شه حسام الدين كه نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
اي ضيآء الحق حسام الدين راد
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودي خلق محجوب و كثيف
ور نبودي حلقها تنگ و ضعيف
در مَديحَت دادِ معني دادمي
غير اين منطق لبي بگشادمي
ليك لقمه ي باز آن ِ صعوه نيست
چاره اكنون آب و روغن كردَنيست
مدح ِ تو حيفست با زندانيان
گويم اندر مجمع روحانيان
شرح تو غبنست با اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعريفست و تخريق ِ حجاب
فارغست از مدح و تعريف آفتاب
مادح ِ خورشيد مَدّاح خودست
كه دو چشمم روشن و نامرمدست
ذمّ ِ خورشيد جهان ذم ِ خودست
كه دو چشمم كور و تاريك و بَدست
تو ببخشا بر كسي كاندر جهان
شد حسودِ آفتابِ كامران
تواندش پوشيد هيچ از ديد ها
وز طراوت دادن ِ پوسيد ها
يا ز نور بي حدش توانند كاست
يا بدفع جاهِ او توانند خاست
هر كسي كاو حاسدِ گيهان بود
آن حسد خود مرگِ جاويدان بود
قدر تو بگذشت از دركِ عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گر چه عاجز آمد اين از بيان
عاجزانه جنبشي بايد در آن
ان شيئا كله لا يدرك
اعلموا ان كله لا يترك
گر چه نتاني خورد طوفان ِ سحاب
كي توان كردن بتركِ خوردِ آب
راز را گر مي نيآري در ميان
دركها را تازه كن از قشر ِ آن
نطقها نسبت بتو قشرست ليك
پيش ِ ديگر فهمها مغزست نيك
آسمان نسبت بعرش آمد فرود
ورنه بس عاليست سوي خاكِ تود
من بگويم وصفِ تو تا ره برند
پيش از آن كز فوتِ آن حسرت خورند
نور ِحقي و بحق جذابِ جان
خلق در ُظلماتِ وَهمَند و گمان
شرط تعظيمست تا اين نور خَوش
گردد اين بي ديدگان را سُرمه كش
نور يابد مُستعدِ تيز گوش
كو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سست چشماني كه شب جولان كنند
كي طوافِ مشعله ي ايمان كنند
نكتهاي مشكل ِ باريك شد
بندِ طبعي كه ز دين تاريك شد
تا بر آرايد هنر را تار و پود
چشم در خورشيد نتواند گشود
همچو نخلي بر نيارد شاخها
كرده موشانه زمين سوراخها
چار وصفست اين بشر را دل فشار
چار ميخ عقل گشته اين چهار
عنوان:تفسير خذ اربعة من الطير فصرهن اليک
تو خليل وقتي اي خورشيدِ هُش
اين چهار اطيار ِ رَه زن را بكـُش
زآنك هر مرغي ازينها زاغ وَش
هست عقل عاقلان را ديده كش
چار وصف تن چو مرغان خليل
بسمِل ايشان دهد جان را سَبيل
اي خليل اندر خلاص نيك و بد
سر ببرشان تا رهد پاها ز سَد
كل توي و جملگان اجزاي تو
بر گشا كه هست پاشان پاي تو
از تو عالم روح زاري ميشود
پشتِ صد لشكر سواري ميشود
زآنك اين تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ ِ فتنه جو
خلق را گر زندگي خواهي ابَد
سَر ببُر زين چار مرغ ِ شوم ِ بَد
بازشان زنده كن از نوعي دگر
كه نباشد بعد از آن زايشان ضرر
چار مرغ ِمعنوي راه زن
كرده اند اندر دل خلقان وطن
چون امير جمله ي دلها سوي
اندرين دوران خليفه ي حق توي
سر ببر اين چار مرغ زنده را
سرمدي كن خلق ناپاينده را
بط ّو طاوسست و زاغست و خروس
اين مثال چار خُلق اندر نفوس
بط حرصست و خروس آن شهوتست
جاه چون طاوس و زاغ امنيتست
مُنيتش آنكه بود امّيد ساز
طامع تأبيد يا عمر ِ دراز
بط ّحرص آمد كه نوكش در زمين
در تر و در خشك ميجويد دفين
يك زمان نبود مُعطل آن گلو
نشنود از حكم جز امر ِ كلوا
همچو يغما جيست خانه مي كند
زود زود انبان خود پُر ميكند
اندر انبان مي فشارد نيك و بد
دانهاي دُرّ و حبّاتِ نخود
تا مبادا ياغبي آيد دگر
مي فشارد در جوال او خشك و تر
وقت تنگ و فرصت اندك او مخوف
در بغل زد هر چه زوتر بي وقوف
اعتمادش نيست بر سلطان ِ خويش
كه نيآرد ياغيي آمد بپيش
ليك مؤمن ز اعتمادِ آن حيات
مي كند غارت بمهل و با انات
ايمنست از فوت و از ياغي كه او
ميشناسد قهر شه را بر عدو
ايمنست از خواجه تاشان ِ دگر
كه بيآيندش مزاحم صرفه بر
عدل شه را ديد در ضبطِ حشم
كه نيارد كرد كس بر كس ستم
لاجرم نشتابد و ساكن بود
از فوات خط ّ خود آمن بود
بس تأني دارد و صبر و شكيب
چشم سير و مؤثرست و پاك جيب
كين تأني پرتو رحمان بود
و آن شتاب از هزه ي شيطان بود
زآنك شيطانش بترساند ز فقر
بارگير صبر را بكشد بعقر
از نبي بشنو كه شيطان در وعيد
مي كند تهديديت از فقر شديد
تا خوري زشت و بري زشت از شتاب
ني مروّت ني تأني ني ثواب
لاجرم كافر خورد در هفت بطن
دين و دل باريك و لاغر زفت بطن
عنوان:در سبب ورود اين حديث مصطفي كه الكافر يأكل في سبعة امعآء و المؤمن يأكل في معاء واحد
كافران مهمان پيغمبر شدند
وقت شام ايشان بمسجد آمدند
كآمديم اي شاه ما اينجا قنق
اي تو مهمان دار ِ سكان افق
بي نواييم و رسيده ما ز دور
هين بيفشان بر سر ما فضل و نور
گفت اي ياران ِ من قسمت كنيد
كه شما پُر از من و خوي منيد
پُر بود اجسام هر لشكر ز شاه
زان زنندي تيغ بر اعداي جاه
تو بخشم شه زني آن تيغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آيد تورا
بر برادر بي گناهي مي زني
عكس خشم ِ شاه گرز ِ دَه مني
شه يكي جانست و لشكر پُر ازو
روح چون آنست و اين اجسام جو
آبِ روح ِ شاه اگر شيرين بود
جمله جوها پُر ز آب خوش شود
كه رعيت دين شه دارند و بس
اين چنين فرمود سلطان ِ عبس
هر يكي ياري يكي مهمان گزيد
در ميان يك زفت بود و بي نديد
جسم ِ ضخمي داشت كس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام دُرد
مصطفي بُردش چو واماند از همه
هفت بُز بُد شير ده اندر رمه
كه مقيم خانه بودندي بُزان
بهر دوشيدن براي وقتِ خوان
نان و آش و شير آن هر هفت بُز
خورد آن بو قحط اعوج ابن غزّ
جمله اهل بيت خشم آلو شدند
كه همه در شير بُز طامع بُدند
معده طبلي خوار همچون طبل كرد
قسم هجده آدمي تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس كنيزك از غضب در را ببست
از برون زنجير در را در فگند
كه ازو بُد خشمگين و دردمند
گبر را در نيم شب يا صبحدم
چون تقاضا آمد و دردِ شكم
از فراش خويش سوي در شتافت
دست بر در چون نهاد او بسته يافت
در گشادن حيله كرد آن حيله ساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حيران و بي درمان و دنگ
حيله اي كرد و بخواب اندر خزيد
خويشتن در خواب در ويرانه ديد
زآنك ويرانه بُد اندر خاطرش
شد بخواب اندر همآنجا منظرش
خويش در ويرانه ي خالي چو ديد
او چنان محتاج اندر دم بزيد
گشت بيدار و بديد آن جامه ي خواب
پُر حَدَث ديوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زين چنين رسوايي بي خاك پوش
گفت خوابم بتر از بيداريم
كه خورم اين سو و آن سو مي ريم
بانگ مي زد وا ثبورا وا ثبور
همچنانك كافر اندر قعر گور
منتظر كه كي شود اين شب بسر
تا برآيد از گشادن بانگِ در
تا گريزد او چو تيري از كمان
تا نبيند هيچكس او را چنان
قصه بسيار است كوته ميكنم
باز شد آن در رهيد از درد و غم
عنوان:درِ حجره گشادن مصطفي عليه السلام بر مهمان..
و خود را پنهان كردن تا او خيال گشاينده را نبيند و خجل نشود و گستاخبيرون رود
مصطفي صبح آمد و در را گشاد
صبح آن گم راه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفي
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آيد رود گستاخ او
تا نبيند در گشا را پشت و رو
يا نهان شد در پس چيزي و يا
از ويش پوشيد دامان خدا
صِبْغَةَ الله گاه پوشيده كند
پرده ي بيچون بر آن ناظر تند
تا نبيند خصم را پهلوي خويش
قدرت قادر از آن بيش است بيش
مصطفي مي ديد احوال شبش
ليك مانع بود فرمان رَبَش
تا كه پيش از خبط بگشايد رهي
تا نيفتد ز آن فضيحت در چهي
ليك حكمت بود و امر آسمان
تا ببيند خويشتن را او چنان
بس عداوتها كه آن ياري بود
بس خرابيها كه معماري بود
جامه ي خواب ِ پر حَدَث را يك فضول
قاصدا آورد در پيش رسول
كه چنين كردست مهمانت ببين
خنده اي زد رَحْمَةً للعالمين
كه بيار آن مطهره اينجا بپيش
تا بشويم جمله را با دستِ خويش
هر كسي مي جست كز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان ترا
ما بشوييم اين حدث را تو بهل
كار دستست اين نمط نه كار دل
اي لَعَمْرُكَ مر ترا حق عمر خواند
پس خليفه كرد و بر كرسي نشاند
ما براي خدمت تو ميزييم
چون تو خدمت مي كني پس ما چه ايم
گفت آن دانم وليك اين ساعتيست
كه درين شستن بخويشم حكمتيست
منتظر بودند كين قول نبيست
تا پديد آيد كه اين اسرار چيست
او بجد مي شست آن احداث را
خاص ز امر حق نه تقليد و ريا
كه دلش مي گفت كين را تو بشو
كه درينجا هست حكمت تو بتو
عنوان:در سبب رجوع كردن آن مهمان به خانه ي مصطفي عليه السلام..
در آن ساعت كه مصطفي نهالين ملوث او را بدست خود ميشست و خجل شدن او و جامه چاك كردن و نوحه ي او بر خود و بر حال خود
كافرك را هيكلي بد يادگار
ياوه ديد آنرا و گشت او بي قرار
گفت آن حجره كه شب جا داشتم
هيكل آنجا بي خبر بگذاشتم
گر چه شرمين بود شرمش حرص بُرد
حرص اژدرهاست ني چيزيست خُرد
از پي هيكل شتاب اندر دويد
در وثاق مصطفي و آنرا بديد
كان يد الله آن حدث را هم بخَود
خوش همي شويد كه دورش چشم بَد
هيكلش از ياد رفت و شد پديد
اندر او شوري گريبانرا دريد
مي زد او دو دست را بر رو و سر
كله را ميكوفت بر ديوار و در
آنچنانك خون ز بيني و سرش
شد روان و رحم كرد آن مهترش
نعرها زد خلق جمع آمد برو
گبر گويان ايها الناس احذروا
مي زد او بر سر كه اي بي عقل سر
مي زد او بر سينه كاي بي نور بر
سجده ميكرد او كه اي كل زمين
شرمسارست از تو اين جزو مهين
تو كه ُكلي خاضع امر ويي
من كه جزوم ظالم و زشت و غوي
تو كه ُكلي خوار و لرزاني ز حق
من كه جزوم در خلاف و در سبق
هر زمان مي كرد رو بر آسمان
كه ندارم روي اين قبله ي جهان
چون ز حد بيرون بلرزيد و طپيد
مصطفي اش در كنار خود كشيد
ساكنش كرد و بسي بنواختش
ديده اش بگشاد و داد ِاشناختش
تا نگريد ابر كي خندد چمن
تا نگريد طفل كي جوشد لبن
طفل ِ يك روزه همي داند طريق
كه بگريم تا رسد دايه ي شفيق
تو نمي داني كه دايه ي دايگان
كم دهد بي گريه شير او رايگان
گفت فليبكُوا كثِيرا ً گوش دار
تا بريزد شير ِ فضل ِ كردگار
گريه ي ابرست و سوز ِ آفتاب
استن دنيا همين دو رشته تاب
گر نبودي سوز مهر و اشكِ ابر
كي شدي جسم و عرض زفت و سطبر
كي بُدي معمور اين هر چار فصل
گر نبودي اين َتف و اين گريه اصل
سوز مهر و گريه ي ابر ِ جهان
چون همي دارد جهان را خوش دهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشك افروز دار
چشم گريان بايدت چون طفل خُرد
كم خور آن نان را كه نان آب تو بُرد
تن چو با برگست روز و شب از آن
شاخ جان در برگ ريزست و خزان
برگِ تن بي برگي جانست زود
اين ببايد كاستن و آنرا فزود
أقْرَضُو الله قرض ده زين برگِ تن
تا برويد در عوض در دل چمن
قرض ده كم كن از اين لقمه ي تنت
تا نمايد وجه لا عينٌ رأت
تن ز سرگين خويش چون خالي كند
پُر ز مُشك و دُرّ ِاجلالي كند
زين پليدي ِبدهد و پاكي بَرَد
از يطهر ُكم تن او برخورد
ديو مي ترساندت كه هين و هين
زين پشيماني گردي و گردي حزين
گر گذاري زين هوسها تو بدن
بس پشيمان و غمين خواهي شدن
اين بخور گرمست و داروي مزاج
و آن بياشام از پي نفع و علاج
هم بدين نيت كه اين تن مركبست
آنچ خو كردست آنش اصوبست
هين مگردان خو كه پيش آيد خلل
در دماغ و دل بزايد صد عِلل
اين چنين تهديدها آن ديو ِ دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
خويش جالينوس سازد در دوا
تا فريبد نفس ِ بيمار ترا
كين ترا سودست از درد و غمي
گفت آدم را همين در گندمي
پيش آرد هيهي و هيهات را
و ز لويشه پيچد او لبهات را
همچو لبهاي فَرَس در وقتِ نعل
تا نمايد سنگ كمتر را چو لعل
گوشهاات گيرد او چون گوش اسب
مي كشاند سوي حرص و سوي كسب
بر زند بر پات نعلي زاشتباه
تا بماني تو ز دردِ آن ز راه
نعل او هست آن ترَدد در دو كار
اين كنم يا آن كنم هين هوش دار
آن بكن كه هست مختار نبي
آن مكن كه كرد مجنون و صبي
حفت الجنه بچه محفوف گشت
بالمكاره كه ازو افزود كشت
صد فسون دارد ز حيلت وزدها
كه كند در سله گر هست اژدها
گر بود آبِ روان بر بنددش
ور بود حبر زمان بر خنددش
عقل را با عقل ِ ياري يار كن
أَمْرُهُمْ شُوري بخوان و كار كن
عنوان:نواختن مصطفي آن عرب مهمان را..
و تسكين دادن او را از آن اضطراب و گريه و نوحه که بر خود مي کرد درخجالت و ندامت و آتش نوميدي
اين سخن پايان ندارد آن عرب
ماند از الطافِ آن شه در عجب
خواست ديوانه شدن عقلش رميد
دستِ عقل ِ مصطفي بازش كشيد
گفت اين سو آ بيامد آنچنان
كه كسي برخيزد از خوابِ گران
گفت اين سو آ مكن هين با خود آ
كه ازين سو هست با تو كارها
آب بر رو زد در آمد در سخن
كاي شهيدِ حق شهادت عرضه كن
تا گواهي بدهم و بيرون شوم
سيرم از هستي در آن هامون شوم
ما در اين دهليز ِ قاضي ِ قضا
بهر دعوي الستيم و بَلي
که بَلي گفتيم آن را زامتحان
فعل و قول ما شهودست و بيان
از چه در دهليز قاضي تن زديم
نه كه ما بهر گواهي آمديم
چند در دهليز قاضي اي گواه
حبس باشي دِه شهادت از پگاه
ز آن بخواندندت بدينجا تا كه تو
آن گواهي بدهي و نآري عتو
از لجاج ِ خويشتن بنشسته اي
اندرين تنگي لب و كف بسته اي
تا بندهي آن گواهي اي شهيد
تو از اين دهليز كي خواهي رهيد
يك زمان كارست بگزار و بتاز
كار ِ كوته را مكن بر خود دراز
خواه در صد سال خواهي يك زمان
اين امانت واگذار و وارهان
عنوان:بيان آنك نماز و روزه و همه ي چيزهاي بروني گواهيها است بر نور اندروني
اين نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهي دادنست از اعتقاد
اين زكات و هديه و تركِ حسد
هم گواهي دادنست از سِرّ خَود
خوان و مهماني پي اظهار ِراست
كاي مهان ما با شما گشتيم راست
هديها و ارمغان و پيش كش
شد گواهِ آنك هستم با تو خَوش
هر كسي كو شد بمالي با فسون
چيست دارم گوهري در اندرون
گوهري دارم ز تقوي يا سخا
اين زكات و روزه در هر دو گوا
روزه گويد كرد تقوي از حلال
در حرامش دان كه نبود اتصال
و آن زكاتش گفت كو از مال ِخويش
ميدهد پس چون بدزدد ز اهل ِ كيش
گر بطرّاري كند پس دو گواه
جرح شد در محكمه ي عدل ِاله
هست صياد ار كند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شكار
هست گربه ي روزه دار اندر صيام
خفته كرده خويش بهر صيدِ خام
كرده بَد ظن زين كژي صد قوم را
كرده بَد نام اهل ِجود و صوم را
فضل ِ حق با اين كه او كژ مي تند
عاقبت زين جمله پاكش ميكند
سبق برده رحمتش و آن غدر را
داده نوري كآن نباشد بَدر را
كوششش را شسته حق زين اختلاط
غسل داده رحمت او را زين خباط
تا كه غفاري او ظاهر شود
مغزي کليش را غافر شود
آب بهر اين بباريد از سماک
تا پليدان را کند از خبث پاک
عنوان:پاك كردن آب همه ي پليديها را و باز پاك كردن خداي تعالي آب را از پليدي لاجرم قدوس آمد حق تعالي
آب چون پيگار کرد و شد نجس
تا چنان شد كابرا رد كرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب
تا بشستن از كرم آن آب ِ آب
سال ديگر آمد او دامن كشان
هي كجا بودي بدرياي خوشان
من نجس زينجا شدم پاك آمدم
بستدم خلعت سوي خاك آمدم
هين بيآييد اي پليدان سوي من
كه گرفت از خوي يزدان خوي من
در پذيرم جمله ي زشتيت را
چون ملك پاكي دهم عفريت را
چون شوم آلوده باز آنجا روم
سوي اصل ِ اصل ِ پاكيها روم
دلق ِ چركين بَر َكنَم آنجا ز سر
خلعت پاكم دهد بار دگر
كار او اينست و كار من همين
عالم آرايست رب العالمين
گر نبودي اين پليدي هاي ما
كي بُدي اين بارنامه آب را
كيسه هاي زر بدزديد از کسي
مي رود هر سو که هين کو مفلسي
يا بريزد بر گياه ِ رسته اي
يا بشويد روي هر ناشسته اي
يا بگيرد بر سر او حمّال وار
كشتي بي دست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وي نهان
زآنك هر دارو برويد زو چنان
جان ِ هر دري دل ِ هر دانه اي
مي رود در جو چو داروخانه اي
زو يتيمان ِ زمين را پرورش
بستگان خشک را از وي روش
چون نماند مايه اش تيره شود
همچو ما اندر زمين خيره شود
عنوان:استعانتِ آب از حق جل جلاله بعد از تيره شدن
ناله از باطن بر آرد كاي خدا
آنچ دادي دادم و ماندم گدا
ريختم سرمايه بر پاك و پليد
اي شه سرمايه دِه هَل مِن مَزيد
ابر را گويد ِببَر جاي خوشش
هم تو خورشيدا ببالا بر ِكشش
راههاي مختلف مي راندش
تا رساند سوي بحر ِبي حدش
خود غرض زين آب جان ِاولياست
كو غسول تيرگي هاي شماست
چون شود تيره ز غدر ِاهل ِ فرش
باز گردد سوي پاكي بخش ِ عرش
باز آرد ز آن طرف دامن كشان
از طهاراتِ محيط او درسشان
ز اختلاط خلق يابد اعتلال
آن سفر جويد كه أرَحنا يا بلال
اي بلال ِخوش نواي ِخوش صهيل
ميذنه بر رو بزن طبل رَحيل
جان سفر رفت و بدن اندر قيام
وقت رجعت زين سبب گويد سلام
از تيمم وارهاند جمله را
وز تحري طالبان قبله را
اين مثل چون واسطه ست اندر كلام
واسطه شرطست بهر فهم عام
اندر آتش كي رود بي واسطه
جز سمندر كو رهيد از رابطه
واسطه ي حمام بايد مر ترا
تا ز آتش خوش كني تو طبع را
چون نتاني شد در آتش چون خليل
گشت حمامت رسول آبت دليل
سيري از حقست ليل اهل ِطبع
كي رسد بي واسطه ي نان در شبع
لطف از حق است ليكن اهل تن
در نيابد لطف بي پرده ي چمن
چون نماند واسطه ي تن بي حجاب
همچو موسي نور ِمه يابد ز جيب
اين هنرها آب را هم شاهدست
كاندرونش پُر ز نور ايزدست
عنوان:گواهي فعل و قول بيروني بر ضمير و نور اندروني
فعل و قول آمد گواهان ِ ضمير
زين دو بر باطن تو استدلال گير
چون ندارد سير سِرّت در درون
بنگر اندر بول ِ رنجور از برون
فعل و قول آن بول ِ رنجوران بود
كه طبيب جسم را بُرهان بود
و آن طبيب روح در جانش رود
وز ره جان اندر ايمانش رود
حاجتش نآيد بفعل و قول ِخوب
احذروهم هم جواسيس القلوب
اين گواه فعل و قول از وي بجو
كو بدريا نيست واصل همچو جو
عنوان:در بيان آنك نور خود از اندرون شخص منور بي آنکه فعلي و قولي بيان كند گواهي دهد بر نور وي
ليک نور سالکي کز حد گذشت
نور او پُر شد بيابانها و دشت
شاهدي اش فارغ آمد از شهود
وز تکلف ها و جان بازي و جود
نور آن گوهر چون بيرون تافتست
زين تسلسها فراغت يافتست
پس مجو از وي گواهِ فعل و گفت
كه ازو هر دو جهان چون گل شكفت
اين گواهي چيست اظهار نهان
خواه قول و خواه فعل و غير ِآن
كه عرض اظهار ِ سِرّ ِ جوهرست
وصف باقي وين عرض بر معبرست
اين نشان ِ زر نماند بر محك
زر بماند نيك نام و بي ز شك
اين صلاة و اين جهاد و اين صيام
هم نماند جان بماند نيك نام
جان چنين افعال و اقوالي نمود
بر محكِّ امر جوهر را بسود
كه اعتقادم راستست اينك گواه
ليك هست اندر گواهان اشتباه
تزكيه بايد گواهانرا بدان
تزكيش صدقي که موقوفي بدآن
حفظِ لفظ اندر گواهِ قولي است
حفظ عهد اندر گواهِ فعلي است
گر گواهِ قول كژ گويد ردست
ور گواهِ فعل كژ پويد ردست
قول و فعل بي تناقض بايدت
تا قبول اندر زمان پيش آيدت
سعيكم شتي تناقض اندريد
روز مي دوزيد و شب بر مي دَريد
پس گواهي با تناقض كه شنود
يا مگر حکمي ُكند از لطفِ خود
فعل و قول اظهار سِرّست و ضمير
هر دو پيدا ميكند سِرّ ِ ستير
چون گواهت تزكيه شد شد قبول
ورنه محبوس است اندر مول مول
تا تو بستيزي ستيزند اي حرون
فانتظرهم إِنَّهُمْ مُنتظرون
عنوان:عرضه كردن مصطفي عليه السلام شهادت را بر آن مهمان خويش
اين سخن پايان ندارد مصطفي
عرضه كرد ايمان و پذرفت آن فتي
آن شهادت را كه فرّخ بوده است
بندهاي بسته را بگشوده است
گشت مؤمن گفت او را مصطفي
كه امشبان هم باش تو مهمان ما
گفت و الله تا ابد ضيفِ توم
هر كجا باشم بهر جا كه روم
زنده كرده و معتق و دربان ِتو
اين جهان و آن جهان بر خوان ِ تو
هر كه بگزيند جزين بُگزيده خوان
عاقبت دَرَّد گلويش زاستخوان
هر كه سوي خوان غير تو رود
ديو با او دان كه هم كاسه بود
هر كه از همسايگي تو رود
ديو بي شك دان كه همسايه ش شود
ور رود بي تو سفر او دور دست
ديو ِ بَد همراه و هم سفره ي ويست
ور نشيند بي تو براسبِ شريف
حاسد ما هست و ديو او را رديف
ور بچه گيرد ازو شهناز ِ او
ديو در نسلش بود انباز ِ او
در نبي شارِكْهُمْ فرمود حق
هم در اموال و در اولاد اي شفق
گفت پيغمبر ز غيب اين را جلي
در مقالاتِ نوادر با علي
يا رسول الله رسالت را تمام
تو نمودي همچو شمس ِ بي غمام
اين كه تو كردي دو صد مادر نكرد
عيسي از افسونش با عازر نكرد
از تو جانم از اجل َنك جان ببُرد
عازر ار شد زنده ز آن دم باز مُرد
گشت مهمان رسول آن شب عرب
شير يك بُز نيمه خورد و بست لب
كرد الحاحش بخور شير و رقاق
گفت گشتم سير و الله بي نفاق
اين تكلف نيست ني ناموس و فن
سيرتر گشتم از آنك دوش من
در عجب ماندند جمله ي اهل بيت
پُر شد اين قنديل زين يك قطره زيت
آنچ قوتِ مرغ با بيلي بود
سيري معده ي چنين پيلي شود
فجفجه افتاد اندر مرد و زن
قدر پشه ميخورد آن پيل تن
حرص و وهم كافري سرزير شد
اژدها از قوت موري سير شد
آن گدا چشمي كفر از وي برفت
لوت ايمانيش لمتر كرد و زفت
آنك از جوع البقر بر ميطپيد
همچو مريم ميوه ي جنت بديد
ميوه ي جنت سوي جسمش شتافت
معده ي چون دوزخش آرام يافت
عنوان:بيان آنك نور كه غذاي جانست غذاي جسم اوليا ميشود تا او هم يار ميشود روح را كي اسلم شيطاني علي يدي
گر چه آن مطعوم ِ جانست و نظر
جسم را هم ز آن نصيب است اي پسر
گر نگشتي ديو ِ جسم آنرا اكول
اسلم الشيطان نفرمودي رسول
ديو زآن لوتي که مرده حي شود
تا نيآشامد مسلمان کي شود
ديو بر دنياست عاشق كور و كر
عشق را عشقي دگر بُرّد مگر
از نهان خانه ي يقين چون مي چشد
اندك اندك عشق رخت آنجا كِشد
يا حريص البطن عرج هكذا
انما المنهاج تبديل الغذا
يا مريض القلب عِرج لِلعلاج
جملة التدبير تبديل المزاج
ايها المحبوس في رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
اِن فِي الجوع ِ طعاما وافِرا
اِفتقدها وارتج يا نافرا
اغتذ بالنور كن مثل البصر
وافِق ِ الاملاك يا خيرَ البشر
چون ملك تسبيح ِ حق را كن غذا
تا رهي همچون ملايك از إذا
جبرئيل ار سوي جيفه كم تند
او بقوّت كي ز كرگس كم زند
حبذا خواني نهاده در جهان
ليك از چشم خسيسان بس نهان
گر جهان باغي پُر از نعمت شود
قِسم موش و مار هم خاكي بود
عنوان:انكار اهل تن غذاي روح را و لرزيدن ايشان بر غذاي خسيس
قسم او خاكست گر دِي گر بهار
مير كوني خاك چون نوشي چو مار
در ميان چوب گويد كِرم ِ چوب
مر كرا باشد چنين حلواي خوب
كِرم سرگين در ميان آن حدث
در جهان نقلي نداند جز خبث
عنوان:مناجات
اي خداي بي نظير ايثار كن
گوش را چون حلقه دادي زين سُخُن
گوش ما گير و بدآن مجلس كِشان
كز رحيقت ميخورند آن سرخوشان
چون بما بويي رسانيدي ازين
سَر مبند آن مشك را اي ربّ ِ دين
از تو نوشند ار ذكورند ار اناث
بي دريغي در عطا يا مستغاث
اي دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمي صد فتح ِ باب
چند حرفي نقش كردي از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ِ ابرو صاد چشم و جيم گوش
بر نوشتي فتنه ي صد عقل و هوش
زآن حروفت شد خرد باريك ريس
نسخ مي كن اي اديب خوش نويس
در خور هر فكر بسته بر عدم
دم بدم نقش خيالي خوش رقم
حرفهاي طرفه بر لوح خيال
بر نوشته چشم و عارض خدّ و خال
بر عدم باشم نه بر موجود مست
زآنك معشوق ِعدم وافي ترست
عقل را خط خوان ِ آن اشكال كرد
تا دهد تدبيرها را ز آن نورد
عنوان:تمثيل لوح محفوظ و ادراك عقل هر كسي از آن لوح..
آنك امر و قسمت و مقدور هر روزه ي ويست همچون ادراك جبرئيل هر روزي از لوح اعظم
چون ملك از لوح محفوظ آن خرد
هر صباحي درس هر روزه برد
بر عدم تحريرها بين با بيان
واز سوادش حيرت سوداييان
هر كسي شد بر خيالي ريش ِ گاو
گشته در سوداي گنجي ُكنج كاو
وز خيالي آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوي دريا بهر ِ دُرّ
و آن دگر بهر ترهّب در كنشت
و آن يكي اندر حريصي سوي كِشت
از خيال آن ره زن ِ رسته شده
و ز خيال اين مرهم ِ خسته شده
در پَري خواني يكي دل كرده گم
بر نجوم آن ديگري بنهاده سم
اين روشها مختلف بيند برون
ز آن خيالاتِ ملوّن ز اندرون
ايندر آن حيران شده كان بر چيست
هر چشنده آن دگر را نافيست
آن خيالات ار نبد نامؤتلف
چون ز بيرون شد روشها مختلف
قبله ي جان را چو پنهان كرده اند
هر كسي رو جانبي آورده اند
عنوان:تمثيل روشهاي مختلف و همتهاي گوناگون..
باختلاف تحرّي متحرّيان در وقت نماز قبله را بوقت تاريكي و تحرّي غواصان درقعر بحر
همچو قومي كه تحرّي ميكنند
بر خيال قبله هر سويي مي تنند
چونك كعبه رو نمايد صبحگاه
كشف گردد كه که گم كردست راه
يا چو غوّاصان بزير قعر ِ آب
هر کسي چيزي همي چيند شتاب
بر اميد گوهر و دُرّ ِ ثمين
توبره پُر ميكنند از آن و اين
چون برآيند از تگِ درياي ژرف
كشف گردد صاحبِ دُرّ ِشگرف
و آن دگر كه بُرد مرواريد خُرد
و آن دگر كه سنگها و شبه بُرد
هكذي يبلوهم بالساهره
فتنه ذاتَ ِافتضاح ٍ قاهره
همچنين هر قوم چون پروانگان
گِرد شمعي پَر زنان اندر جهان
خويشتن را بر آتشي بر ميزنند
گِرد شمع خود طوافي ميكنند
بر اميد آتش موسي بخت
كز لهيبش سبزتر گردد درخت
فضل ِ آن آتش شنيده هر رمه
هر شرر را آن گمان بُرده همه
چون برآيد صبحدم نور خلود
وا نمايد هر يكي چه شمع بود
هر كرا پَر سوخت ز آن شمع ِ ظفَر
بدهدش آنشمع ِ خوش هشتاد پَر
جوق پروانه ي دو ديده دوخته
مانده زير شمع بَد پَر سوخته
مي طپد اندر پشيماني و سوز
مي كند آه از هواي چشم دوز
شمع او گويد كه چون من سوختم
كي ترا برهانم از سوز و ستم
شمع او گريان كه من سر سوخته
چون كنم مر غير را افروخته
عنوان:تفسير يا حسرة علي العباد
او همي گويد كه از اشكال تو
غرّه گشتم دير ديدم حال ِ تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگِ كژ بيني ِ ما
ظلت الارباح خُسرا مُغرما
تشتكي شكوي الي الله العمي
حبذا ارواح اخوان ثقات
مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانتات
هر كسي رويي بسويي برده اند
وآن عزيزان رو ببي سو كرده اند
هر كبوتر مي پَرد در مذهبي
وين كبوتر جانبِ بي جانبي
ما نه مرغان هوا نه خانگي
دانه ي ما دانه ي بي دانگي
ز آن فراخ آمد چنين روزي ما
كه دريدن شد قبا دوزي ما
عنوان:سبب آنك فرجي را نام َفرَجي نام نهادند از اول
صوفيي بدريد جبه در حرج
پيش آمد بعد بدريدن فرج
کرد نام آن دريده فرجي
اين لقب شد فاش از آن مرد نَجي
اين لقب شد فاش و صافش شيخ برد
ماند اندر طبع خلقان حرفِ درد
همچنين هر نام صافي داشتست
اسم را چون دُرديي بگذاشتست
هر كه گِل خوارست دُردي را گرفت
رفت صوفي سوي صافي ناشكفت
گفت لابُد درد را صافي بود
زين دلالت دل بصفوت مي رود
دُرد عُسر افتاد و صافش يسر او
صاف چون خرما و دُردي بُسر او
يسر با عسرت هين آيس مباش
راه داري زين ممات اندر معاش
روح خواهي جبّه بشكاف اي پسر
تا از آن صفوت بر آري زود سَر
هست صوفي آنك شد صفوت طلب
نه از لباس صوف و خياطي و دبّ
صوفئي گشته بپيش اين لئام
الخياطه و اللواطه و السلام
بر خيال آن صفا و نام نيك
رنگ پوشيدن نكو باشد و ليك
بر خيالش گر روي تا اصل او
ني چو عباد خيال تو بتو
دور باش ِ غيرتت آمد خيال
گرد بر گرد سراپرده ي جمال
بسته هر جوينده را كه راه نيست
هر خيالش پيش مي آيد كه بيست
جز مگر آن تيز گوش ِ تيزهوش
کش بود از جيش ِنصرتهاش جوش
نجهد از تخييلها ني شه شود
تير شه بنمايد و آنگه ره شود
اين دل سر گشته را تدبير بخش
وين كمانهاي دو تو را تيربخش
جرعه اي بر ريختي زآن خفيه جام
بر زمين خاك مِن كأس الكرام
هست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان
خاك را شاهان همي ليسند از آن
جرعه خاك آميز چون مجنون كند
مر ترا تا صاف او خود چون كند
هر كسي پيش كلوخي جامه چاك
كآن كلوخ از حسن آمد جرعه ناك
جرعه اي بر ماه و خورشيد و حمل
جرعه اي بر عرش و كرسي و زحل
جرعه گوئيش اي عجب يا كيميا
كه ز آسيبش بود چندين بها
جد طلب آسيب او اي ذو فنون
لا يمس ذاك الا المطهرون
جرعه اي بر زرّ و بر لعل و دُرر
جرعه اي بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعه اي بر روي خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همي مالي زبانرا اندرين
چون شوي چون بيني آنرا بي ز طين
چونك وقتِ مرگِ آن جرعه ي صفا
زين كلوخ تن بمردن شد جدا
آنچ مي ماند كني دفنش تو زود
اين چنين زشتي بدآن چون گشته بود
جان چو بي اين جيفه بنمايد جمال
من نتانم گفت لطفِ آن وصال
مه چو بي اين ابر بنمايد ضيا
شرح نتوان كرد از آن كار و كيا
حبّذا آن مطبخ پُر نوش و قند
كين سلاطين كاسه ليسان ويند
حبّذا آن خرمن صحراي دين
كه بود هر خرمن آنرا دانه چين
حبّذا درياي عمر بي غمي
كه بود زو هفت دريا شب نمي
جرعه اي چون ريخت ساقي الست
بر سر اين شوره خاكِ زير دست
جوش كرد آن خاك و ما ز آن جوششيم
جرعه اي ديگر كه بس بي كوششيم
گر روا بُد ناله كردم از عدم
ور نبود اين گفتني نك تن زدم
اين بيان ِ بطِ حرص ِ منثنيست
از خليل آموز كآن بط كشتنيست
هست در بط غير اين بس خير و شر
ترسم از فوتِ سخنهاي دگر
عنوان:صفت طاوس و طبع او و سبب كشتن ابراهيم خليل عليه السلام او را
آمديم اكنون بطاوس دو رنگ
كو كند جلوه براي نام و ننگ
همت او صيد خلق از خير و شر
وز نتيجه و فايده ي آن بي خبر
بي خبر چون دام ميگيرد شكار
دام را چه علم از مقصودِ كار
دام را چه ضرّ و چه نفع از گرفت
زين گرفتِ بيهده ش دارم شگفت
اي برادر دوستان افراشتي
با دو صد دلداري و بگذاشتي
كارت اين بودست از وقتِ ولاد
صيد مردم كردن از دام ِ و داد
زان شكار وانبهي و باد و بود
دست در كن هيچ يابي تار و پود
بيشتر رفتست و بيگاهست روز
تو بجدّ در صيدِ خلقاني هنوز
آن يكي ميگير و آن مي هل ز دام
وين دگر را صيد ميكن چون لئام
باز اين را مي هل و مي جو دگر
اينت لعب ِكودكان ِ بي خبر
شب شود در دام تو يك صيد ني
دام بر تو جز صداع و قيدني
پس تو خود را صيد مي كردي بدام
كه شدي محبوس و محرومي زكام
در زمانه صاحب دامي بود
همچو ما احمق كه صيد خود کند
چون شكار خوك آمد صيدِ عام
رنج بي حد لقمه خوردن زو حرام
آنك ارزد صيد را عشقست و بس
ليك او كي گنجد اندر دام ِ كس
تو مگر آيي و صيد او شوي
دام بگذاري بدام او روي
عشق ميگويد بگوشم پست پست
صيد بودن خوشتر از صياديست
گول من كن خويش را و غرّه شو
آفتابي را رها كن ذرّه شو
بر دَرَم ساكن شو و بي خانه باش
دعوي شمعي مكن پروانه باش
تا ببيني چاشني زندگي
سلطنت بيني نهان در بندگي
نعل بيني بازگونه در جهان
تخته بندانرا لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وي انبوهي كه اينك تاجدار
همچو گور كافران بيرون حُلل
اندرون قهر خدا عزّ وجل
چون قبور آنرا مجصص كرده اند
پرده ي پندار پيش آورده اند
طبع مسكينت مجصص از هنر
همچو نحل موم بي برگ و ثمر
عنوان:در بيان آنكه لطف حق را همه كس داند و قهر حق را همه كس داند
و همه از قهر حق گريزانند و بلطف حق در آويزان اماحق تعالي قهرها را در لطف پنهان كرد و لطفها را در قهر پنهان كرد نعل بازگونه و تلبيس و مكر الله بود تا اهل تمييز وينظر بنور الله از حالي بينان و ظاهربينان جدا شوند كه لِيبْلُوَكُمْ أَيكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا
گفت درويشي بدرويشي كه تو
چون بديدي حضرت حق را بگو
گفت بي چون ديدم اما بهر فال
باز گويم مختصر آنرا مثال
ديدمش ازسوي چپ او آذري
سوي دست راست جوي كوثري
سوي چپش بس جهان سوز آتشي
سوي دست راستش جوي خوشي
سوي آن آتش گروهي برده دست
بهر آن كوثر گروهي شاد و مست
ليك لعب بازگونه بود سخت
پيش پاي هر شقي و نيكبخت
هر كه در آتش همي رفت و شرر
از ميان آب بر مي كرد سر
هر كه سوي آب مي رفت از ميان
او در آتش يافت مي شد در زمان
هر كه سوي راست شد و آب زلال
سر ز آتش برزد از سوي شمال
وآنك شد سوي شمال آتشين
سر برون مي كرد از سوي يمين
كم كسي بر سِرّ اين مضمر زدي
لاجرم كم كس در آن آتش شدي
جز كسي كه بر سرش اقبال ريخت
كورها كرد آب و در آتش گريخت
كرده ذوق ِ نقد را معبود خلق
لاجرم زين لعب مغبون بود خلق
جوق جوق و صف صف از حرص و شتاب
محترز زآتش گريزان سوي آب
لاجرم ز آتش بر آوردند سر
اعتبار الاعتبار اي بي خبر
بانگ مي زد آتش اي گيجان گول
من ني ام آتش منم چشمه ي قبول
چشم بندي كرده اند اي بي نظر
در من آي و هيچ مگريز از شرر
اي خليل اينجا شرار و دود نيست
جز كه سحر و خدعه ي نمرود نيست
چون خليل ِ حق اگر فرزانه اي
آتش آب تست و تو پروانه اي
جان پروانه همي دارد ندا
كاي دريغا صد هزارم پَر بُدي
تا همي سوزيد ز آتش بي امان
كوري چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خري
من برو رحم آرم از بينش وري
خاصه اين آتش كه جان آبهاست
كار پروانه بعكس ِ كار ماست
او ببيند نور و در ناري رود
دل ببيند نار و در نوري شود
اين چنين لعب آمد از ربّ جليل
تا ببيني كيست از آل ِ خليل
آتشي را شكل آبي داده اند
و اندر آتش چشمه اي بگشاده اند
ساحري صحن برنجي را بفن
ميكند پر کِرمي کند در انجمن
خانه را او پُر ز كژدمها نمود
از دم سحر و خود آن كژدم نبود
چونك جادو مي نمايد صد چنين
چون بود دستان ِجادو آفرين
لاجرم از سحر يزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زير پهن
ساحرانش بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه بدام
هين بخوان قرآن ببين سحر حلال
سرنگوني مكرهاي كالجبال
من نيم فرعون كآيم سوي نيل
سوي آتش مي روم من چون خليل
نيست آتش هست آن مآء معين
و آن دگر از مكر آب ِ آتشين
بس نكو گفت آن رسول خوش جواز
ذره اي عقلت به از صوم و نماز
زآنك عقلت جوهرست اين دو عرض
اين دو در تكميل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آيينه را
كه صفا آيد ز طاعت سينه را
ليك گر آيينه از بُن فاسدست
صيقل او را دير باز آرد بدست
و آن گزين آيينه که خوش مغرس است
اندكي صيقل گري آن را بس است
عنوان:تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله..
كه ايشان گويند در اصل عقول جزوي برابرند اين افزوني و تفاوت از تعلمست ورياضت و تجربه
اين تفاوتِ عقلها را نيك دان
در مراتب از زمين تا آسمان
هست عقلي همچو قرص آفتاب
هست عقلي كمتر از زُهره و شهاب
هست عقلي چون چراغ سرخوشي
هست عقلي چون ستاره ي آتشي
زآنك ابر از پيش آن چون واجهد
نور يزدان بين خردها بر دهد
عقل جزوي عقل را بَد نام كرد
كام ِ دنيا مرد را بي كام كرد
آن ز صيدي حُسن صيادي بديد
وين ز صيادي غم صيدي كشيد
آن ز خدمت ناز ِ مخدومي بيافت
وين ز مخدومي ز راه عز بتافت
آن ز فرعوني اسير آب شد
وز اسيري سبطي سر سهراب شد
لعب معكوس است و فرزين بندِ سخت
حيله كم كن كار اقبالست و بخت
بر خيال ِ حيله كم تن تار را
كه غني ره كم دهد مكار را
مكر كن در راهِ نيكو خدمتي
تا نبوّت يابي اندر امتي
مكر كن تا وارهي از مكر خَود
مكر كن تا فرد گردي از جسد
مكر كن تا كمترين بنده شوي
در كمي افتي خداونده شوي
روبهي و خدمت اي گرگ كهن
هيچ بر قصدِ خداوندي مكن
ليك چون پروانه در آتش بتاز
كيسه اي زآن بر مدوز و پاك باز
زور را بگذار و زاري را بگير
رحم سوي زاري آيد اي فقير
زاري مضطر تشنه معنويست
زاري ِ سرد دروغ ِ آن غويست
گريه ي اخوان يوسف حيلتست
كه درونشان پُر ز رشك و علتست
عنوان:حكايت آن اعرابي كه سگ او از گرسنگي مي مرد و انبان او پر نان بود
و بر سگ نوحه مي كرد و شعر ميگفت و ميگريست و سر و رو مي زد و دريغش مي آمد لقمه اي از انبان بسگ دادن
آن سگي ميمرد گريان آنعرب
اشك مي باريد و مي گفت اي كرب
سائلي بگذشت و گفت اينگريه چيست
نوحه و زاري تو از بهر كيست
گفت در ملكم سگي بُد نيكخو
نك همي ميرد ميان راه او
روز صيادم بُد و شب پاسبان
تيز چشم و صيد گير و دزد ران
گفت رنجش چيست زخمي خورده است
گفت جوع الكلب زارش كرده است
گفت صبري كن برين رنج و مرض
صابران را فضل ِ حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش كه اي سالار حُرّ
چيست اندر دستت اين انبان ِ پُر
گفت نان و زاد و لوتِ دوش من
مي كشم بهر تقويت بدن
گفت چون ندهي بد آنسگ نان و زاد
گفت تا اين حد ندارم مهر و داد
دست نآيد بي درم در راه نان
ليك هست آبِ دو ديده رايگان
گفت خاكت بر سر اي پُر بادِ مَشك
كه لب نان پيش تو بهتر ز اشگ
اشگ خونست و بغم آبي شده
مي نيرزد خاك خون ِ بيهده
كلّ ِخود را خوار كرد او چون بليس
پاره ي اين كل نباشد جز خسيس
من غلام ِ آنك نفروشد وجود
جز بدآن سلطان ِ با اِفضال و جود
چون بگريد آسمان گريان شود
چون بنالد چرخ يارب خوان شود
من غلام آن مس ِ همت پرست
كو بغير كيميا نآرد شكست
دستِ اشكسته بر آور در دعا
سوي اشكسته پَرَد فضل خدا
گر رهايي بايدت زين چاهِ تنگ
اي برادر رو برآذر بي درنگ
مكر حق را بين و مكر خود بهل
اي ز مكرش مكر ِ مكاران خجل
چونك مكرت شد فناي مكر رب
بر گشايي يك كميني بوالعجب
كه كمينه ي آن كمين باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
عنوان:در بيان آنك هيچ چشم بدي آدمي را چنان مهلک نيست كي چشم پسند خويشتن
مگر كه چشم او مبدل شده باشد بنور حق كه بييسمع و بي يبصر و خويشتن او بي خويشتن شده
پَرّ طاوست مبين و پاي بين
تا كه سوء العين نگشايد كمين
كه بلغزد كوه از چشم بدان
يزلقونك از نبي بر خوان بدان
احمد چون كوه لغزيد از نظر
در ميان راه بي گِل بي مطر
در عجب درماند كين لغزش ز چيست
من نپندارم كه اين حالت تهيست
تا بيامد آيت و آگاه كرد
كان ز چشم بَد رسيدت وز نبرد
گر بُدي غير تو دردَم لا شدي
صيد چشم و سخره ي افنا شدي
ليك آمد عصمتي دامن كشان
وين كه لغزيدي بُد از بهر ِنشان
عبرتي گير اندر آن كه كن نگاه
برگِ خود عرضه مكن اي كم ز كاه
عنوان:تفسير و ان يکاد الذين کفروا ليز لقونک بابصارهم
يا رسول الله در آن نادي كسان
ميزنند از چشم بَد بر كر گسان
از نظرشان كله ي شير عرين
واشكافد تا كند آن شير انين
بر شتر چشم افگند همچون حِمام
و آنگهان بفرستد اندر پي غلام
كه برو از پيه اين اشتر بخر
بيند اشتر را سقط او راه بر
سر بريده از مرض آن اشتري
كو بتگ با اسب مي كردي مري
كز حسد وز چشم بَد بي هيچ شك
سير و گردش را بگرداند فلك
آب پنهانست و دولاب آشكار
ليك در گردش بود آب اصل كار
چشم ِنيكو شد دواي چشم بَد
چشم بَد را لا كند زير لگد
سبق رحمت راست و او از رحمت است
چشم بَد محصول ِ قهر و لعنت است
رحمتش بر نقمتش غالب شود
چيره زين شد هر نبي بر ضد خَود
كاو نتيجه ي رحمتست و ضد او
از نتيجه ي قهر بود آن زشت رو
حرص بط يكتاست اين پنجاه تاست
حرص و شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص ِ بط از شهوتِ حلقست و فرج
در رياست بيست چندانست درج
از الوهيت زند در جاه لاف
طامع شركت كجا باشد معاف
زلت آدم ز اشكم بود و باه
و آن ِ ابليس از تكبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار كرد
و آن لعين از توبه استكبار كرد
حرص ِحلق و فرج هم خود بَد رگيست
ليك منصب نيست آن اشكستگيست
بيخ و شاخ اين رياست را اگر
باز گويم دفتري بايد دگر
اسبِ سركش را عرب شيطانش خواند
ني ستوري را كه در مرعي بماند
شيطنت گردن كَشي بُد در لغت
مستحق لعنت آمد اين صفت
صد خورنده ُگنجد اندر گردِ خوان
دو رياست جو نگنجد در جهان
آن نخواهد كين بود بر پشت خاك
تا ملك بُكشد پدر از اشتراك
آن شنيدستي كه الملك عقيم
قطع خويشي كرد ملكت جو ز بيم
كه عقيمست و ورا فرزند نيست
همچو آتش با كسش پيوند نيست
هر چه يابد او بسوزد بر دَرَد
چون نيابد هيچ خود را ميخورد
هيچ شو واره تو از دندان او
رحم كم جو از دل ِ سندان ِ او
چونك گشتي هيچ از سندان مترس
هر صباح از فقر ِ مطلق گير درس
هست الوهيت رداي ذو الجلال
هر كه را در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن ِ اوست آن ِما كمر
واي او كز حَدّ ِ خود دارد گذر
فتنه ي تست اين پر طاوسيت
كه اشتراكت بايد و قدّوسيت
عنوان:قصه ي آن حكيم كه ديد طاوسي را كه پرّ زيباي خود را مي كند بمنقار
و مي انداخت و تن خود را كل و زشت مي كرد ازتعجب پرسيد كي دريغت نمي آيد گفت مي آيد اما پيش من جان از پر عزيزتر است و اين عدوي جان من است
پَرّ خود ميكند طاوسي بدشت
يك حكيمي رفته بود آنجا بگشت
گفت طاوسا چنين پرّ ِسني
بي دريغ از بيخ چون بر ميكني
خود دلت چون مي دهد تا اين حلل
بر كني اندازيش اندر و حل
هر پَرَت را از عزيزي و پسند
حافظان در طي مصحف مي نهند
بهر ِتحريك هواي سودمند
از پَر ِ تو باد بيزن مي كنند
اين چه ناشكري و چه بي باكيست
تو نميداني كه نقاشش كيست
يا همي داني و نازي ميكني
قاصدا قلع طرازي ميكني
اي بسا نازا كه گردد آن گناه
افگند مر بنده را از چشم ِ شاه
ناز كردن خوش تر آيد از شكر
ليك كم خايش كه دارد صد خطر
ايمن آبادست آن راه ِ نياز
تركِ نازش گير و با آن ره بساز
اي بسا ناز آوري زد پرّ و بال
آخرالامر آن بر آنكس شد وبال
خوبي ناز ار دمي بفرازدت
بيم و ترس مضمرش بگدازدت
وين نياز ارچه كه لاغر مي كند
صدر را چون بدر انور مي كند
چون ز مُرده زنده بيرون ميكشد
هر كه مرده گشت او دارد رَشَد
چون ز زنده مُرده بيرون ميكند
نفس زنده سوي مرگي مي تند
دي شوي بيني تو اخراج ِ بهار
ليل گردي بيني ايلاج نهار
بر مَكن اين پَر كه نپذيرد رفو
روي مخراش از عزا اي خوب رو
آن چنان رويي كه چون شمس ِ ضحاست
آنچنان رُخ را خراشيدن خطاست
زخم ِ ناخن بر چنان رُخ كافريست
كه رُخ مَه در فراق ِ او گريست
يا نمي بيني تو روي خويش را
ترك كن خوي لجاج انديش را
عنوان:در بيان آنك صفا و سادگي نفس ِ مطمئنه از فكرتها مشوش شود..
چنانك بر روي آيينه چيزي نويسي يا نقش كني اگر چه پاككني داغي بماند و نقصاني
روي نفس ِ مطمئنه در جسد
زخم ناخنهاي فكرت ميكشد
فكرتِ بَد ناخن پُر زهر دان
ميخراشد در تعمق روي جان
تا گشايد عُقده ي اشكال را
در حدث كردست زرّين بيل را
عُقده را بگشاده گير اي منتهي
عُقده ي سختست بر كيسه ي تهي
در گشادِ عُقد ها گشتي تو پير
عُقده ي چندي دگر بگشاده گير
عُقده اي كآن بر گلوي ماست سخت
كه بداني كه خسي يا نيكبخت
حلّ اين اشكال كن گر آدمي
خرج ِ اين كن دَم اگر صاحب دمي
حدّ ِ اعيان و عرض دانسته گير
حدّ خود را دان كه نبود زين گزير
چون بداني حدّ خود زين حدّ گريز
تا ببي حدّ در رسي اي خاك بيز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بي بصيرت عمر در مسموع رفت
هر دليلي بي نتيجه و بي اثر
باطل آمد در نتيجه ي خود نگر
جز بمصنوعي نديدي صانعي
بر قياس اقترني قانعي
مي فزايد در وسايط فلسفي
از دلايل باز بر عكسش صفي
اين گريزد از دليل و از حجاب
از پي مدلول سر بُرده بجيب
گر دخان او را دليل ِ آتش است
بي دخان ما را در اين آتش خوش است
خاصه اين آتش كه از قرب و ولا
از دخان نزديك تر آمد بما
پس سيه كاري بود رفتن ز جان
بهر تخييلات جان سوي دخان
عنوان:در بيان رسول عليه السلام لا رهبانية في الاسلام
بَر مَكن پَر را و دل بَر كن ازو
زآنك شرط اين جهاد آمد عَدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد ميل ِ تو
خصم چون نبود چه حاجت حيل ِ تو
هين مكن خود را خصي رهبان مَشو
زآنك عفت هست شهوت را گرو
بي هوا نهي از هوا ممكن نبود
غازيي بر مردگان نتوان نمود
أَنْفِقُوا گفتست پس كسبي بكن
زآنك نبود خرج بي دخل ِ كهن
گر چه آورد أَنْفِقُوا را مطلق او
تو بخوان كه اكسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتي بايد كز آن تابي تو رو
پس كُلُوا از بهر دام ِ شهوتست
بعد از آن لا تُسْرِفُوا زآن عفتست
چونك محمولٌ بهِ نبود لدَيه
نيست ممكن بودِ محمولٌ عليه
چونك رنج ِ صبر مر ترا
شرط نبود پس فرو نايد جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزاي دل نواز ِ جان فزا
عنوان:در بيان آنك ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
عاشقان را شادماني و غم اوست
دست مُزد و اجرتِ خدمت هم اوست
غير معشوق ار تماشايي بود
عشق نبود هرزه سودايي بود
عشق آن شعله ست كو چون بر فروخت
هر چه جز معشوق باقي جمله سوخت
تيغ ِ لا در قتل ِ غير حق براند
در نگر زآن پس كه بعدِ لا چه ماند
ماند إِلا اللهُ باقي جمله رفت
شاد باش اي عشق ِ شركت سوز زفت
خود همو بود آخرين و اولين
شرك جز از ديده ي احول مبين
اي عجب حُسني بوَد جز عكس آن
نيست تن را جنبشي از غير جان
آن تني را كه بود در جان خلل
خوش نگردد که بگيري در عسل
اين كسي داند كه روزي زنده بود
از كفِ اين جان ِ جان جامي ربود
وآنك چشم او نديدست آن رخان
پيش او جانست اين تفِ دخان
چون نديد او عمَر عبدالعزيز
پيش او عادل بود حَجاج نيز
چون نديد او مار موسي را ثبات
در حبال سحر پندارد حيات
مرغ كو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پرّ و بال
جز بضد ضد را همي نتوان شناخت
چون ببيند زخم بشناسد نواخت
لاجرم دنيا مقدّم آمدست
تا بداني قدر اقليم أَ لَسْتُ
چون از اينجا وارهي آنجا روي
در شكر خانه ي ابد شاكر شوي
گويي آنجا خاك را مي بيختم
زين جهان پاك مي بگريختم
اي دريغا پيش ازين بودي اجل
تا عذابم كم بُدي اندر وحل
عنوان:در تفسير قول رسول عليه السلام:
ما مات من مات الا و تمني ان يموت قبل ما مات ان كان برا ليكون الي وصول البر اعجل وان كان فاجرا ليقل فجوره
زين بفرمودست آن آگه رسول
كه هر آنك مُرد و كرد از تن نزول
نبود او را حسرت نَقلان و موت
ليك باشد حسرت تقصير و فوت
هر كه ميرد خود تمني باشدش
كه بُدي زين پيش نَقل مقصدش
گر بُود بَد تا بَدي كمتر بُدي
ور تقي تا خانه زوتر آمدي
گويد آن بَد بي خبر مي بوده ام
دم بدم من پرده مي افزوده ام
گر ازين زوتر مرا معبر بُدي
اين حجاب و پرده ام كمتر بُدي
از حريصي كم دران روي قنوع
وز تكبر كم دران چهره ي خشوع
همچنين از بُخل كم در روي ِ جود
وز بليسي چهره ي خوب سجود
بر مَكن آن پَرّ ِ خلد آراي را
بر مكن آن پَر ره پيماي را
چون شنيد آن پند در وي بنگريست
بعد از آن در نوحه آمد ميگريست
نوحه و گريه ي دراز و دردمند
هر كه آنجا بود در گريه ش فکند
وآنك ميپرسيد پَر كندن ز چيست
بي جوابي شد پشيمان ميگريست
كز فضولي من چرا پرسيدمش
او ز غم پُر بود شورانيدمش
مي چكيد از چشم تر بر خاك آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب
گريه ي با صدق بر جانها زند
تا كه چرخ و عرش را گريان كند
عقل و دلها بي گماني عرشيند
در حجاب از نور عرشي ميزيند
عنوان:در بيان آنك عقل و روح در آب و گِل محبوس اند همچو هاروت و ماروت در چاه بابل
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاك
بسته اند اينجا بچاهِ سهمناك
عالم سفلي و شهواني درند
اندرين چه گشته اند از جُرم بند
سحر و ضد سحر را بي اختيار
زين دو آموزند نيكان و شرار
ليك اول پند ِبدهندش كه هين
سِحر را از ما مياموز و مچين
ما بيآموزيم اين سحر اي فلان
از براي ابتلا و امتحان
كامتحان را شرط باشد اختيار
اختياري نبودت بي اقتدار
ميلها همچون سگان ِ خفته اند
اندريشان خير و شر بنهفته اند
چونك قدرت نيست خفتند اين رده
همچو هيزم پاره ها و تن زده
تا كه مُرداري در آيد در ميان
نفخ ِ صور حرص كوبد بر سگان
چون در آنكو چه خري مُردار شد
صد سگِ خفته بدآن بيدار شد
حرصهاي رفته اندر كتم غيب
تاختن آورد و سر بر زد ز جيب
مو بموي هر سگي دندان شده
وز براي حيله دُم جنبان شده
نيم ِ زيرش حيله بالا آن غضب
چون ضعيف آتش كه يابد او حطب
شعله شعله ميرسد از لامكان
مي رود دود لهب تا آسمان
صد چنين سگ اندرين تن خفته اند
چون شكاري نيستِ شان بنهفته اند
يا چو بازانند ديده دوخته
در حجاب از عشق ِ صيدي سوخته
تا ُكله بردارد و بيند شكار
آنگهان سازد طواف كوهسار
شهوتِ رنجور ساكن مي بود
خاطر او سوي صحت مي رود
چون ببيند نان و سيب و خربزه
در مصاف آيد مزه و خوف بزه
گز بود صبار ديدن سودِ اوست
آن تهيج طبع ِ سُستش را نكوست
ور نباشد صبر پس ناديده به
تير دور اولي ز مَردِ بي زره
عنوان:جواب گفتن طاوس آن سايل را
چون ز گريه فارغ آمد گفت رو
كه تو رنگ و بوي را هستي گرو
آن نمي بيني كه هر سو صد بلا
سوي من آيد پي اين بالها
اي بسا صيادِ بي رحمت مُدام
بهر اين پَرها نهد هر سوم دام
چند تير انداز بهر ِ بالها
تير سوي من كِشد اندر هوا
چون ندارم زور و ضبطِ خويشتن
زين قضا و زين بلا و زين فتن
آن به آيد كه شوم زشت و كريه
تا بوم ايمن درين كهسار و تيه
اين سلاح ِ عُجب من شد اي فتا
عُجب آرد معجبانرا صد بلا
عنوان:بيان آنك هنرها و زيركيها و مال دنيا همچون پرهاي طاوس عدوّ جانست
پس هنر آمد هلاكت خام را
كز پي دانه نبيند دام را
اختيار آنرا نكو باشد كه او
مالك خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوي زينهار
دور كن آلت بينداز اختيار
جلوه گاه و اختيارم آن پَرست
بر كنم پَر را كه در قصد سَرست
نيست انگارد پَر خود را صبور
تا پَرش در نفگند در شرّ و شور
پس زيانش نيست پَر گو بر مكن
گر رسد تيري بپيش آرد مجن
ليك بر من پَرّ زيبا دشمنيست
چونك از جلوه گري صبريم نيست
گر بُدي صبر و حفاظم راه بر
بر فزودي زاختيارم كرّ و فرّ
همچو طفلم يا چو مست اندر فتن
نيست لايق تيغ اندر دستِ من
گر مرا عقلي بُدي و منزجَر
تيغ اندر دستِ من بودي ظفر
عقل بايد نوردِه چون آفتاب
تا زند تيغي كه نبود جز صواب
چون ندارم عقل ِ تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح
در چَه اندازم كنون تيغ و مجن
كين سلاح ِ خصم ِ من خواهد شدن
چون ندارم زور و ياري و سند
تيغم او بستاند و بر من زند
رغم اين نفس ِ و قبيحه خوي را
که نپوشد رو خراشم روي را
تا شود كم اين جمال و اين كمال
چون نماند رو كم افتم در وبال
چون باين نيت خراشم بزه نيست
كه بزخم اين روي را پوشيدنيست
گر دلم خوي ستيري داشتي
روي خوبم جز صفا نفراشتي
چون نديدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم ديدم زود بشكستم سلاح
تا نگردد تيغ ِ من او را كمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
مي گريزم تا رگم جُنبان بود
كي فرار از خويشتن آسان بود
آنك از غيري بود او را فرار
چون ازو بُبريد گيرد او قرار
من كه خصمم هم منم اندر گريز
تا ابد كار من آمد خيز خيز
نه بهندست ايمن و ني در ختن
آنك خصم ِ اوست سايه ي خويشتن
عنوان:در صفت آن بي خودان كه از شرّ خود و هنر خود ايمن شده اند..
