستان عقيق روي و گلستان عقيق رنگ
وادي عقيق خيز و بيابان عقيق زاست
بيگانه است مرغ ز انسان و من ز مرغ
هر نغمه ئي که ميشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مينگرم جلوه ي خداست
با رنگ و بوي گل بود و ناي عندليب
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جيب کرده پر از مشگ تبتي
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوي
داود را رسيل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوي سارويه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائي سحاب
مفروش شاخ و بيد بفراشي صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوي
گل برنشسته بر زبر تخت پادشاست
ساري قصيده خواند در پيشگاه گل
چون مرغ روح من که ستايشگر رضاست
فرمانده ي قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروي
ساقي بيار باده که امروز دور ماست
ما بنده ي ولايت سلطان مطلقيم
کي شاه ملک را بچنين رتبه ارتقاست
موريم و دستگير سليمان حشمتيم
ارزان بساط کرده و يکران ماهواست
گر دائر فضاي ولايت کنيم سير
روحم مساوي طرب از روح اين فضاست
باشد بناي پايه کاخ ولي امر
بر بام عقل اول کان اولين بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئينه مه و خور گردون بانجلاست
بي دست پخت دار شفاي کرامتش
عقل سپهر پير بصد درد مبتلاست
زين آسياي چرخ نجنبد بناي عشق
چرخ آسيا و عشق ولي قطب آسياست
شب نيست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشيد اني ولايت بر خط استواست
از عقل تا هيولي مالوه سر اوست
کز بندگي بخوان الوهيتش صلاست
شمس سپهر سايه ي خورشيد مطلقست
او کيست آنکه صاحب اين صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه ي بقاست
حاجي رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتي که آن حرم خاص کبرياست
آن کعبه ي مجاز بود با ريا و کبر
اين کعبه ي حقيقت بي کبر و بي رياست
تا چند در غطايي بفزاي بر يقين
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبيا بود آنچ از خداي سر
در خاتم ولايت از ختم انبياست
نه آسمان بهيکل پرگار مستدير
بر دور اينحرم که چنو نقطه پابجاست
امر تمام هستي از غيب تا شهود
در کفه ي کفايت سلطان اولياست
ذات قديم يم گهر يم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالي کثرتگه ظهور
خورشيد واحديت از مغرب خفاست
اي آفتاب بر شده تا آسمان غيب
تو آفتاب غيبي و هفت آسمان هباست
اي وحدت وجود که چندين هزار وجود
از فيض اقدس تو باغبان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوي تهيست
برهان اينکه لاخلاء استي و لاملاست
عشق تو و مساوي آن شعله اين سپند
حب تو و معاصي آن برق و اين گياست
نعماي تست هر چخ بنه سفره بر طبق
آلاي تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ايمن با نور و با شجر
مور در تو موسي بادست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در انجا که جان تست
وانجا که پيکرت همگي صبح بي مساست
شرق و جوب و مغرب امکان ز شيد شمس
پيدا و روشنست که هم نور و هم ضياست
اي قامت تو راست تر از قد رستخيز
گر خوانمت قيامت کبراي کل رواست
قيوم محشرست قيام ولي امر
او فاني است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فناي الوهي مقام تست
شاه بقاست آنکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانيست در وجود
چون بنده گشت فاني حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گويمش خدا و نگويم کزو جداست
سري که نيست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگويم سر خدا بخلق
گويم چرا نگويم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتي نجات
تو نخبه ي وجود و درت قبله ي دعاست
ايجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسايه ي جود تو التجاست
ز روزي و لاي تو درويش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوريه جنان را در اين بساط سير
آهوي لامکان را از اين چمن چراست
مسکين با يسار ترا سلطنت رهيست
درويش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسي
ديوانه ات مکمل پيران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه ي محيط
هر ذره در هواي تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوي تو با افسر و سرير
مجنون عشق روي تو با دانش و دهاست
صهباي امتثال تو بي حدت و خمار
چگردون اعتدال تو بي شدت و رخاست
چشم عطاي خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گداي مور ترا چشم بر عطاست
گويم ثناي ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنيده يي که نگويد سخن ز آب
مستسقي ار بميرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاين قوم بينوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستين و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود يک خلق و در عناست
بي دست دير پاي تو کي ابر را مجال
بي امر زود سير تو کي با در امضاست
با رايت تو هر که ز راي دوئي بريست
در مامن تو هر که ز بند خودي رهاست
در روزگار هر که ز توحيد آيتي
جويد چو ژرف بيني در دفتر صفاست
تا لايزال هر که ز دولت نشانه ئي
خواهد چه باز پرسي در خانه ي شماست
اي هفت تن نياي توده عقل را مدير
وين نه پدر سلاله ي آن هفت تن نياست
وان چار تن کيا که بر ايشان توئي پدر
اين چارمام کودک اين چار تن کياست
تو گوهر جلالي و آن هفت تن محيط
تو جوهر جمالي و اين چار تن جلاست
بي حضرت تو طاعت بيقدر و بيمحل
بي خدمت تو دولت بيکار و بي کياست
از پادشه غنيست گداي در ولي
جز بنده کيست آنکه در اينپ ادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نيستي و فقر
اي پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضيق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست