درماندگي خود به که گوييم خدا را
سلطان ندهد گوش به فرياد گدارا
گويند که هر تيره شبي را سحري هست
گويا سحري نيست شب تيره ي ما را
گل در قدمت باد صبا ريزد و ترسم
کز برگ گل آسيب رسد آن کف پا را
ار شرط وفا نيست چو آزردن عاشق
زين پيش مکن خون به دلم شرط وفا را
با حسن تو حسن دگران را چه نمايش
کي در بر خورشيد بود جلوه سها را
گفتي که چه شد حال طبيب از ستم ما
عمريست که در هجر تو جان داد نگارا