كي فاني اند در بقاي حق همچون ستارگان كه فاني اند روزدر آفتاب و فاني را خوفِ آفت و خطر نباشد
چون فناش از فقر پيرايه شود
او محمد وار بي سايه شود
فقر فخري را فنا پيرايه شد
چون زبانه ي شمع او بي سايه شد
شمع جمله شد زبانه پا و سر
سايه را نبود بگِرد او گذر
موم از خويش وز سايه در گريخت
در شعاع از بهر او كي شمع ريخت
گفت او بهر فنايت ريختم
گفت من هم در فنا بگريختم
اين شعاع فاني آمد مفترض
نه شعاع ِ شمع ِ فانيء عرض
شمع چون در نار شد كلي فنا
نه اثر بيني ز شمع و نه ضيا
هست اندر دفع ظلمت آشكار
آتشي صورت بمومي پايدار
بر خلاف موم شمع ِ جسم كآن
تا شود كم گردد افزون نور ِجان
اين شعاع باقي و آن فانيست
شمع ِ جان را شعله ي ربانيست
اين زبانه ي آتشي چون نور بود
سايه ي فاني شدن زو دور بود
ابر را سايه بيفتد بر زمين
ماه را سايه نباشد همنشين
بي خودي بي ابريست اي نيكخواه
باشي اندر بي خودي چون قرص ماه
باز چون ابري بيايد رانده
رفت نور از مه خيالي مانده
از حجابِ ابر نورش شد ضعيف
كم ز ماهِ نو شد آن بدر ِشريف
مه خيالي مينمايد ز ابر و گرد
بر تن ما را خيال انديش كرد
لطف مه بنگر كه اين هم لطف اوست
كه بگفت او ابرها ما را عدوست
مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار
ابر ما را شد عدو و خصم ِ جان
كه كند مه را ز چشم ِ ما نهان
حور را اين پرده زالي ميكند
بدر را كم از هلالي ميكند
ماه ما را در كنار عز نشاند
دشمن ما را عدوي خويش خواند
تاب ابر و آب او خود زين مَهست
هر كه مَه خواند ابر را بس گمرهست
نور مَه بر ابر چون منزل شدست
روي تاريكش ز مَه مبدل شدست
گر چه همرنگ مهست و دولتيست
اندر ابر آن نور مه عاريتيست
در قيامت مهر و مه معزول شد
چشم در اصل ِ ضيا مشغول شد
تا بداند ملك را از مُستعار
وين رباطِ فاني از دار القرار
دايه عاريه بود روزي سه چار
مادرا ما را تو گير اندر كنار
پَرّ من ابرست و پرده ست و كثيف
ز انعكاس لطفِ حق شد او لطيف
بر كنم پَر را و حسنش را ز راه
تا ببينم حُسن مه را هم ز ماه
من نخواهم دايه مادر خوشترست
موسي ام من دايه ي من مادرست
من نخواهم لطفِ حق از واسطه
كه هلاك خلق شد اين رابطه
يا مگر ابري شود فاني راه
تا نگردد او حجاب روي ماه
صورتش بنمايد او در وصف لا
همچو جسم انبيا و اوليا
آنچنان ابري نباشد پرده بند
پرده در باشد بمعني سودمند
آنچنانک اندر صباح ِ روشني
قطره مي باريد و بالا ابر ني
معجزه ي پيغمبري بود آن سقا
گشته ابر از محو هم رنگ سما
تن بود اما تني گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وي رنگ و بو
پَرّ پي غيرست و سَر از بهر من
خانه ي سمع و بصر استون ِ تن
جان فدا كردن براي صيد ِ غير
كفر مطلق دان و نوميدي ز خير
هين مشو چون قند پيش طوطيان
بلك زهري شو شو ايمن از زيان
يا براي شاد باشي در خطاب
خويش چون مُردار كن پيش كلاب
پس خِضر كشتي براي اين شكست
تا كه آن كشتي ز غاصب باز رست
فقر فخري بهر آن آمد سني
تا ز طماعان گريزم در غني
گنجها را در خرابي ز آن نهند
تا ز حرص ِ اهل عمران وارهند
پَر نداني كند رو خلوت گزين
تا نگردي جمله خرج آن و اين
عنوان:در بيان آنك ما سوي اللَّه هر چيز آكل و مأكولست
همچون آن مرغي كي قصدِ صيدِ ملخ مي كرد و بصيد ملخ مشغول مي بودو غافل بود از باز گرسنه كي از پس قفاي او قصد صيد او داشت اكنون اي آدمي صياد آكل از صياد و آكل خود ايمن مباشاگر چه نمي بينيش بنظر چشم بنظر دليل ِ عبرتش مي بين تا چشم سرباز شدن
مرغكي اندر شكار كرم بود
گربه فرصت يافت او را در ربود
آكل و مأكول بود و بيخبر
در شكار خود ز صيادِي دگر
دزد گر چه در شكار كاله ايست
شحنه با خصمانش در دنباله ايست
عقل او مشغول ِ رخت و قفل ِ و در
غافل از شحنه ست و از آه ِ سحر
او چُنان غرقست در سوداي خود
غافل است از طالب و جوياي خود
گر حشيش آبِ زلالي ميخورد
معده ي حيوانش در پي ميچرد
آكل و مأكول آمد آن گياه
همچنين هر هستيي غير اله
و هو يطعمكم و لايطعم چو اوست
نيست حق مأكول و آكل لحم و پوست
آكل و مأكول كي ايمن بود
ز آكلي كاندر كمين ساكن بود
امن ِ مأكولان جذوب ماتمست
رو بدآن درگاه كو لايطعم است
هر خيالي را خيالي ميخورد
فكر آن فكر دگر را ميچرد
تو نتاني كز خيالي وارهي
يا بخسپي تا از آن بيرون جهي
فكر زنبورست و آن خوابِ تو آب
چون شوي بيدار باز آيد ذباب
چند زنبور ِ خيالي در پَرَد
ميكشد اين سو و آن سو ميبرد
كمترين ِ آكلانست اين خيال
و آن دگرها را شناسد ذوالجلال
هين گريز از جوق آكال غليظ
سوي او كه گفت ما ايمت حفيظ
يا بسوي آنك او اين حفظ يافت
گر نتاني سوي آن حافظ شتافت
دست را مسپار جز در دستِ پير
حق شدست آن دستِ او را دستگير
پير عقلت كودكي خو كرده است
از جوار ِ نفس كاندر پرده است
عقل ِ كامل را قرين كن با خِرَد
تا كه باز آيد خِرَد ز آن خوي بَد
چونك دست خود بدست او نهي
پس ز دست آكلان بيرون جهي
دست تو از اهل آن بيعت شود
كه يدُ الله فَوْقَ أَيدِيهِمْ بود
چون بدادي دستِ خود در دستِ پير
پير حكمت كه عليمست و خطير
كو نبي وقتِ خويش است اي مريد
تا ازو نور ِ نبي آيد پديد
در حُديبيه شدي حاضر بدين
و آن صحابه ي بيعتي را هم قرين
پس ز دَه يار ِ مُبشر آمدي
همچو زرّ دَه دَهي خالص شدي
تا معيت راست آيد زآنك مَرد
با كسي جفت است كو را دوست كرد
اين جهان و آن جهان با او بود
وين حديثِ احمدِ خوش خو بود
گفت المرء مع محبوبه
لا يفك القلب من مطلوبه
هر كجا دامست و دانه كم نشين
رو زبون گيرا زبون گيران ببين
اي زبون گير ِ زبانان اين بدان
دست هم بالاي دستست اي جوان
تو زبوني و زبون گير اي عجب
هم تو صيد و صيد گير اندر طلب
بَينَ أيدي خلفهم سدا مباش
كه نبيني خصم را وآن خصم فاش
حرص صيادي ز صيدي مُغفل است
دلبريي مي کند او بي دلست
تو كم از مرغي مباش اندر نشيد
بَينَ أيدي خلف عصفوري بديد
چون بنزد دانه آيد پيش و پس
چند گرداند سر و رو آن نفس
كاي عجب پيش و پَسَم صياد هست
تا كِشم از بيم او زين لقمه دست
تو ببين پس قصه ي فجار را
پيش بنگر مرگِ يار و جار را
کي هلاكت دادشان بي آلتي
او قرين تست در هر حالتي
حق شكنجه كرد و گرز و دست نيست
پس بدان بيدست حق داور کنيست
آنك ميگفتي اگر حق هست كو
در شكنجه او مُقر ميشد كه هو
وآنک ميگفت اين بعيدست و عجب
اشگ ميراند و همي گفت اي قريب
چون فرار از دام واجب ديده است
دام ِ تو خود بر پَرَت چفسيده است
بر َكنم من بيخ اين منحوس دام
از پي كامي نباشم تلخ كام
در خور ِ عقل تو گفتم اين جواب
فهم كن وز جستجو رو بر متاب
بُگسل اين حبلي كه حرص است و حسد
ياد كن في جيدها حبلٌ مَسد
عنوان:سبب كشتن خليل زاغ را كي آن اشارات بقمع كدام صفت بود از صفات مذمومه ي مُهلكه در مريد
اين سخن را نيست پايان و فراغ
اي خليل حق چرا كشتي تو زاغ
بهر فرمان حكمتِ فرمان چه بود
اندكي ز اسرار آن بايد نمود
كاغ كاغ و نعره ي زاغ سياه
دايما باشد بدنيا عمر خواه
همچو ابليس از خداي پاكِ فرد
تا قيامت عمر ِ تن درخواست كرد
گفت انظرني الي يوم الجزا
كاشكي گفتي كه تبنا ربنا
عمر بي توبه همه جان کندست
مرگ حاضر غايب از حق بودنست
عمر و مرگ اين هر دو با حق خوش بود
بي خدا آبِ حيات آتش بود
اين هم از تأثير لعنت بود كو
در چنان حضرت همي شد عمر جو
از خدا غير خدا را خواستن
ظن ِ افزونيست و كلي كاستن
خاصه عمري غرق در بيگانگي
در حضور شير روبه شانگي
عمر بيشم ده كه تا پس تر روم
مُهلم افزون کن كه تا كمتر شوم
تا كه لعنت را نشانه او بود
بَد كسي باشد كه لعنت جو بود
عمر ِخوش در قرب جان پروردنست
عمر ِ زاغ از بهر سرگين خوردنست
عمر بيشم ده كه تا گه ميخورم
دايم اينم ده كه بس بَد گوهرم
گر نه گه خوارست آن گنده دهان
گويدي كز خوي زاغم وارهان
عنوان:مناجات
اي مُبدل كرده خاكي را بزر
خاك ديگر را بکرده بوالبشر
كار ِ تو تبديل اعيان و عطا
كار من سهوست و نسيان و خطا
سهو و نسيان را مُبدل كن بعلم
من همه خلمم مرا کن صبر و حِلم
اي كه خاكِ شوره را تو نان كني
وي كه نان مرده را تو جان كني
اي كه جان ِخيره را رهبر كني
وي كه بي ره را تو پيغمبر كني
ميكني جزو زمين را آسمان
ميفزايي در زمين از اختران
هر كه سازد زين جهان آبِ حيات
زوترَش از ديگران آيد مَمات
ديده ي دل كو بگردون بنگريست
ديد كاينجا هر دمي مينا گريست
قلب اعيانست و اكسير محيط
ائتلاف خرقه ي تن بي مخيط
تو از آن روزي كه در هست آمدي
آتشي يا باد يا خاكي بُدي
گر بر آن حالت تو را بودي بقا
كي رسيدي مر ترا اين ارتقا
از مُبدّل هستي اول نماند
هستيي بهتر بجاي آن نشاند
همچنين تا صد هزاران هستها
بعد يكديگر دوم به ز ابتدا
آن مُبدل بين وسايطرا بمان
كز وسايط دور گردي ز اصل ِ آن
واسطه هر جا فزون شد وصل جَست
واسطه كم ذوق ِ وصل افزون ترست
از سبب داني شود كم حيرتت
حيرت تو ره دهد در حضرتت
اين بقاها از فناها يافتي
از فنا اش رو چرا بر تافتي
ز آن فناها چه زبان بودت كه تا
بر بقا چفسيده اي اي نافقا
چون دوم از اولينت بهترست
پس فنا جو و مبدل را پَرَست
صد هزاران حشر ديدي اي عنود
تاكنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادي بيخبر سوي نما
و ز نما سوي حيات و ابتلا
باز سوي عقل و تمييزاتِ خَوش
باز سوي خارج اين پنج و شش
تا لب بحر اين نشان ِ پايهاست
پس نشان ِ پا درون بحر لاست
زآنک منزلهاي خشكي ز احتياط
هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهاي دريا در وقوف
وقت موج و حبس بي عرصه و سقوف
نيست پيدا آن مراحل را سنام
نه نشانست آن منازل را نه نام
هست صد چندان ميان منزلين
آن طرف که از نما تا روح عين
در فناها اين بقا را ديده اي
بر بقاي جسم چون چفسيده اي
هين بده اي زاغ اين جان باز باش
پيش ِ تبديل ِ خدا جان باز باش
تازه مي گير و كهن را مي سپار
كه هر امسالت فزونست از سه پار
ور نباشي نخل وار ايثار كن
كهنه بر كهنه نِه و انبار كن
كهنه و گنديده و پوسيده را
تحفه ميبَر بهر هر ناديده را
آنك نو ديد او خريدار تو نيست
صيدِ حقست او گرفتار تو نيست
هر كجا باشند جوق ِمرغ كور
بر تو جمع آيند اي سيلابِ شور
تا فزايد كوري از شورابها
زآنك آب شور افزايد عمي
اهل دنيا ز آن سبب اعمي دلند
شاربِ شورابه ي آب و گِلند
شور مي ده كور مي خرد در جهان
چون نداري آبِ حيوان در نهان
با چنين حالت بقا خواهي و ياد
همچو رنگي در سيه رويي تو شاد
در سياهي زنگ از آن آسوده است
كو ز زاد و اصل زنگي بوده است
آنك روزي شاهد خوش رو بوَد
گر سيه گردد تدارك جو بوَد
مرغ ِپرّنده چو ماند در زمين
باشد اندر غصه و درد و حنين
مرغ ِخانه بر زمين خوش مي رود
دانه چين و شاد و شاطر مي دوَد
زآنك او از اصل بي پرواز بود
و آن دگر پرّنده و پرواز بود
عنوان:قال النبي عليه السلام ارحموا ثلاثا ًعزيز قوم ذل و غني قوم افتقر و عالما يلعب به الجهال
گفت پيغمبر كه رحم آريد بر
حال من كانَ غنيا فافتقر
والذي كانَ عزيزا فاحتقر
او صفيا عالما بين المضر
گفت پيغمبرکه با اين سه گروه
رحم آريد ار ز سنگيد و ز كوه
آنك او بعد از رئيسي خوار شد
و آن توانگر هم که بي دينار شد
و آن سوم آن عالمي كاندر جهان
مبتلي گردد ميان ِ ابلهان
زآنك از عزت بخواري آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مُرده كز تن وا بُريد
نو بُريده جنبد اما ني مديد
هر كه از جام أَلست او خورد پار
هستش امسال آفتِ رنج و خمار
وآنك چون سگ ز اصل كهداني بود
كي مرو را حرص ِ سلطاني بود
توبه او جويد كه كردست او گناه
آه او گويد كه گم كردست راه
عنوان:قصه ي محبوس شدن آن آهو بچه در آخور خران
و طعنه ي آن خران بر آن غريب گاه بجنگ و گاه بتسخر و مبتلي گشتن اوبكاه خشك كه غذاي او نيست و اين صفتِ بنده ي خاص خداست ميان اهل دنيا و اهل هوا و شهوت كه الاسلام بدا غريبا وسيعود غريبا فطوبي للغرباء، صدق رسول الله
آهوي را كرد صيادي شكار
اندر آخر كردش آن بي زينهار
آخُري را پُر زگاوان و خران
حبس آهو كرد چون استمگران
آهو از وحشت بهر سو ميگريخت
او بپيش آن خران شب كاه ريخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
كاه را ميخورد خوشتر از شكر
گاه آهو مي رميد از سو بسو
گه ز دو دو گردِ كه ميتافت رو
هر كرا با ضدّ ِ خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سليمان گفت کآن هُدهُد اگر
عجز را عذري نگويد معتبر
بُكشمش يا خود دهم او را عذاب
يك عذابِ سختِ بيرون از حساب
هان كدامست آن عذاب اي معتمد
در قفص بودن بغير جنس ِ خَود
زين بدن اندر عذابي اي بشر
مرغ ِ روحت بسته با جنسي دگر
روح بازست و طبايع زاغها
دارد از زاغان ِو چغدان داغها
او بمانده در ميانشان زار زار
همچو بوبكري بشهر سبزوار
عنوان:حكايت محمد خوارزمشاه كي شهر سبزوار کي همه رافضي باشند بجنگ بگرفت امان جان خواستند
گفت آنکه امان دهم كه ازاين شهر پيش من بهديه ابوبكر نامي بيآوريد
شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال ِ سبزوار پر پناه
تنگشان آورد لشكرهاي او
اسپهش افتاد در قتل ِ عدو
سجده آوردند پيشش كالامان
حلقه مان در گوش كن وابخش جان
هر خراج وصلتي كه بايدت
آن ز ما هر موسمي افزايدت
جان ِما آن ِ تو است اي شير خو
پيش ما چندي امانت باش گو
گفت نرهانيد از من جان ِخويش
تا نياريدم ابوبكري بپيش
تا مرا بوبكر نام از شهرتان
هديه نآريد اي رميده امتان
بدروم تان همچو كِشت ايقوم ِ دون
نه خراج اِستانم و نه هم فسون
بس جوال ِ زر كشيدندش براه
كز چُنين شهري ابوبكري مخواه
كي بود بوبكر اندر سبزوار
يا كلوخ ِخشك اندر جويبار
رو بتابيد از زر و گفت اي مغان
تا نياريدم ابوبكر ارمغان
هيچ سودي نيست كودك نيستم
تا بزرّ و سيم حيران بيستم
تا نيآري سجده نرهي اي زبون
گر بپيمايي تو مسجد را بكون
منهيان انگيختند از چپّ و راست
كاندرين ويرانه بوبكري كجاست
بعد سه روز و سه شب كه اشتافتند
يك ابوبكري نزاري يافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در يكي گوشه ي خرابي پُرحرض
خفته بود او در يكي كنجي خراب
چون بديدندش بگفتندش شتاب
خيز که سلطان ترا طالب شدست
كز تو خواهد شهر ما از قتل رَست
گفت اگر پايم بُدي يا مقدمي
خود براه خود بمقصد رفتمي
اندرين دشمن كده كي ماندمي
سوي شهر ِدوستان مي راندمي
تخته ي مرده كشان بفراشتند
وآن ابوبكر مرا برداشتند
سوي خوارزمشاه حمالان کشان
مي كشيدندش كه تا بيند نشان
سبزوارست اين جهان و مردِ حق
اندرين جا ضايعست و ممتحق
هست خوارمشاه يزدان جليل
دل همي خواهد از اين قوم رذيل
گفت لاينظر الي تصويركم
فابتغوا ذا القلب في تدبيركم
من ز صاحب دل كنم در تو نظر
ني بنقش ِ سجده و ايثار ِ زر
تو دل خود را چو دل پنداشتي
جست و جوي اهل ِدل بگذاشتي
دل كه گر هفصد چو اين هفت آسمان
اندرو آيد شود ياوه و نهان
اين چُنين دل ريزها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبكري مجو
صاحبِ دل آينه ي شش رو بود
حق ازو در شش جهت ناظر شود
هر كه اندر شش جهت دارد مَقر
نکندش بي واسطه ي او حق نظر
گر كند ردّ از براي او كند
ور قبول آرد همو باشد سند
بي ازو ندهد کسي را حق نوال
شمه اي گفتم از صاحبِ وصال
موهبت را بر كف دستش نهد
وز كفش آن را بمرحومان دهد
با كفش درياي كلّ را اتصال
هست بيچون و چگونه بر كمال
اتصالي كه نگنجد در كلام
گفتنش تكليف باشد والسلام
صد جوال ِزر بياري اي غني
حق بگويد دل بيار اي منحني
گر ز تو راضيست دل من راضي ام
ور ز تو مُعرض بود اعراضيم
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه آن را آر اي جان بر درم
با تو او چونست هستم من چُنان
زير پاي مادران باشد جَنان
مادر و بابا و اصل ِخلق اوست
ايخنك آنكس كه داند دل ز پوست
تو بگويي نك دل آوردم بتو
گويدت پرست از اين دلها قتو
آندلي آور كه قطبِ عالم اوست
جان ِ جان ِ جان ِ جان ِ آدم اوست
از براي آن دل پُر نور و ِبر
هست آن سلطان ِ دلها منتظر
تو بگردي روزها در سبزوار
آنچنان دل را نيابي ز اعتبار
پس دل ِ پژمرده ي پوسيده جان
بر سر تخته نهي آنسو كشان
كه دل آوردم ترا اي شهريار
به ازين دل نبود اندر سبزوار
گويدت اين گورخانه ست جري
كه دل مُرده بدينجا آوري
رو بيآور آن دلي كو شاه خوست
كه امان ِ سبزوار كون ازوست
گويي آندل زين جهان پنهان بود
زآنك ظلمت با ضيا ضدّان بود
دشمني آن دل از روز أَلَست
سبزوار طبع را ميراثي است
زآنك او بازست و دنيا شهر ِزاغ
ديدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور كند نرمي نفاقي مي كند
ز استمالت ارتفاقي مي كند
مي کند آري نه از بهر نياز
تا كه ناصح كم كند نصح ِ دراز
زآنك اين زاغ ِ خس ِ مردار جو
صد هزاران مكر دار تو بتو
گر پذيرند آن نفاقش را رهيد
شد نفاقش عين ِ صدق ِ مستفيد
زآنك آن صاحب دل ِ با كرّ و فر
هست در بازار ِ ما معيوب خر
صاحبِ دل جو اگر بي جان نه اي
جنس ِ دل شو گر ضدِ سلطان نه اي
آنك زَرق او خوش آيد مر ترا
آن ولي تست نه خاص ِ خدا
هر كه او بر خو و بر طبع تو زيست
پيش طبع ِ تو ولي است و نبيست
رو هوا بگذار تا بويت خدا
و آن مشام خوش عبر جويت شود
از هوا راني دماغت فاسدست
مشك و عنبر پيش ِ مغزت كاسدست
حدّ ندارد اين سخن و آهوي ما
مي گريزد اندر آخر جابجا
عنوان:بقيه ي قصه ي آهو و آخر خران
روزها آن آهوي خوش نافِ نر
در شكنجه بود در اصطبل ِ خر
