سنگ تراشي بود اندر کوه طور
سنگ تراشي کرد و گفتي اي غفور
تو کجايي در ميان آسمان،
چند باشي پيش چشم ما نهان
خوب باشد گر بيايي در زمين
در بر ما يا الله العالمين،
خانه ي سنگي تراشم بهر تو
چاکر درگاه باشم بهر تو
گر تو خواهي گشت صحرايي کني
با من آيي و تماشايي کني
خوش تفرجهاست اندر کوهسار
ارغواني لاله هاي مرغزار
دزد و ياغي نيست اينجا اين زمان
تو بيا با ما مترس از کافران
گر شغال و خوک آيد با پلنگ
بشکنم پهلوي ايشان را به سنگ
گرگ آيد سنگ يا قبله زنم
شير آيد تيشه بر گردن زنم
روز از رويت بپيرانم مگس
شب به گرد خانه گردم چون عسس
اين بگفت و خانه را بنياد کرد
از تضرع ناله و فرياد کرد
سنگ تراش از بهر ديدار خدا
سنگ تراشيدي سر شب تا صبا
خانه ي سنگي تراشيد از هنر
کوزه هاي سنگ هر يک خوبتر
کوزه ها را آب کرد و سر نهاد
کاسه ها پر قوت کرد و بر نهاد
در کنار تخت بالين ساخته
شش جهت آن خانه را پرداخته
کاسه هاي سنگ تراشيد از هنر
تخت شاهي بر نهاده از حجر
خشت سنگي بر نهادي پشت در
کوزه ي پر آب پهلويش دگر
زار و نالان همچو بلبل در بهار
صد هزاران بر يکي ناليد زار
شب به بيداري بماندي تا سحر
آه سرد و روي زرد و ديده تر
آه سرد از دل کشيدي زار زار
اشک مي باريد چون ابر بهار
گفت يا رب گر بيايي اين زمان
از کرم آيي فرود از آسمان
من ترا اول بشويم دست و پا
آب پايت را خورم چون کيميا
خوان بيارم در بر تو اين زمان
خود شوم بر درگه تو پاسبان
سرد باشد بهر تو آتش کنم
گرم باشد هر زمان بادت زنم
آب خواهي کوزه بر دستت دهم
نان خواهي سفره در پيشت نهم
پيش چوپانان روز از بهر شير
آورم بسيار روغن با پنير
آب سرد و کوزه يا نان خورش
زندگاني کن به نيکو پرورش
دنبه خواهي از برايت آورم
قلبه خواهي از برايت مي پزم
بالشي سازم ز بهر تکيه ات
چنگ و ني خواهي تو در پيش آرمت
گر تو ميخواهي زن صاحب جمال
هم چنان آرم به نزدت بي سؤال
چونکه خيزي کفش گرداني کنم
گرد تو آيم نگهباني کنم
گوسفند آرم به قربان سازمش
بهر تو در حال بريان سازمش
مي کنم بهر تو قربان اي خدا
بعد از آن ديدار خود بر من نما
اين بگفت و رفت در کوه بلند
نزد چوپانان ز بهر گوسفند
گوسفندي را به تعجيل او خريد
ريسمان در شاخ او کرد و کشيد
با دل خود گفت خوش باشد که من
چون روم در خانقاه خويشتن،
آمده باشد خدا در خانه ام
تا شود خرم دل ديوانه ام
خفته باشد بر سرير تخت خويش
خرم و آسوده دل با بخت خويش
او بوده آسوده و من بيخبر
گوسفند آنجا رسام زودتر
گفت با خود آن ضعيف ناتوان
آمده باشد خدا از آسمان،
خفته باشد در درون خانه ام
شاد گرداند دل ديوانه ام
يک زمان صبري کنم من در ذهاب
گوسفندي آنگهي سازم کباب
يک کماجي کرده ام آنجا نهان
او نداند من بيارم در زمان
تا خورد از نان گندم با کباب
کوزه بر دستش دهم هم پر ز آب
آب خواهد آب سرد نازنين
کوزه بر دستش دهم پا بر زمين
اين چنين مي گفت او با عشق و سوز،
گوسفندک مي کشيد از راه دور،
پيش موسي رفت شخصي در زمان
اين سخنها کرد با موسي عيان
هر زمان با خود خيالي مي کند
اين چنين قال و مقالي مي کند
رفت و موسي اندر آن خانه نشست
کاسه ها و کوزه ها در هم شکست
کاسه ها بشکسته ديد و کوزه ها
کرد زاري بي حد و بي منتها
گفت يا رب من چگونه بي فضول
کو به درگاهت نيفتاده قبول،
تو که با ما مهرباني داشتي
اين چنين کردن چرا بگذاشتي
اين بگفت و همچو باران گريه کرد
هم به درد نااميدي نوحه کرد
گوش موسي ناله او را شنيد
نزدش آمد بر رخ او بنگريد
گفت اي نادان چه زاري مي کني
هيچ مي داني چه کاري مي کني
گفت آري خانه حق ساختم
فرش و بالين اندر آن انداختم
تو چرا اين کاسه ها بشکسته اي
اين دل ما را ز غم تو خسته اي
گفت اي نادان خدا را خانه نيست
هرگز او را منزل و کاشانه نيست،
توبه کن تو ترک اين بيهوده گو
گر تو ابله نيستي اين ره مپو
اين بگفت و موسي از وي دور شد
سنگ تراش از اين سخن رنجور شد
اين چنين ناليد و اندر روي او
شد روان از آب چشم او دو جو
ديده پر خون مي کند از درد دل
تا که بستاند غبار از درد دل
گفت سبحانا تو داني حال من
واقفي از جمله افعال من
هر چه کردم من به ناداني خويش
عفو فرما تو به دانائي خويش
اين چنين مي گفت او با ترس و بيم
جبرئيل آمد به موسي کليم
گفت يا موسي که مي گويد غفور
بنده ي ما را چرا کردي تو دور
خانه و تختي برايم ساخته
تخت و بالين اندر آن انداخته
اين زمانم عذرخواهي مي کني
تو خطاي خود تباهي مي کني
زين خطا کردن چگونه مي رهي
اين زمان ما را عوض خوب مي دهي
چون به موسي وحي شد از کردگار
رفت پيش آن حزين دل فگار
گفت اي سرگشته ي بي خواب و خور
آنچه من کردم عنايت در گذر
گفت اي موسي تويي مرد خدا
کرده اي با من عداوت از چرا
رفته و در خانه ام بنشسته اي
کاسه ها و کوزه ها بشکسته اي
جبرئيل آمد که حق گويد نخست
کاسه ها و کوزه هايش کن درست
گفت موسي کاسه ي ديگر خرم
کاسه ها و کوزه بهرش آورم
بود اندر کوزه هاي سنگتراش
صدق پاکيزه منور نقشهاش
کاسه صدقش چرا بشکسته
آن دل زارش ز غصه خسته
از درون جان او من آگهم
وانگهي کل مرادش مي دهم
گفت موسي چون شنيدم يا کريم
عفو کن بر من گناهان عظيم
گفت موسي را خدا اي تو بنام
باشد اين بنده به درگاهم دوام
گر همي خواهي تو درد خود دوا
رو به پيش او و استرضا نما
گر تو را بخشيد آن مرد خدا
من تو را بخشيده دارم بعدها
رفت موسي و سخن آغاز کرد
بهر راضي کردنش دم ساز کرد
چونکه راضي شد از او مرد خدا
بعد از آن راضي شد از او پادشاه