مضطرب در نزع چون ماهي ز خشك
در يكي حقه معذب پشك و مُشك
يك خرش گفتي كه ها اين بوالوحوش
طبع ِ شاهان دارد و ميران خموش
و آن دگر تسخر زدي كز جزر و مَد
گوهر آوردست كي ارزان دهد
و آن خري گفتي كه با اين نازكي
بر سرير شاه شو کو متكي
آنخري شد تخمه وز خوردن بماند
پس برسم دعوت آهو را بخواند
سر چنين كرد او كه نه رو اي فلان
اشتهاام نيست هستم ناتوان
گفت مي دانم كه نازي مي كني
يا ز ناموس احترازي مي كني
گفت او با خود که آن طعمه ي توست
كه از آن اجزاي تو زنده و نوست
من اليفِ مرغزاري بوده ام
در زلال ِ و روضها آسوده ام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
كي رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدا رو كي شوم
ور لباسم كهنه گردد من نوم
سنبل و لاله و سپرغم نيز هم
با هزاران ناز و نفرت خورده ام
گفت آري لاف ميزن لاف لاف
در غريبي بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهي ميدهد
مِنتي بر عود و عنبر مي نهد
ليك آنرا كي شنود صاحب مشام
بر خر ِسرگين پرَست آن شد حرام
خر کميز خر ببويد بر طريق
مُشك چون عرضه كنم با اين فريق
بهر اين گفت آن نبي مستجيب
رمز الاسلام في الدنيا غريب
زآنك خويشانش هم از وي ميرَمَند
گر چه با ذاتش ملايك همدمند
صورتش را جنس مي بينند انام
ليك از وي مي نيايد آن مَشام
همچو شيري در ميان ِ نقش ِ گاو
دور مي بينش ولي او را مكاو
ور بكاوي تركِ گاو ِ تن بگو
كه بدرّد گاو را آن شير خو
طبع ِ گاوي از سرت بيرون كند
خوي حيواني ز حيوان بَركند
گاو باشي شير گردي نزد او
گر تو با گاوي خوشي شيري مجو
عنوان:تفسير إِنِّي أَري سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ
آن گاوان لاغر را خدا بصفت شيران گرسنه آفريده بود تا آن هفت گاوفربه را باشتها ميخوردند اگر چه آن خيالات صور گاوان در آينه ي خواب بنمودند تو معني نگر
آن عزيز مصر ميديدي بخواب
چونك چشم غيب را شد فتح باب
هفت گاو ِ فربهِ بس پروري
خوردشان آن هفت گاو لاغري
در درون شيران بُدند آن لاغران
ورنه گاوانرا نبودندي خوران
پس بشر آمد بصورت مردِ كار
ليك در وي شير پنهان مرد خوار
مرد را خوش واخورد فردش كند
صاف گردد دُردش ار دردش كند
زآن يكي دردي او ز جمله ي دردها
وارهد پا بر نهد او برسها
چند گويي همچو زاغ پر نحوس
اي خليل از بهر چه كشتي خروس
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو بمو
عنوان:بيان آنك كشتن خليل خروس را اشارت بقمع و قهر كدام صفت بود از صفات مذمومات مهلكات در باطن مُريد
شهوتي است او و بس شهوت پرَست
ز آن شرابِ زهرناكِ ژاژ مست
گر نه بهر نسل بودي اي وصي
آدم از ننگش بكردي خود خصي
گفت ابليس لعين دادار را
دام ِ زفتي خواهم اين اشكار را
زر و سيم و گله اي اسبش نمود
كه بدين تاني خلايق را ربود
گفت شاباش و ترش آويخت لنج
شد ترنجيده و ترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدنهاي خَوش
كرد آن پس مانده را حق پيش كش
گير اين دام ِ دگر را اي لعين
گفت زين افزون ده اي نعم المعين
چرب و شيرين و شرابات ثمين
دادش و بس جامه ي ابريشمين
گفت يا رب بيش از اين خواهم مدد
تا ببندمشان بحبل ِ من مَسَد
تا كه مستانت كه نرّ و پُر دلند
مردوار آن بندها را بُسکلند
تا بدين دام و رسنهاي هوا
مردِ تو گردد ز نامردان جدا
دام ديگر خواهم اي سلطان ِ تخت
دام ِ مرد انداز ِو حيلت ساز ِ سخت
خمر و چنگ آورد در پيش او نهاد
نيم خنده زد بدان شد نيم شاد
سوي اضلال ِ ازل پيغام كرد
كه بر آر از قعر ِ بحر ِ فتنه گرد
ني يكي از بندگانت موسي است
برده ها در بحر او از گرد بست
آب از هر سو عنان را وا كشيد
از تک دريا غباري بر جهيد
چونك خوبيء زنان فا او نمود
كه ز عقل و صبر ِ مردان مي فزود
پس زد انگشتك برقص اندر فتاد
كه بده زوتر رسيدم در مراد
چون بديد آن چشمهاي پُر خمار
كه كند عقل و خرد را بي قرار
و آن صفاي عارض آن دلبران
كه بسوزد چون سپند اين دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقيق
گوييا حق تافت از پرده ي رقيق
ديد او آن غنج و برجست سبک
چون تجليء حق از پرده ي تنک
عنوان:تفسير خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْويم ثم رددناه اسفل سافلين و تفسير و مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوَه بعد هستي نيستي
گفت جرمت اين که افزون زيستي
جبرئيلش مي كشاند مو كِشان
كه برو زين خلد و از جوق ِخوشان
گفت بعد از عز اين اذلال چيست
گفت آن دادست و اينت داوريست
جبرئيلا سجده مي كردي بجان
چون كنون ميرانيم تو از جنان
حله مي پرّد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل ِ خزان
آن رخي كه تاب او بُد ماه وار
شد بپيري همچو پشتِ سوسمار
و آن سر و فرق گش شعشع شده
وقتِ پيري ناخوش و اصلع شده
و آن قد صف درّ نازان چون سنان
گشته در پيري دو تا همچون كمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شيرش گشته چون زهره ي زنان
آنك مردي در بغل كردي بفن
مي بگيرندش بغل وقتِ شدن
اين خود آثار غم و پژمردگيست
هر يكي زينها رسول مردگيست
عنوان:تفسير اسفل سافلين إِلا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيرُ مَمْنُونٍ
ليك گر باشد طبيبش نور حق
نيست از پيري و تب نقصان و دق
سستي او هست چون سستي مست
كاندر آن سستيش رشك رستمست
گر بميرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره اش در شعاع ِ نور ِ شوق
وآنك آنش نيست باغ ِ بي ثمر
كه خزانش مي كند زير و زبر
ُگل نماند خارها ماند سياه
زرد و بي مغز آمده چون تل ّ كاه
تا چه زلت كرد آن باغ اي خدا
كه ازو اين حلـّه ها گردد جدا
خويشتن را ديد و ديدِ خويشتن
زهر قتالست هين اي ممتحن
شاهدي كز عشق او عالم گريست
عالمش مي راند از خود جرم چيست
جرم آنك زيور عاريه بست
كرد دعوي كين حُلل ملك منست
واستانيم آن كه تا داند يقين
خرمن آن ماست خوبان دانه چين
تا بداند كان حُلل عاريه بود
پرتوي بود آن ز خورشيد وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتابِ حُسن كرد اين سو سفر
باز ميگردند چون استارها
نور آن خورشيد زين ديوارها
پرتو خورشيد شد واجايگاه
ماند هر ديوار تاريك و سياه
آنك كرد او در رُخ خوبانت دنگ
نور ِخورشيدست از شيشه ي سه رنگ
شيشه هاي رنگ رنگ آن نور را
مي نمايند اين چنين رنگين بما
چون نماند شيشهاي رنگ رنگ
نور ِ بي رنگت كند آنگاه دنگ
خوي كن بي شيشه ديدن نور را
تا چو شيشه بشكند نبود عمي
قانعي با دانش ِ آموخته
در چراغ ِ غير چشم افروخته
او چراغ خويش بربايد كه تا
تو بداني مستعيري ني فتا
گر تو كردي شكر و سعي مجتهَد
غم مخور كه صد چنان بازت دهد
ور نكردي شكر اكنون خون گِري
كه شدست آن حسن از كافر بري
أمة الكفران أَضَلَّ أعمالهم
أمة الايمان أَصْلَحَ بالهم
گم شد از بي شكر خوبي و هنر
كه دگر هرگز نبيند ز آن اثر
خويشي و بي خويشي و شكر و وداد
رفت زآن سان كه نياردشان بياد
كه أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ اي كافران
جستن كامست از هر كامران
جز ز اهل شكر و اصحابِ وفا
كه مر ايشان راست دولت در قفا
دولت رفته كجا قوّت دهد
دولت آينده خاصيت دهد
قرض ده زين دولت اندر اقرضوا
تا كه صد دولت ببيني پيش ِ رو
اندكي زين شرب كم كن بهر خويش
تا كه حوض كوثري يابي بپيش
جرعه بر خاكِ وفا آنكس كه ريخت
كي تواند صيدِ دولت زو گريخت
خوش كند دلشان كه أَصْلَحَ بالهم
ردّ من بعد التوي انزالهم
اي اجل وي ترك غارت ساز ده
هر چه بُردي زين شكوران بازده
وا دهد ايشان نبپذيرند آن
زآنك منعم گشته اند از رختِ جان
صوفييم و حرقها انداختيم
باز نستانيم چون درباختيم
ما عوض ديديم آنگه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آبِ شور و مُهلكي بيرون شديم
بر رحيق و چشمه ي كوثر زديم
آنچ كردي اي جهان با ديگران
بي وفايي و فن و ناز ِگران
بر سرت ريزيم ما بهر جزا
كه شهيديم آمده اندر غزا
تا بداني كه خداي پاك را
بندگان هستند پر حمله و مري
سبلتِ تزوير دنيا بر كنند
خيمه را بر باروي نصرت زنند
اين شهيدان باز نو غازي شدند
وين اسيران باز بر نصرت زنند
سر برآوردند باز از نيستي
كه ببين ما را گر اكمه نيستي
تا بداني در عدم خورشيدهاست
و آنچ اينجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستي برادر چون بود
ضد اندر ضد چون مكنون بود
يخْرِجُ الْحَي مِنَ الْمَيتِ بدان
كه عدم آمد اميدِ عابدان
مردِ كارنده كه انبارش تهيست
شاد و خوش نه بر اميدِ نيستيست
كه برويد آن ز سوي نيستي
فهم كن گر واقف معنيستي
دم بدم از نيستي تو منتظر
كه بيابي فهم و ذوق آرام و بر
نيست دستوري گشاد اين راز را
ورنه بغدادي كنم ابخاز را
پس خزانه ي صنع حق باشد عدم
كه بر آرد زو عطاها دم بدم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
كه بر آرد فرع بي اصل و سند
عنوان:مثال عالم هست نيست نما و عالم نيست هست نما
نيست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شكل عَدَم
بحر را پوشيد و كف كرد آشكار
باد را پوشيد و بنمودت غبار
چون مناره ي خاك پيچان در هوا
خاك از خود چون برآيد بر علا
خاك را بيني به بالا اي عليل
باد را ني جز بتعريف دليل
كف همي بيني روانه هر طرف
كفّ بي دريا ندارد منصرف
كف بحس بيني و دريا از دليل
فكر پنهان آشكار قال و قيل
نفي را اثبات مي پنداشتيم
ديده ي معدوم بيني داشتيم
ديده ي كاندر نعاسي شد پديد
كي تواند جز خيال و نيست ديد
لاجرم سر گشته گشتيم از ضلال
چون حقيقت شد نهان پيدا خيال
اين عدم را چون نشاند اندر نظر
چون نهان كرد آن حقيقت از بَصَر
آفرين اي اوستادِ سحر باف
كه نمودي معرضانرا دُرد صاف
ساحران مهتاب پيمايند زود
پيش بازرگان و زر گيرند سود
سيم برُبايند زين گون پيچ پيچ
سيم از كف رفته و كرباس هيچ
اين جهان جادوست ما آن تاجريم
كه ازو مهتابِ پيموده خريم
گز كند كرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ِ ماهتاب
چون ستد او سيم عمرت اي رهي
سيم شد كرباس ني كيسه تهي
قل اعوذت خواند بايد كاي احد
هين ز نفاثات افغان وز عقد
مي دمند اندر گره آن ساحرات
الغياث المستغاث از بُرد و مات
ليك بر خوان از زبان ِ فعل نيز
كه زبان قول سُستست اي عزيز
در زمانه مر ترا سه همرهند
ز آن يكي وافي و اين دو غدرمند
آن يكي ياران و ديگر رخت و مال
و آن سوم وافيست آن حسن الفعال
مال نآيد با تو بيرون از قصور
يار آيد ليك آيد تا بگور
چون ترا روز اجل آيد بپيش
يار گويد از زبان ِ حال ِ خويش
تا بدينجا بيش همره نيستم
بر سر گورت زماني بيستم
فعل ِ تو وافيست زو كن ملتحَد
كه درآيد با تو در قعر ِ َلحَد
عنوان:در تفسير قول مصطفي عليه السلام لابد من قرين يدفن معك و هو حي و تدفن و معه
و أنت ميت ان كان كريما اكرمك و انكان لئيما اسلمك و ذلك القرين عملك فاصلحه ما استطعت صدق رسول اللَّه
پس پيمبر گفت بهر اين طريق
با وفاتر از عمل نبود رفيق
گر بود نيكو ابد يارت شود
ور بود بَد در لحد مارت شود
اين عمل وين كسب در راه سِداد
كي توان كرد اي پدر بي اوستاد
دون ترين كسبي كه در عالم رود
هيچ بي ارشادِ استادي بود
اولش علمست آن گاهي عمل
تا دهد بر بعد مهلت تا اجل
استعينوا في الحرف يا ذا النهي
من كريم ٍ صالح ِ من أهلها
اطلب الدرّ اخي وسط الصدف
وَ اطلب الفنّ من ارباب الحرَف
ان رأيتم ناصحين انصفوا
بادروا التعليم لا تستنكفوا
در دباغي گر خلق پوشيد مَرد
خواجگي خواجه را آن كم نكرد
وقت دم آهنگر ار پوشيد دلق
احتشام او نشد كم پيش خلق
پس لباس كبر بيرون كن ز تن
ملبس ِ ذل پوش در آموختن
علم آموزي طريقش قولي است
حرفت اندوزي طريقش فعلي است
فقرخواهي آن بصحبت قايمست
ني زبانت كار ميآيد نه دست
دانش ِ آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالك اگر هست آن رموز
رمز داني نيست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضيا
پس أَلَمْ نَشْرَحْ بفرمايد خدا
كه درون سينه شرحت داده ايم
شرح اندر سينه ات بنهاده ايم
تو هنوز از خارج آن را طالبي
محلبي از ديگران چون حالبي
چشمه ي شيرست در تو بي كنار
تو چرا مي شير جوئي از تغار
منفذي داري ببحر اي آب گير
ننگ دار از آب جُستن از غدير
كه أَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز
چون شدي تو شرح جو و كديه ساز
در نگر در شرح ِ دل در اندرون
تا نيايد طعنه ي لا يبصرون
عنوان:تفسير وَ هُوَ مَعَكُمْ
يك سبد پُر نان ترا بر فرق ِ سر
تو همي خواهي لبِ نان در بدر
در سر خود پيچ و هِل خيره سري
رو در ِدل زن چرا بر هر دري
تا بزانويي ميان ِ آبِ جو
غافل از خود زين و آن تو آب جو
پيش آب و پس هم آبِ با مدد
چشمها را پيش سد و خلف سد
اسب زير ران و فارس اسب جو
چيست اين گفت اسب ليكن اسب كو
هي نه اسبست اين بزير تو پديد
گفت آري ليك خود اسبي كه ديد
مستِ آن و پيش ِ روي اوست آن
اندر آب و بي خبر ز آبِ روان
چون گهر در بحر و گويد بحر كو
و آن خيال چون صدف ديوار ِ او
گفتن ِ آن كو حجابش مي شود
ابر ِ تابِ آفتابش مي شود
بندِ چشم ِ اوست هم چشم بَدَش
عين رفع سدّ او گشته سدش
بندِ گوش او شده هم گوش او
هوش با خود دار اي مدهوش ِ او
عنوان:در معني تفسير قول مصطفي:
من جعل الهموم هما واحدا كفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لايبالي اللهفي اي واداهلكه
هوش را توزيع كردي بر جهات
مي نيرزد ترّه اي آن ُترّهات
آب هُش را مي كشد هر بيخ خار
آب هوشت چون رسد سوي ثمار
هين بزن آنشاخ بَد را خو كنش
آب دِه اين شاخ خوش را نو كنش
هر دو سبزند اين زمان آخر نگر
كين شود باطل از آن رويد ثمر
آبِ باغ اين را حلال آن را حرام
فرق را آخر ببيني والسلام
عدل چه بود آب ده اشجار را
ظلم چه بود آب دادن خار را
عدل وضع ِ نعمتي در موضعش
نه بهر بيخي كه باشد آب كش
ظلم چه بود وضع در ناموضعي
كه نباشد جز بلا را منبعي
نعمت حق را بجان و عقل ده
نه بطبع پُر ِزحير پُر گِره
بار كن پيکار ِ غم را بر تنت
بر دل و جان كم نه آن جان كندنت
بر سر عيسي نهاده ُتنگ بار
خر سكيزه مي زند در مرغزار
سرمه را در گوش كردن شرط نيست
كار ِ دل را جُستن از تن شرط نيست
گر دلي رو ناز كن خواري مكش
ور تني شِكـّر منوش و زهر چش
زهر تن را نافعست و قند بَد
تن همان بهتر كه باشد بي مدد
هيزم دوزخ تنست و كم ُكنش
ور برويد هيزمي رو بَركنش
ورنه حمال حطب باشي حطب
در دو عالم همچو جفتِ بولهب
از حطب بشناس شاخ ِ سِدره را
گر چه هر دو سبز باشند اي فتي
اصل آنشاخست هفتم آسمان
اصل اين شاخست از نار و دخان
هست مانندا بصورت پيش ِ حس
كه غلط بينست چشم ِ و كيش ِ حس
هست آن پيدا بپيش چشم دل
جهد كن پيش دل آ جهد المقل
ور نداري پا بجنبان خويش را
تا ببيني هر كم و هر بيش را
عنوان:در معني اين بيت
گر روه روي راه برت بگشايند
ور نيست شوي بهستيت بگرايند
گر زليخا بست درها هر طرف
يافت يوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و درو شد ره پديد
چون توكل كرد يوسف برجهيد
گر چه رخنه نيست عالم را پديد
خيره يوسف وار مي بايد دويد
تا گشايد قفل و در پيدا شود
سوي بي جايي شما را جا شود
آمدي اندر جهان اي ممتحن
هيچ مي بيني طريق ِ آمدن
تو ز جايي آمدي وز موطني
آمدن را راه داني هيچ ني
گر نداني تا نگويي راه نيست
زين ره بيراهه ما را رفتنيست
ميروي در خواب شادان چپّ و راست
هيچ داني راه آن ميدان كجاست
تو ببند آن چشم و خود تسليم كن
خويش را بيني در آن شهر كهن
چشم چون بندي كه صد چشم خمار
بندِ چشم ِتست اين سو از غرار
چار چشمي تو ز عشق ِ مشتري
بر اميدِ مهتري و سروري
ور بخسپي مشتري بيني بخواب
جغد بد كي خواب بيند جز خراب
مشتري خواهي بهر دم پيچ پيچ
تو چه داري كه فروشي هيچ هيچ
گر دلت را نان بُدي يا چاشتي
از خريداران فراغت داشتي
عنوان:قصه ي آنشخص كه دعوي پيغامبري مي كرد
گفتندش چه خورده اي كه گيج شده اي و ياوه مي گويي گفت اگر چيزي يافتميكه خوردمي نه گيج شدمي و نه ياوه گفتمي كي هر سخن ِ نيك كي با غير اهلش گويند ياوه گفته باشند اگر چه در آن ياوهگفتن مأمورند
آن يكي مي گفت من پيغمبرم
از همه پيغمبران فاضل ترم
گردنش بَستند و بُردندش بشاه
كين همي گويد رسولم از اله
خلق بر وي جمع چون مور و ملخ
كه چه مكرست و چه تزوير و چه فخ
گر رسول آنست كآيد از عدم
ما همه پيغمبريم و محتشم
ما از آنجا آمديم اين جا غريب
تو چرا مخصوص باشي اي اديب
نه شما چون طفل ِ خفته آمديت
بي خبر از راه وز منزل بُديت
از منازل خفته بگذشتيد و مست
بي خبر از راه و از بالا و پست
ما ببيداري روان گشتيم و خَوش
از وراي پنج و شش تا پنج و شش
ديده منزلها ز اصل و از اساس
چون قلاوزان خبير و ره شناس
شاه را گفتند اشكنجه ش بكن
تا نگويد جنس ِ او هيچ اين سخُن
شاه ديدش بس نزار و بس ضعيف
كه بيك سيلي بميرد آن نحيف
كي توان او را فشردن يا زدن
كه چو شيشه گشته است او را بدن
ليك با او گويم از راهِ خوشي
كه چرا داري تو لافِ سركشي
از درشتي نآيد اينجا هيچ كار
هم بنرمي سر كند از غار مار
مردمانرا دور كرد از گردِ وي
شه لطيفي بود و نرمي ورد وي
پس نشاندش باز پرسيدش ز جا
كه كجا داري معاش و ملتجي
گفت اي شه هستم از دارُ السلام
آمده از ره درين دارالملام
نه مرا خانه ست و نه يك همنشين
خانه كي كردست ماهي در زمين
باز شاه از روي لاغش گفت باز
كه چه خوردي و چه داري چاشت ساز
اشتهي داري چه خوردي بامداد
كه چنين سر مستي و پُر لاف و باد
گفت اگر نانم بُدي خشك و تري
كي کنيمي دعوي پيغمبري
دعوي پيغمبري با اين گروه
همچنان باشد كه دل جُستن ز كوه
كس ز كوه و سنگ عقل و دل نجُست
فهم و ضبطِ نكته ي مشكل نجُست
هر چه گويي باز گويد كه همآن
مي كند افسوس چون مستهزيان
از كجا اين قوم و پيغام از كجا
از جمادي جان كرا باشد رجا
گر تو پيغام ِ زني آري و زر
پيش تو ننهند جمله سيم و سر
كه فلانجا شاهدت ميخواندت
عاشق آمد بر تو و مي داندت
ور تو پيغام خدا آري چو شهد
كه بيآ سوي خدا اي نيك عهد
از جهان مرگ سوي برگ رو
چون بقا ممكن بود فاني مشو
قصد خون تو كنند و قصد سر
نه از براي حِميتِ دين و هنر
عنوان:سبب عداوت اعام و بيگانه زيستن ايشان باوليا خدا كي بحقشان ميخوانند و بآب حيات ابدي
بلك از چفسبدگي بر خان و مان
تلخشان آيد شنيدن اين بيان
خرقه اي بر ريش خر چفسيد سخت
چونك خواهي بر كني زو لخت لخت
جفته اندازد يقين آن خر ز درد
حبذا آنكس كزو پرهيز كرد
خاصه پنجه ريش و هر جا خرقه اي
بر سرش چفسيده در نم غرقه اي
خان و مان چون خرقه و اين حرص ريش
حرص ِ هر گه بيش باشد ريش بيش
خان و مان ِ چغد ويرانست و بس
نشنود اوصافِ بغداد و طبس
گر بيآيد باز سلطاني ز راه
صد خبر آرد بدين چغدان ز شاه
شرح ِ دارالملك و باغستان و جو
بس بر او افسوس دارد هر عدو
كه چه باز آورد افسانه ي كهن
كز گزاف و لاف مي بافد سخن
كهنه ايشانند و پوسيده ي ابد
ورنه آن دم كهنه را نو مي كند
مردگان كهنه را جان ميدهد
تاج ِ عقل و نور ِايمان ميدهد
دل مدزد از دلرباي روح بخش
كه سوارت ميكند بر پشتِ رخش
سر مدزد از سرفراز ِ تاج ده
كو ز پاي دل گشايد صد گره
با كه گويم در همه ده زنده كو
سوي آبِ زندگي پوينده كو
تو بيك خواري گريزاني ز عشق
تو بجز نامه چه ميداني ز عشق
عشق را صد ناز و استكبار هست
عشق با صد ناز مي آيد بدست
عشق چون وافيست وافي مي خرد
در حريفِ بي وفا مي ننگرد
چون درختست آدمي و بيخ عهد
بيخ را تيمار مي بايد بجهد
عهدِ فاسد بيخ ِ پوسيده بود
وز ثمار ِو لطف بُبريده بود
شاخ و برگِ نخل اگر چه سبز بود
با فسادِ بيخ سبزي نيست سود
ور ندارد برگِ سبز و بيخ هست
عاقبت بيرون كند صد برگ دست
تو مشو غرّه بعلمش عهد جو
علم چون قشرست و عهدش مغز او
عنوان:در بيان آنك مردِ بد كار چون متمكن شود در بدكاري شود
و اثر دولت نيكو كاران ببيند شيطان شود و مانع خير گردد از حسدهمچون شيطان كه خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد أَرَأَيتَ الَّذِي ينْهي عَبْداً إِذا صَلَّي
وافيانرا چون ببيني كرده سود
تو چو شيطاني شوي آنجا حسود
هر كرا باشد مزاج و طبع سُست
او نخواهد هيچ كس را تن درست
گر نخواهي رشكِ ابليسي بيا
از در دعوي بدرگاه وفا
چون وفاات نيست باري دم مزن
كه سخن دعويست اغلب ما و من
اين سخن در سينه دخل مغزهاست
در خموشي مغز ِ جانرا صد نماست
چون بيآمد در زبان شد خرج مغز
خرج كم كن تا بماند مغز نغز
مردِ كم گوينده را فكرست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر اين هر سه ز خامي رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هرك او عصيان كند شيطان شود
كي حسودِ دولتِ نيكان شود
چونك در عهدِ خدا كردي وفا
از كرم عهدت نگه دارد خدا
از وفاي حق تو بسته ديده اي
اذكروا اذكركم نشنيده اي
گوش نه أَوْفُوا بِعَهْدِي گوش دار
تا كه أوف عهد كم آيد ز يار
عهد و قرض ما چه باشد اي حزين
همچو دانه خشك كِشتن در زمين
نه زمين را زان فروغ و لمتري
نه خداوندِ زمين را توانگري
جز اشارت كه ازين مي بايدم
كه تو دادي اصل ِ اين را از عدم
خوردم و دانه بيآوردم نشان
كه ازين نعمت بسوي ما كشان
پس دعاي خشك هِل اي نيكبخت
كه فشاند دانه ميخواهد درخت
گر نداري دانه ايزد ز آن دعا
بخشدت نخلي كه نعم ما سعي
همچو مريم درد بودش دانه ني
سبز كرد آن نخل را صاحب فني
زآنك وافي بود آن خاتون ِ راد
بي مرادش داد يزدان صد مراد
آن جماعت را كه وافي بوده اند
بر همه اصنافشان افزوده ان
گشت درياها مسخّرشان و كوه
چار عنصر نيز بنده ي آن گروه
اين خود اكراميست از بهر ِنشان
تا ببينند اهل ِ انكار آن عيان
آن كرامتهاي پنهانشان كه آن
در نيآيد در حواس و در بيان
كار آن دارد خود آن باشد ابد
دائما ني منقطع ني مُسترد
عنوان:مناجات
اي دهنده ي قوت و تمكين و ثبات
خلق را زين بي ثباتي دِه نجات
اندر آن كاري كه ثابت بود نيست
قايمي ده نفس را كه منثيست
صبرشان بخش و كفه ي ميزان گران
وارهانشان از فن صورتگران
وز حسودي بازشان خر اي كريم
تا نباشند از حسد ديو رجيم
در نعيم ِ فاني مال و جسد
چون همي سوزند عامه از حسد
پادشاهان بين كه لشكر مي كِشند
از حسد خويشان ِ خود را مي ُكشند
عاشقان ِ لعبتان ِ پُر قذر
كرده قصدِ خون و جان همدگر
ويس و رامين خسرو و شيرين بخوان
كه چه كردند از حسد آن ابلهان
كه فنا شد عاشق و معشوق نيز
هم نه چيزند و هواشان هم نه چيز
پاك الهي كه عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق كند
در دل نه دل حسدها سر كند
نيست راهست اين چنين مضطر كند
اين زناني كز همه مشفق ترند
از حسد دو ضرّه خود را مي خورند
تا كه مرداني كه خود سنگين دل اند
از حسد تا در كدامين منزل اند
گر نكردي شرع افسوني لطيف
بر دريدي هر كسي جسم ِ حريف
شرع بهر دفع ِ شر رايي زند
ديو را در شيشه ي حجت كند
از گواه و از يمين و از نكول
تا بشيشه در رود ديو ِ فضول
مثل ميزاني كه خشنودي دو ضد
جمع مي آيد يقين در هزل و جد
شرع را چون کيله و ترازو دان يقين
كه بدو خصمان رهند از جنگ و كين
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
كي رهد از وهم حيف و احتيال
پس درين مردار زشتِ بي وفا
اين همه رشكست و خصمست و جفا
پس در آن اقبال و دولت چون بود
چون شود جني و انسي در حسد
آن شياطين خود حسودِ كهنه اند
يك زمان از ره زني خالي نِه اند
و آن بني آدم كه عُصيان كِشته اند
از حسودي نيز شيطان گشته اند
از نبي بر خوان كه شيطانان اِنس
گشته اند از مسخ ِ حق با ديو جنس
ديو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جويد او زين اِنسيان
كه شما ياريد با ما ياريي
جانب ماييد جانب داريي
گر كسي را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شيطان برآيد شادمان
ور كسي جان بُرد و شد در دين بلند
نوحه مي دارند آن دو رشك مند
هر دو مي خايند دندان ِ حسد
بر كسي كه داد اديب او را خِرَد
عنوان:پرسيدن پادشاه از آن مدعي نبوت كي آنک رسول راستين باشد
و ثابت شود با او چه باشد که کسي را بخشد يا بصحبت وخدمت او چه بخشش يابند غير نصيحت کي بزبان مي گويد
شاه پرسيدش كه باري وحي چيست
يا چه حاصل دارد آنكس كو نبيست
گفت خود آن چيست كش حاصل نشد
يا چه دولت ماند كو واصل نشد
گيرم اين وحي نبي گنجور نيست
هم كم از وحي دل ِ زنبور نيست
چونك اوحي الرّب الي النحل آمدست
خانه ي وحيش پر از حلوا شدست
او بنور وحي حق عز و جل
كرد عالم را پُر از شمع و عسل
اين كه كرّمناست بالا مي رود
وحيش از زنبور كمتر کي بود
نه تو اعطيناکَ كوثر خوانده اي
پس چرا خشكي و تشنه مانده اي
يا مگر فرعوني و كوثر چو نيل
بر تو خون گشتست و ناخوش اي عليل
توبه كن بيزار شو از هر عدو
كو ندارد آبِ كوثر در كدو
هر كرا ديدي ز كوثر سرخ رو
او محمد خوست با او گير خو
تا احبّ لله آيي در حساب
كز درختِ احمدي با اوست سيب
هر كرا ديدي ز كوثر خشك لب
دشمنش ميدار همچون مرگ و تب
گر چه باباي توست و مام ِ تو
کو حقيقت هست خون آشام ِ تو
از خليل حق بيآموز اين سير
كه شد او بيزار اول از پدر
تا كه ابغض لله آيي پيش حق
تا نگيرد بر تو رشكِ عشق دق
تا نخواني لا و الا الله را
درنيابي منهج اين راه را
عنوان:داستان آن عاشق كي با معشوق خود برشمرد خدمتها و وفاهاي خود را
و شبهاي دراز تَتَجافي جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ را و بينوايي و جگر تشنگي روزهاي دراز او ميگفت كي من جز اين خدمت نميدانم
اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد كن كي هرچه فرمايي منقادم اگر در آتش رفتنست چون خليل عليه السلام
و اگر در دهان نهنگ دريا فتادنست چون يونس عليه السلام واگر هفتاد بار كشته شدنست چون جرجيس عليه السلام
و اگر از گريه نابينا شدنست چون شعيب عليه السلام و وفا و جان بازيانبيا را عليهم السلام شمار نيست و جواب گفتن معشوق او را
آن يكي عاشق بپيش يار ِخود
ميشمرد از خدمت و كار ِخود
كز براي تو چنين كردم چنان
تيرها خوردم در اين رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسي ناكام رفت
هيچ صبحم خفته يا خندان نيافت
هيچ شامم با سر و سامان نيافت
آنچ او نوشيده بود از تلخ و درد
او بتفضيلش يكايك مي شمرد
نه از براي مِنتي بل مينمود
بر درستي محبّت صد شهود
عاقلان را يك اشارت بس بود
عاشقان را تشنگي زآن كي رود
ميكند تكرار گفتن بي ملال
كي ز اشارت بس كند حوت از زلال
صد سخن ميگفت ز آن دردِ كهن
در شكايت كه نگفتم يك سخن
آتشي بودش نمي دانست چيست
ليك چون شمع از تفِ آن ميگريست
گفت معشوق اين همه كردي و ليك
گوش بگشا پهن و اندر ياب نيك
كآنچ اصل ِ اصل ِ عشقست و ولاست
آن نكردي اينچ كردي فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو کآن اصل چيست
گفت اصلش مردنست و نيستيست
تو همه كردي نمردي زنده اي
هين بمير ار يار ِ جان با زنده اي
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
همچو ُگل در باخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقفِ ابد
همچو جان و عقل ِعارف بي كبد
نور ِمَه آلوده كي گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نيك و بَد
او ز جمله پاك وا گردد بماه
همچو نور ِعقل و جان سوي اله
وصف پاكي وقف بر نور مه است
تابشش گر بر نجاساتِ رَه است
ز آن نجاسات ره و آلودگي
نور را حاصل نگردد بَد رگي
ارْجِعِي بشنود نور ِآفتاب
سوي اصل ِ خويش باز آمد شتاب
نه ز گلخنها برو ننگي بماند
نه ز گلشنها برو رنگي بماند
نور ِديده نور ِديده بازگشت
ماند در سوداي او صحرا و دشت
عنوان:يكي پرسيد از عالمي عارفي كي اگر کسي بگريد بآواز و آه كند و نوحه كند نمازش باطل شود،
جواب گفت كي نام ِ آن آبِديده است تا آن گرينده چه ديده است، اگر شوق ِخدا ديده است و مي گريد
يا پشيماني گناهي نمازش تباه نشود بلك كمال گيردكي لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوري تن يا فراق فرزند ديده است نمازش تباه شود
كي اصل ِ نماز تركِ تنست وتركِ فرزند ابراهيم وار كي فرزند را قربان مي كرد از بهر تكميل نماز و تن را بآتش نمرود مي سپرد
و امر آمد مصطفي راعليه السلام بدين خصال كه فاتبَعَ مِلَةَ إِبْراهِيمَ قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ
آن يكي پرسيد از مفتي براز
گر كسي گريد بنوحه در نماز
آن نماز او عجب باطل شود
يا نمازش جايز و كامل بود
گفت آبِ ديده نامش بهر چيست
بنگري تا که چه ديد او و گريست
آبِ ديده تا چه ديد او از نهان
تا بدآن شد او زچشمه ي خود روان
آن جهان گر ديده است آن پُر نياز
رونقي يابد ز نوحه ي او نماز
ور ز رنج ِ تن بود آن گريه وز سوگ
ريسمان بُسکست و هم بشكست دوك
عنوان:مريدي در آمد بخدمت شيخ و ازين شيخ پير در سن نمي خواهم بلك پير ِعقل و معرفت
و اگر چه عيسيست عليه السلام درگهواره و يحيي است در مكتبِ كودكان، مريد شيخ را گريان ديد او نيز به موافقت و گريست،
چون فارغ شد و بدر آمد مريديديگر كي از حال شيخ واقف تر بود از سر غيرت در عقبِ او تيز بيرون آمد گفتش اي برادر من ترا گفته باشم الله الله تانينديشي
و نگويي كي شيخ ميگريست و من نيز مي گريستم كي سي سال رياضت بي ريا بايد كرد
و از عقبات و درياهاي پُرنهنگ و كوههاي بلندِ پُر شير و پلنگ مي بايد گذشت تا بدآن گريه ي شيخ رسي يا نرسي، اگر رسي ِ ُزويت لي الارضگويي بسيار
يك مريدي اندر آمد پيش ِ پير
پير اندر گريه بود و در نفير
شيخ را چون ديد گريان آن مريد
گشت گريان آب از چشمش دويد
گوشور يكبار خندد گر دو بار
چونك لاغ املي كند ياري بيار
بار ِاول از ره تقليد و سوم
كه همي بيند كه ميخندند قوم
َكر بخندد همچو ايشان آن زمان
بي خبر از حالتِ خندندگان
باز او پرسد كه خنده بر چه بود
پس دوم كرّت بخندد چون شنود
پس مقلد نيز مانند كرست
اندر آن شادي كه او را در سرست
پَرّ ِتو شيخ آمد و منهل ز شيخ
قبض و شادي نه از مريدان بل ز شيخ
چون سپد بر آب و نوري بر زُجاج
گر ز خود دانند آن باشد خداج
چون جدا گردد ز جو داند عنود
كاندرو آن آبِ خوش از جوي بود
آبگينه هم بداند از غروب
كآن لمع بود از مهِ تابان ِ خوب
چونك چشمش را گشايد امر ِقم
پس بخندد چون سحر بار ِ دوم
خنده ش آيد هم بر آن خنده ي خودش
كه در آن تقليد بر مي آمدش
گويد از چندين رهِ دورو دراز
كين حقيقت بود و اين اسرار راز
من در آن وادي چگونه خود ز دور
شاديي مي كردم از عميان و شور
من چه مي بستم خيال و آن چه بود
دركِ سُستم سُست نقشي مي نمود
طفل ِرَه را فكرت مردان كجاست
كو خيال او و كو تحقيق ِ راست
فكر ِطفلان دايه باشد يا كه شير
يا مويز و جوز يا گريه و مفير
آن مقلد هست چون طفل ِ عليل
گر چه دارد بحثِ باريك و دليل
آن تعمق در دليل و در شكال
از بصيرت ميكند او را گسيل
مايه اي كو سرمه ي سِرويست
بُرد و در اشكال گفتن كار بست
اي مقلد از بُخارا باز گرد
رو بخواري تا شوي تو شير مرد
تا بُخاراي دگر بيني درون
صف دران در محفلش لا يفقهون
پيك اگر چه در زمين چابك تگيست
چون بدريا رفت بُسکسته رگيست
او حملناهم بود في البرّ و بس
آنك محمولست در بحر اوست كس
بخشش بسيار دارد شه بدو
اي شده در وهم و تصويري گرو
آن مريد ساده از تقليد نيز
گريه اي مي كرد وفق ِ آن عزيز
او مقلدوار همچون مردِ كر
گريه مي ديد وز موجب بي خبر
چون بسي بگريست خدمت كرد و رفت
از پيش آمد مريدِ خاص تفت
گفت اي گريان چو ابر ِبي خبر
بر وفاق ِ گريه ي شيخ نظر
الله الله الله اي وافي مُريد
گر چه در تقليد هستي مستفيد
تا نگوئي ديدم آن شه ميگريست
من چو او بگريستم كان منكريست
گريه اي پرجهل و تقليد و ظن
نيست همچون گريه ي آن مؤتمن
تو قياس گريه بر گريه مساز
هست زين گريه بدآن راهِ دراز
هست آن از بعدِ سي سالهِ جهاد
عقل آنجا هيچ نتواند فتاد
هست ز آن سوي خِرَد صد مرحله
عقل را واقف مدان زآن قافله
گريه ي او نه از غمست و نه از فرح
روح داند گريه ي عين الملح
گريه ي او خنده ي او آن سريست
زآنچ وهم عقل باشد زآن بريست
آبِ ديده ي او چو ديده ي او بود
ديده ي ناديده ديده كي شود
آنچ او بيند نتان كردن مساس
نه از قياس ِعقل و نه از راهِ حواس
شب گريزد چونك نور آيد ز دور
پس چه داند ظلمتِ شب حال ِ نور
پشه بگريزد ز بادِ بادها
پس چه داند پشه ذوق ِ بادها
چون قديم آيد حدث گردد عبث
پس كجا داند قديمي را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش كند
چونك كردش نيست هم رنگش كند
گر بخواهي تو بيابي صد نظير
ليك من پروا ندارم اي فقير
اين الم وحم اين حروف
چون عصاي موسي آمد در وقوف
حرفها ماند بدين حرف از برون
ليك باشد در صفاتِ اين زبون
هر كه گيرد او عصائي زامتحان
كي بود چون آن عصا وقتِ بيان
عيسويست اين دم نه هر باد و دمي
که برآيد از فرح يا از غمي
اين الم وحم اي پدر
آمدست از حضرتِ مولي البشر
هر الف لامي چه مي ماند بدين
گر تو جان داري بدين چشمش مبين
گر چه تركيبش حروفست اي همام
مي بماند هم بتركيبِ عوام
هست تركيبِ محمد لحم و پوست
گر چه در تركيب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان
هيچ اين تركيب را باشد همان
كاندر آن تركيب آمد معجزات
كه همه تركيب ها گشتند مات
همچنان تركيب حم کتاب
هست بر بالا و ديگرها نشيب
زآنك زين تركيب آيد زندگي
همچو نفخ ِصور در درماندگي
اژدها گردد شكافد بحر را
چون عصا حم از دادِ خدا
ظاهرش ماند بظاهرها وليك
قرص ِ نان از قرص مه دورست نيك
گريه ي او خنده ي او نطق ِاو
نيست از وي هست محض خلق هو
چونك ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقايق شد از ايشان بس نهان
لاجرم محجوب گشتند از غرض
كه دقيقه فوت شد در معترض
عنوان:داستان آن كنيزك كه با خر خاتون شهوت ميراند
و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدميانه و كدوئي درقضيب خر ميكرد تا از اندازه نگذرد،
خاتون بر آن وقوف يافت لكن دقيقه ي كدو را نديد كنيزك را ببهانه اي براه كرد جاييدور و با خر جمع شد بي كدو و هلاك شد بفضيحت،
كنيزك بيگناه باز آمد و نوحه كرد كه اي جانم و اي چشم روشنم كيرديدي كدو نديدي ذكر ديدي آن دگر نديدي،
كل ناقص ملعون يعني كل نظر ٍ و فهم ٍ ناقص ملعون و اگر نه ناقصان چشمظاهر مرحومند ملعون نه اند،
بر خوان لَيسَ عَلَي الْأَعْمي حَرَجٌ، نفي حرج و نفي لعنت و نفي عتاب و غضب كرد
يك كنيزك يک خري بر خود فگند
از وفور ِشهوت و فرت گزند
آن خر نر را بگن خو كرده بود
خر جماع آدمي پي برده بود
يك كدوئي بود حيلت ساز را
در نرش كردي پي اندازه را
در ذکر كردي کدو را آن عجوز
تا رود نيم ِ ذكر وقتِ سپوز
گر همه ... خر اندر وي رود
هم رحم وآن رودها ويران شود
خر همي شد لاغر و خاتون او
ماند عاجز كز چه شد اين خر چو مو
نعلبندان را نمود آگه كه چيست
علت او كه نتيجه اش لاغري است
هيچ علت اندرو ظاهر نشد
هيچ كس از سِرّ آن مخبر نشد
در تفحص اندر افتاد او بجدّ
شد تفحص را دمادم مستعد
جد را بايد كه جان بنده بود
زآنك جد جوينده يابنده بود
چون تفحص كرد از حال اشک
ديد خفته زير خر آن نر گسک
از شكافِ در بديد آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همي گايد كنيزك را چنان
كه بعقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت چون اين ممكنست
پس من اوليتر كه خر ملك منست
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهادست و چراغ افروخته
كرد ناديده و در ِخانه بكوفت
كاي كنيزك چند خواهي خانه روفت
از پي رو پوش ميگفت اين سخن
كاي كنيزك آمدم در باز كن
كرد خاموش و كنيزك را نگفت
راز را از بهر طمع ِ خود نهفت
پس كنيزك جمله آلاتِ فساد
كرد پنهان پيش شد در را گشاد
رو ترش كرد و دو ديده پُر زنَم
لب فرو ماليد يعني صايمم
در كف او نرمه جاروبي كه من
خانه را ميروفتم بهر عطن
چونك با جاروب در را واگشاد
گفت خاتون زير لب كاي اوستاد
رو ترش كردي و جاروبي بكف
چيست آن خر بر گسسته از علف
نيم كاره و خشمگين جنبان ذكر
ز انتظار تو دو چشمش سوي در
زير لب گفت اين نهان كرد از كنيز
داشتش آن دم چو بي جرمان عزيز
بعد از آن گفتش كه چادر کن بسر
رو فلان خانه ز من پيغامبر
اين چنين گو وين چنين كن و آنچنان
مختصر كردم من افسانه ي زنان
آنچ مقصودست مغز ِآن بگير
چون براهش كرد آن زال ِ ستير
بود از مستي شهوت شادمان
در فرو بست و همي گفت آن زمان
يافتم خلوت زنم از شكر بانگ
رسته ام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بُز ِآن زن هزار
در شرار شهوتِ خر بي قرار
چه بُزان كآن شهوت او را بزگرفت
بز گرفتن گيج را نبود شگفت
ميل شهوت كر كند دل راو كور
تا نمايد خر چو يوسف نار نور
اي بسا سرمستِ نار و نار جو
خويشتن را نور ِ مطلق داند او
جز مگر بنده ي خدايا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند كآن خيال ِناريه
در طريقت نيست الا عاريه
زشت ها را خوب بنمايد شره
نيست چون شهوت بتر ز آفاتِ رَه
صد هزاران نام ِ خوش را كرد ننگ
صد هزاران زيركانرا كرد دنگ
چون خري را يوسفِ مصري نمود
يوسفي را چون نمايد آن جهود
بر تو سرگين را فسونش شهد كرد
شهد را خود چون كند وقت نبرد
شهوت از خوردن بود كم كن ز خوَر
يا نكاحي كن گريزان شو ز شر
چون بخوردي ميكشد سوي حرم
دخل را خرجي ببايد لاجرم
پس نكاح آمد چو لاحول و لا
تا كه ديوت نفگند اندر بلا
چون حريص ِ خوردني زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دُنبه ربود
بار سنگي بر خري كه ميجهد
زود برنه پيش از آن كو برنهد
فعل ِآتش را نمي داني تو بَرد
گِرد آتش با چنين دانش مگرد
علم ِ ديگ و آتش ار نبود ترا
از شرر نه ديگ ماند نه ابا
آب حاضر بايد و فرهنگ نيز
تا پزد آن ديگ سالم در ازيز
چون نداني دانش ِ آهنگري
ريش و مو سوزد چو آنجا بگذري
در فروبست آن زن و خر را كشيد
شادمانه لاجرم كيفر چشيد
در ميان ِ خانه آوردش كشان
خفت اندر زير آن نر خرستان
هم بر آن كرسي كه ديد او از كنيز
تا رسد در كام ِخود آن قحبه نيز
پا بر آورد و خر اندر وي سپوخت
آتشي از ... خر در وي فروخت
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا بخايه در زمان خاتون بمُرد
بر دريد از زخم ِ... خرجگر
رود ها بسکسته شد از همدگر
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسي از يکسو زن از يکسو فتاد
صحن ِ خانه پُر زخون شد زن نگون
مُرد او و بُرد جان ريب المنون
مرگِ بَد با صد فضيحت اي پدر
تو شهيدي ديده اي از كير خر
تو عَذابَ الْخِزْي بشنو از نبي
در چنين ننگي مكن جانرا فدي
دانك اين نفس ِبهيمي نر خرست
زير او بودن از اين ننگين ترست
در ره نفس ار بميري در مني
در حقيقت دان كه مثل آن زني
نفس ِ ما را صورتِ خر بدهد او
زآنك صورت ها كند بر وفق ِخو
اين بود اظهار ِسرّ در رستخيز
الله الله از تن ِ چون خر گريز
كافران را بيم كرد ايزد زنار
كافران گفتند نار اولي ز عار
گفت ني آن نار اصل ِ عارهاست
همچو اين ناريكه اين زنرا بكاست
لقمه اندازه نخورد از حرص ِ خود
در گلو بگرفت لقمه مرگ بُد
لقمه اندازه خور اي مردِ حريص
گر چه باشد لقمه حلوا و خبيص
حق تعالي داد ميزان را زبان
هين ز قرآن سوره ي رحمان بخوان
هين ز حرص خويش ميزان را مهل
آز و حرص آمد تو را خصم و مضل
حرص جويد كل برآيد او ز كل
حرص مَپرست اي فجل ابن الفجل
آن كنيزك ميشد و ميگفت آه
كردي اي خاتون تو اُستا را براه
كار بي استاد خواهي ساختن
جاهلانه جان بخواهي باختن
اي ز من دزديده علمي ناتمام
ننگت آمد كه بپرسي حال ِ دام
هم بچيدي دانه مرغ از خرمنش
هم نيفتادي رسن در گردنش
دانه كمتر خور مكن چندين رفو
چون كُلُوا خواندي بخوان لا تسرفوا
تا خوري دانه نيفتي تو بدام
اين كند علم و قناعت و السلام
نعمت از دنيا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
چون در افتد در گلوشان حبل ِ دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
مرغ اندر دام دانه كي خورد
دانه چون زهرست در دام ار چرد
مرغ ِ غافل ميخورد دانه ز دام
همچو اندر دام ِ دنيا اين عوام
باز مرغان ِ خبير ِ هوشمند
كرده اند از دانه خود را خشك بند
كاندرون دام دانه زهرباست
كور آن مرغيكه در فخ دانه خواست
صاحبِ دام ابلهان را سر بُريد
و آن ظريفان را بمجلسها كشيد
كه از آنها گوشت ميآيد بكار
و ز ظريفان بانگ و ناله ي زير و زار
پس كنيزك آمد از اشكافِ در
ديد خاتون را بمرده زير خر
گفت اي خاتون ِ احمق اين چه بود
گر ترا استاد خوش نقشي نمود
ظاهرش ديدي سِرَش از تو نهان
اوستا ناگشته بُگشادي دكان
كير ديدي همچو شهد و چون خبيص
آنكدورا چون نديدي اي حريص
يا چو مستغرق شدي در عشق ِ خر
آن كدو پنهان بماندت از نظر
ظاهر صنعت بديدي ز اوستاد
اوستادي بر گرفتي شاد شاد
اي بسا زرّاق گول بي وقوف
از رهِ مردان نديده غير صوف
اي بسا شوخان ز اندك احتراف
زآن شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر يكي در كف عصا كه موسي ام
ميدمد بر ابلهان كه عيسي ام
آه از آن روزي كه صدق ِ صادقان
باز خواهد از تو سنگِ امتحان
آخر از استاد باقي را بپرس
يا حريصان جمله كورانند و خُرس
جمله جستي باز ماندي از همه
صيدِ گرگانند اين ابله رمه
صورتي بشنيده گشتي ترجمان
بيخبر از گفتِ خود چون طوطيان
عنوان:تمثيل تلقين شيخ مريدان را و پيغامبر امت را كي ايشان طاقت تلقين حق ندارند و با حق الفت ندارند
چنانك طوطي با صورتآدمي الفت ندارد كي ازو تلقين تواند گرفت حق تعالي شيخ را چون آينه ي پيش مريد همچو طوطي دارد
و از پس آينه تلقينمي كند لاتُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْي يوحي اينست ابتداي مسئله ي بي منتهي چنانك منقار جنبانيدن طوطي اندرون آينه
كي خيالش مي خواني بي اختيار و تصرف اوست عكس خواندن طوطي بروني كه متعلم است نه عكس آن معلم كه پس آينهاست
و ليكن خواندن طوطي بروني و تصرف آن معلم است پس اين مثال آمدني مثل
طوطيي در آينه مي بيند او
عكس خود را پيش او آورده رو
در پس آيينه آن اُستا نهان
حرف ميگويد اديبِ خوش زبان
طوطيك پنداشته كين گفتِ پست
گفتن طوطيست كاندر آينه است
پس ز جنس ِ خويش آموزد سخن
بيخبر از مكر ِآن گرگِ كهن
از پس آئينه مي آموزدش
ورنه نآموزد جز از جنس ِ خودش
گفت را آموخت ز آن مردِ هنر
ليك از معني و سِرّش بيخبر
از بشر بگرفت منطق يك بيك
از بشر جز اين چه داند طوطيك
همچنان در آينه ي جسم ِ ولي
خويش را بيند مريدِ ممتلي
از پس آيينه عقل ِکلّ را
كي ببيند وقتِ گفت و ماجرا
او گمان دارد كه ميگويد بشر
آن دگر سِرّ است و او ز آن بيخبر
حرف آموزد ولي سِرّ قديم
او نداند طوطي است او ني نديم
هم صفير ِ مرغ آموزند خلق
كين سخن کار دهان افتاد و حلق
ليك از معني مرغان بي خبر
جز سليمان ِ قراني خوش نظر
حرفِ درويشان بسي آموختند
منبر و محفل بدآن افروختند
يا بجز آن حرفشان روزي نبود
يا در آخر رحمت آمد ره نمود
عنوان:صاحب دلي ديد سگي حامله در شكم آن سگ بچگان بانگ ميكردند
در تعجب ماند كي حكمت بانگِ سگ پاسبانيست بانگ دراندرون شكم ِ مادر پاسباني نيست
و نيز بانگ جهت ياري خواستن و شير خواستن باشد و غيره و اينجا هيچ ازين فايده هانيست،
چون بخويش آمد با حضرت مناجات كرد وَ ما يعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ جواب آمد كي آن صورتِ حال قوميست از حجاببيرون نيآمده
و چشم دل باز ناشده دعوي بصيرت كنند و مقالات گويند، از آن نه ايشان را قوتي و ياري رسد و نه مستمعان راهدايتي و رشدي
آن يكي ميديد خواب اندر چله
در رهي ماده سگي بُد حامله
ناگهان آواز ِ سگ بچگان شنيد
سگ بچه اندر شكم بُد ناپديد
بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگ بچه اندر شكم چون زد ندا
سگ بچه اندر شكم ناله كنان
هيچ كس ديدست اين اندر جهان
چون بجَست از واقعه آمد بخويش
حيرتِ او دم بدم مي گشت بيش
در چله كس ني كه گردد عُقده حل
جز که درگاه خدا عزّ و جل
گفت يا رب زين شكال و گفت و گو
در چله وامانده ام از ذكر ِتو
پَرّ من بگشاي تا پرّان شوم
در حديقه ي ذكر و سيبستان شوم
آمدش آواز هاتف در زمان
كآن مثالي دان ز لاف جاهلان
كز حجاب و پرده بيرون نآمده
چشم بسته بيهده گويان شده
بانگِ سگ اندر شكم باشد زيان
نه شكار انگيز و نه شب پاسبان
گرگ ناديده كه منع او بود
دزد ناديده كه دفع او شود
از حريصي وز هواي سروري
در نظر كند و بلافيدن جَري
از هواي مشتري و گرم دار
بي بصيرت پا نهاده در فشار
ماه ناديده نشانها ميدهد
روستايي را بدآن كژ مي نهد
از براي مشتري در وصفِ ماه
صد نشان ناديده گويد بهر جاه
مشتري كو سود دارد خود يكيست
ليك ايشانرا درو ريب و شكيست
از هواي مشتري بي شكوه
مشتري را باد دادند اين گروه
مشتريء ماست الله اشتري
از غم هر مشتري هين برتر آ
مشتريي جو كه جويان ِ توست
عالِم ِ آغاز و پايان توست
هين مكش هر مشتري را تو بدست
عشق بازي با دو معشوقه بَدست
زو نيابي سود و مايه َگر خَرَد
نبودش خود قيمتِ عقل و خِرَد
نيست او را خود بهاي نيم نعل
تو برو عرضه كني ياقوت و لعل
حرص كورت كرد و محرومت كند
ديو همچون خويش مرجومت كند
همچنانك اصحابِ فيل و قوم ِ لوط
كردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتري را صابران دريافتند
چون سوي هر مشتري نشتافتند
آنک گردانيد روز آن مشتري
بخت و اقبال و بقا شد زو بَري
ماند حسرت بر حريصان تا ابد
همچو حال ِ اهل ضروان در حسد
عنوان:قصه ي اهل ضروان و حسد ايشان بر درويشان
كي پدر ما از سليمي اغلب دخل باغ را بمسكينان مي داد چون انگور بوديعشر دادي و چون مويز
و دوشاب شدي عشر دادي و چون حلوا و پالوده کردي عشر دادي و از قصيل عشر دادي و چون درخرمن کوفتي از کفه ي آميخته عشر دادي و چون گندم از کاه جدا شدي عشر دادي و چون آرد کردي عشر دادي
و چونخمير کردي عشر دادي و چون نان کردي عشر دادي لاجرم حق تعالي در آن باغ و كشت بركتي نهاده بود
کي همه اصحابباغها محتاج او بدندي هم بميوه و هم بسيم و او محتاج هيچکس ني از ايشان،
فرزندانشان خرج عشر مي ديدند مکرر و آنبرکت را نمي ديدند همچون آن بدبخت كه ... خر را ديد و كدو را نديد
بود مردي صالحي ربانيي
عقل كامل داشت و پايان دانيي
در ده ضروان بنزديك يمن
شُهره اندر صدقه و خُلق ِ حسن
كعبه ي درويش بودي كوي او
آمدندي مستمندان سوي او
هم ز خوشه عُشر دادي بي ريا
هم ز گندم چون شدي از كه جدا
آرد گشتي عُشر دادي هم از آن
نان شدي عُشر ِدگر دادي زنان
عُشر هر دخلي فرو نگذاشتي
چار باره دادي زآنچ كاشتي
بس وصيتها بگفتي هر زمان
جمع ِ فرزندان ِ خود را آن جوان
الله الله قِسم ِ مسكين بعدِ من
وامگيريدش ز حرص خويشتن
تا بماند بر شما كِشت و ثمار
در پناه طاعتِ حق پايدار
دخلها و ميوه ها جمله ز غيب
حق فرستادست بي تخمين و ريب
در محل ِ دخل اگر خرجي كني
درگه سودست سودي برزني
ُترك اغلب دخل را در كشت زار
باز كارد که ويست اصل ِ ثمار
بيشتر كارد خورد زآن اندكي
كه ندارد او بروييدن شكي
زآن بيفشاند بكِشتن ُترك دست
كآن غله ش هم زآن زمين حاصل شدست
كفشگر هم آنچ افزايد زنان
مي خرد چرم و اديم و سختيان
كه اصول دخلم اينها بوده اند
هم از اينها ميگشايد رزق بند
دخل از آنجا آمدستش لاجرم
هم در آنجا مي كند داد و كرم
اين زمين و سختيان پرده ست و بس
اصل روزي از خدادان هر نفس
چون بكاري در زمين ِاصل كار
تا برويد هر يكي را صد هزار
گيرم اكنون تخم را گر كاشتي
در زميني كه سبب پنداشتي
چون دو سه سال آن نرويد چون كني
جز كه در لابه و دعا كف در زني
دست بر سر ميزني سوي اله
دست و سر بر دادن ِرزقش گواه
تا بداني اصل ِاصل ِ رزق اوست
تا همو را جويد آنك رزق جوست
رزق از وي جو مجو از زيد و عمر
مستي از وي جو مجو از بنگ و خمر
توانگري زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وي خواه نه از عمّ و خال
عاقبت زينها بخواهي ماندن
هين كرا خواهي در آن دم خواندن
اين دم او را خوان و باقي را بمان
تا تو باشي وارثِ ملكِ جهان
چون يفِرُّ الْمَرْءُ آيد مِنْ أخيه
يهرب المولود يوما من أبيه
ز آن شود هر دوست آن ساعت عدو
كه بت تو بود و از ره مانع او
روي از نقاش رومي تافتي
چون ز نقشي انس ِ دل مي يافتي
اين دم ار يارانت با تو ضد شوند
وز تو بر گردند و در خصمي روند
هين بگو نك روز ِمن پيروز شد
آنچ فردا خواست شد امروز شد
ضدّ ِمن گشتند اهل ِاين سرا
تا قيامت عين شد پيشين مرا
پيش از آنك روزگار خود بَرَم
عمر با ايشان بپايان آورم
كاله ي معيوبِ بخريده بُدم
شكر كز عيبش پگه واقف شدم
پيش از آن كز دست سرمايه شدي
عاقبت معيوب بيرون آمدي
مال رفته عمر رفته اي نسيب
مال و جان داده پي كاله ي معيب
رخت دادم زرّ قلبي بستدم
شاد شادان سوي خانه ميشدم
شكر كين زر قلب پيدا شد كنون
پيش از آنك عمر بُگذشتي فزون
قلب ماندي تا ابد در گردنم
حيف بودي عمر ضايع كردنم
چون پگه تر قلبي او رو نمود
پاي خود زو واكشم من زود زود
يار تو چون دشمني پيدا كند
گرّ حقد و رشک او بيرون زند
تو از آن اعراض ِ او افغان مكن
خويشتن را ابله و نادان مكن
بلك شكر حق كن و نان بخش كن
كه نگشتي در جوال ِ او كهن
از جوالش زود بيرون آمدي
تا بجويي يار ِ صدق ِ سرمدي
نازنين ياري كه بعد از مرگِ تو
رشته ي ياريء او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاهِ رفيع
يا بود مقبول ِ سلطان و شفيع
رستي از قلاب و سالوس و دغل
غر او ديدن عيان پيش از اجل
اين جفاي خلق با تو در جهان
گر بداني گنج ِ زر آمد نهان
خلق را با تو چنين بَد خو كنند
تا ترا ناچار رو آن سو كنند
اين يقين دانكه در آخر جمله شان
خصم گردند و عدو و سركشان
تو بماني با فغان اندر لحد
لا تذرني فرد خواهان از احد
اي جفاات به ز عهدِ وافيان
هم ز داد تست عهد وافيان
بشنو از عقل خود اي انبار دار
گندم خود را بارض الله سپار
تا شود ايمن ز دزد و از شپش
ديو را با ديو چه زوتر بكش
كاو همي ترساندت هر دم ز فقر
همچو كبگش صد كن اي نرّه صقر
باز ِسلطان عزيز كاميار
ننگ باشد که كند كبگش شكار
بس وصيت كرد و تخم وعظ كاشت
چون زمينشان شوره بُود سودي نداشت
گر چه ناصح را بود صد داعيه
پند را اذني ببايد واعيه
تو بصد تلطيف پندش مي دهي
او ز پندت مي كند پهلو ُتهي
يك كس نامستمع ز استيز و رَد
صد كس گوينده را عاجز كند
ز انبيا ناصح تر و خوش لهجه تر
كي بود كه گرفت دمشان در حجر
زآنچ کوه و سنگ در كار آمدند
مي نشد بدبخت را بگشاده بند
آنچنان دلها كه بُدشان ما و من
نعتشان شد بل أَشَدُّ قسوةً
عنوان:بيان آنك عطاي حق و قدرت او موقوف قابليت نيست همچون دادِ خلقان
كي آنرا قابليت بايد زيرا عطا قديمست و قابليتحادث. عطا صفت حقست و قابليت صفت مخلوق، و قديم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
چاره ي آن دل عطاي مبدليست
دادِ او را قابليت شرط نيست
بلك شرط قابليت دادِ اوست
داد ُلبّ و قابليت هست پوست
اينك موسي را عصا ثعبان شود
همچو خورشيدي كفش رخشان شود
صد هزاران معجزاتِ انبيا
كان نگنجد در ضمير و عقل ِ ما
نيست از اسباب تصريفِ خداست
نيستها را قابليت از كجاست
قابلي گر شرطِ فعل ِ حق بُدي
هيچ معدومي بهستي نآمدي
سنتي بنهاد و اسباب و طرُق
طالبانرا زير اين ازرق تتق
بيشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه
باز كرده خرق عادت معجزه
بي سبب گر عزّ بما موصول نيست
قدرت از عزل سبب معزول نيست
اي گرفتار سبب بيرون مَپَر
ليك عزل آن مسبب ظن مبر
هر چه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سببها بر درَد
ليك اغلب بر سبب راند نفاد
تا بداند طالبي جُستن مراد
چون سبب نبود چه ره جويد مريد
پس سبب در راه مي بايد پديد
اين سببها بر نظرها پرد هاست
كه نه هر ديدار صنعش را سزاست
ديده اي بايد سبب سوراخ كن
تا حجب را بَر َكنَد از بيخ و بُن
تا مسبب بيند اندر لامكان
هرزه داند جهد و اكسابِ و دكان
از مسبب ميرسد هر خير و شر
نيست اسباب و وسايط اي پدر
جز خيال منعقد بر شاه را
تا بماند دور غفلت چند گاه
عنوان:در ابتداي خلقتِ جسم آدم كي جبرئيل را اشارت كرد كه برو ازين زمين مشتي خاك برگير..
و بروايتياز هر نواحي مشت مشت برگير
چونك صانع خواست ايجادِ بشر
از براي ابتلاي خير و شر
جبرئيل صدق را فرمود رو
مشت خاكي از زمين بستان گرو
او ميان بست و بيآمد تا زمين
تا گزارد امر ِرَبّ العالمين
دست سوي خاك بُرد آن مؤتمر
خاك خود را در كشيد و شد حذر
پس زبان بگشاد خاك و لابه كرد
كز براي حرمت خلاق ِ فرد
َتركِ من گو و بُرو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش
در كشاكشهاي تكليف و خطر
بهر الله هِل مرا اندر مبر
بهر آن لطفي كه حقت برگزيد
كرد بر تو علم ِ لوح ِ كلّ پديد
تا ملايك را معلم آمدي
دايما با حق مكلم آمدي
كه سفير ِانبيا خواهي بُدن
تو حياتِ جان وحيي ني بَدَن
بر سرافيلت فضيلت بود از آن
كو حياتِ تن بود تو آن ِ جان
بانگ صورش نشأت تنها بود
نفخ ِ تو نشو دل ِ يكتا بود
جان جان ِ تن حياتِ دل بود
پس ز دادش دادِ تو فاضل بود
باز ميكاييل رزق تن دهد
سعي تو رزق ِ دل ِ روشن دهد
او بدادِ كيل پُر كردست ديل
دادِ رزق ِ تو نميگنجد بكيل
هم ز عزرائيل ِ با قهر و عطب
تو ِبهي چون سبق رحمت بر غضب
حامل عرش اين چهارند و تو شاه
بهترين هر چهاري ز انتباه
روز محشر هست بيني حاملانش
هم تو باشي افضل ِ هشت آن زمانش
همچنين بر ميشمرد و ميگريست
بوي ميبرد او كزين مقصود چيست
معدن شرم و حيا بُد جبرئيل
بست آن سوگندها بر وي سبيل
بس كه لابه كردش و سوگند داد
باز گشت و گفت يا رب العباد
من نبودم من بكارت سرسري
ليك زآنچ رفت تو داناتري
گفت نامي كه ز هولش اي بصير
هفت گردون باز ماند از مسير
شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسانست نقل ِ مشتِ گِل
كه تو زوري داده اي املاك را
كه بدرّانند اين افلاك را
عنوان:فرستادن ميكاييل را بقبض حفنه ي خاک از زمين..
جهت تركيب ترتيب جسم مبارك ابوالبشر خليفة الحق مسجودالملك و معلمهم آدم
گفت ميكاييل را رو تو بزير
مشت خاكي در رُبا از وي چو شير
چونك ميكاييل شد تا خاكدان
دست كرد او تا كه برُبايد از آن
خاك لرزيد و درآمد در گريز
گشت او لابه كنان و اشك ريز
سينه سوزان لابه كرد و اجتهاد
با سرشك پر زخون سوگند داد
كه بيزدان ِ لطيفِ بي نديد
كه بكردت حامل ِعرش مجيد
كيل ارزاق ِ جهان را مشرفي
تشنگان فضل را تو مغرفي
زآنك ميكاييل از كيل اشتقاق
دارد و كيال شد در ارتزاق
كه امانم ده مرا آزاد كن
بين كه خون آلود ميگويم سخُن
معدن ِ رحم ِ اله آمد ملك
گفت چون ريزم بر آن ريش اين نمك
همچنانك معدن قهرست ديو
كه برآورد از بني آدم غريو
سبق رحمت بر غضب هست اي فتا
لطف غالب بود در وصفِ خدا
بندگان دارند لابُد خوي او
مشكهاشان پُر ز آبِ جوي او
آن رسول حق قلاوز سلوك
گفت الناس علي دين الملوك
رفت ميكاييل پيش ربّ دين
خاکي از مقصود دست و آستين
گفت اي داناي سرّ و شاهِ فرد
خاكم از زاري و گريه بسته كرد
آبِ ديده پيش تو با قدر بود
من نتانستم كه آرم ناشنود
آه و زاري پيش ِ تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق ِ آن گذاشت
پيش تو بس قدر دارد چشم ِ تر
من چگونه گشتمي استيزه گر
دعوت زاريست روزي پنج بار
بنده را كه در نمازآ و بزار
نعره ي مؤذن كه حيا عل الفلاح
وآن فلاح اين زاري است و اقتراح
آن كه خواهي كز غمش خسته كني
راهِ زاري بر دلش بسته كني
تا فرو آيد بلا بي دافعي
چون نباشد از تضرّع شافعي
وآنك خواهي كز بلااش واخري
جان او را در تضرع آوري
گفته اي اندر نبي كآن امتان
كه بر ايشان آمد آن قهر گران
چون تضرع مي نكردند آن نفس
تا بلا زيشان بگشتي باز پس
ليك دلهاشان چو قاسي گشته بود
آن گنه هاشان عبادت مينمود
تا نداند خويش را مجرم عنيد
آب از چشمش كجا تاند دويد
عنوان:قصه ي قوم يونس عليه السلام
بيان و برهان آنست كي تضرع و زاري دفع بلاي آسمانيست و حق تعالي مختارست پستضرع و تعظيم پيش او مفيد باشد، و فلاسفه گويند فاعل بطبعست و بعلت نه مختار پس تضرع طبع را نگرداند
قوم يونس را چو پيدا شد بلا
ابر ِ پُر آتش جدا شد از سما
برق ميانداخت ميسوزيد سنگ
ابر ميغرّيد رُخ ميريخت رنگ
جملگان بر بامها بودند شب
كه پديد آمد ز بالا آن كرب
جملگان از بامها زير آمدند
سر برهنه جانب صحرا شدند
مادران بچگان برون انداختند
تا همه ناله و نفير افراختند
از نماز ِشام تا وقتِ سحر
خاك ميكردند بر سر آن نفر
جملگي آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم ُلد
بعدِ نوميدي و آهِ ناشکفت
اندك اندك ابر واگشتن گرفت
قصه ي يونس درازست و عريض
وقتِ خاكست و حديث مستفيض
چون تضرع را بر ِحق قدرهاست
وآن بها كآنجاست زاري را كجاست
هين اميد اكنون ميان را چست بند
خيز اي گرينده و دايم بخند
كه برابر مينهد شاهِ مجيد
اشك را در فضل با خون ِ شهيد
عنوان:فرستادن اسرافيل را عليه السلام بخاك كه خفته اي برگير از خاك بهر تركيب جسم آدم عليه السلام
گفت اسرافيل را يزدان ِ ما
كه بروز آن خاك پُر كن كف بيآ
آمد اسرافيل هم سوي زمين
باز آغازيد خاكستان حنين
كاي فرشته ي صور و اي بحر ِحيات
كه ز دمهاي تو جان يابد موات
در دَمي در صور يك بانگِ عظيم
پُر شود محشر خلايق از رميم
در دَمي در صور گويي الصلا
بر جهيد اي كشتگان كربلا
اي هلاكت ديدگان از تيغ ِ مرگ
برزنيد از خاك سَر شاخ و برگ
رحمت تو و آن دم ِگيراي تو
پُر شود اين عالم از احياي تو
تو فرشته ي رحمتي رحمت نما
حامل عرشي و قبله ي دادها
عرش معدن گاهِ داد و معدلت
چارجو در زير او پُر مغفرت
جوي شير و جوي شهدِ جاودان
جوي خمر و دجله ي آبِ روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چيزَكي ظاهر شود
گر چه آلودست اينجا آن چهار
از چه از زهر ِفناي ناگوار
جرعه اي بر خاكِ تيره ريختند
ز آن جهان و فتنه اي انگيختند
تا بجويند اصل ِ آن را اين خسان
خود برين قانع شدند آن ناكسان
شير داد پرورش اطفال را
چشمه كرده سينه ي هر زال را
خمر دفع غصه و انديشه را
چشمه كرده از عنب در اجترا
انگبين داروي تن رنجور را
چشمه كرده باطن ِ زنبور را
آب دادي عام اصل و فرع را
از براي طهر و بهر كرع را
تا از اينها پي بَري سوي اصول
تو برين قانع شدي اي بوالفضول
بشنو اكنون ماجراي خاك را
كه چه مي گويد فسون محراك را
پيش اسرافيل گشته او عبوس
ميكند صد گونه شكل و چاپلوس
كه بحق ِ ذاتِ پاكِ ذو الجلال
كه مدار اين قهر را بر من حلال
من ازين تقليب بويي مي برم
بَد گماني مي دود اندر سرم
تو فرشته ي رحمتي رحمت نما
زآنك مرغي را نيآزارد هما
اي شفا و رحمتِ اصحابِ درد
تو همان كن كآن دو نيكوكار كرد
زود اسرافيل باز آمد بشاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
كز برون فرمان بدادي كه بگير
عكس آن الهام دادي در ضمير
امر كردي در گرفتن سوي گوش
نهي كردي از قساوت سوي هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
اي بديع افعال و نيكو كار رب
عنوان:فرستادن عزراييل عليه السلام والحزم را عليه السلام را ببر گرفتن حفنه ي خاک تا شود جسم آدم چالاک
گفت يزدان زود عزراييل را
كه ببين آن خاك پُر تخييل را
آن ضعيفِ زال ِ ظالم را بياب
مشتِ خاكي هين بياور با شتاب
رفت عزرائيل سرهنگ قضا
سوي كرّه ي خاك بهر اقتضا
خاك بر قانون نفير آغاز كرد
داد سوگندش بسي سوگند خورد
كاي غلام خاص و اي حمال ِعرش
اي مطاع الامر اندر عرش و فرش
رو بحق ِ رحمتِ رحمان ِ فرد
رو بحق ِآنك با تو لطف كرد
حق ِ شاهي كه جز او معبود نيست
پيش او زاري كس مردود نيست
گفت نتوانم بدين افسون كه من
رو بتابم ز آمر او سرّ و علن
گفت آخر امر فرمود او بحلم
هر دو امرند آن بگير از راهِ علم
گفت آن تأويل باشد يا قياس
در صريح امر كم جو التباس
فكر خود را گر كني تأويل ِبه
كه كني تأويل آن نامشتبه
دل همي سوزد مرا بر لابه ات
سينه ام پُرخون شد از شورآبه ات
نيستم بي رحم بل ز آن هر سه پاك
رحم بيشستم ز درد دردناك
گر طپانچه مي زنم من بر يتيم
ور دهد حلوا بدستش آن حليم
اين طپانچه خوشتر از حلواي او
ور شود غمزه بحلوا واي او
بر نفير تو جگر ميسوزدم
ليك حق لطفي همي آموزدم
لطف مخفي در ميان قهرها
در حدث پنهان عقيق ِ بي بها
قهر ِحق بهتر ز صد لطفِ منست
منع كردن ِ جان ز حق جان كندنست
بترين قهرش به از حلم ِ دو كون
نعم ِ ربّ العالمين و نعم ِ عون
لطفهاي مضمر اندر قهر ِ او
جان سپردن جان فزايد بهر او
هين رها كن بَد گماني و ضلال
سَر قدم كن چونك فرمودت تعال
آن تعال ِ او تعاليها دهد
مستي و جفت و نهاليها دهد
باري آن امر سَني را هيچ هيچ
من نيآرم كرد وَهن و پيچ پيچ
اين همه بشنيد آن خاكِ نژند
زان گمان بَد بُدش در گوش بند
باز از نوع دگر آن خاكِ پَست
لابه و سجده همي كرد او چو مست
گفت نه برخيز نبود زين زيان
من سر و جان مي نهم رهن و ضمان
لابه منديش و مكن لابه دگر
جز بدآن شاهِ رحيم ِ دادگر
بنده فرمانم نيآرم ترك كرد
امر او كز بحر انگيزيد َگرد
جز از آن خلاق ِ گوش و چشم و سَر
نشنوم از جان ِ خود هم خير و شر
گوش ِ من از غير گفتِ او كرست
او مرا از جان ِشيرين جان ترست
جان از او آمد نيآمد او ز جان
صد هزاران جان دهد او رايگان
جان که باشد کش گزينم بر كريم
كيك چه بود تا بسوزم زو گليم
من ندانم خير الا خير ِ او
صمّ و بكم و عمي من از غير او
گوش من كرّست از زاري كنان
كه منم در كفِ او همچون سنان
عنوان:در بيان آنك مخلوقي كه ترا ازو ظلمي رسد بحقيقت او همچون آلتيست
عارف آن بود كه بحق رجوع كند نه بآلت و اگر بآلترجوع كند بظاهر نه از جهل كند بلكه براي مصلحتي.
چنانك ابايزيد قدس الله سرّه گفت كه چندين سالست كه من با مخلوقسخن نگفته ام و از مخلوق سخن نشنيده ام
ليكن خلق چنين پندارند كه با ايشان سخن مي گويم و از ايشان مي شنوم زيرا ايشانمخاطب اكبر را نمي بينند
كه ايشان چون صدااند او را نسبت بحال من، التفاتِ مستمع ِعاقل بصدا نباشد چنانك مثلث استمعروف قال الجدار للوتد لم تشقني قال الوتد انظر الي من يدقني
احمقانه از سنان رحمت مجو
زآن شهي جو کآن بود در دست او
با سنان و تيغ لابه چون کني
کو اسير آمد بدست آن سني
او به صنعت آزرست و من صنم
آلتي كو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر كند ساغر شوم
ور مرا خنجر كند خنجر شوم
گر مرا چشمه كند آبي دهم
ور مرا آتش كند تابي دهم
گر مرا باران كند خرمن دهم
ور مرا ناوك كند در تن جهم
گر مرا ماري كند زهر افگنم
ور مرا ياري كند خدمت آكنم
من چو كلكم در ميان اصبعين
نيستم در صفّ طاعت بين بين
خاك را مشغول كرد او در سخن
يك كفي بربُود از آن خاك كهن
ساحرانه اش در ربود از خاكدان
خاك مشغول سخن چون بيخودان
بُرد تا حق ُتربَتِ بي راي را
تا بمكتب آن گريزان پاي را
گفت يزدان كه بعلم روشنم
كه ترا جلاد اين خلقان كنم
گفت يا رب دشمنم گيرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داري خداوندِ سني
كه مرا مبغوض و دشمن رو كني
گفت اسبابي پديد آرم عيان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشانرا ز تو
در مرض ها و سببهاي سه تو
گفت يا رب بندگان هستند نيز
كه سببها را بدرّند اي عزيز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل ِ رب
سرمه ي توحيد از كحّال ِ حال
يافته رَسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سِل
راه ندهند اين سببها را بدل
زانك هر يك زين مرضها را دواست
چون دوا نپذيرد آن فعل ِ قضاست
هر مرض دارد دوا مي دان يقين
چون دواي رنج ِ سرما پوستين
چون خدا خواهد كه مردي بفسرد
سردي از صد پوستين هم بگذرد
در وجودش لرزه اي بنهد كه آن
نه بجامه به شود نه از آشيان
چون قضا آيد طبيب ابله شود
و آن دوا در نفع هم گمره شود
كي شود محجوبِ ادراكِ بصير
زين سبب هاي حجابِ گول گير
اصل بيند ديده چون اكمل بود
فرع بيند چونك مرد احول بود
عنوان:جواب آمدن كه آنك نظر او بر اسباب و مرض و زخم تيغ نيآيد بر كار تو ِعزراييل هم نيآيد
كه تو هم سببي اگر چه مخفيتري از آن سببها و بود كه بر آن رنجور مخفي نباشد كه و هو أَقْرَبُ إِلَيهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ
گفت يزدان آنک باشد اصل دان
پس ترا كي بيند او اندر ميان
گر چه خويش از عامه پنهان كرده اي
پيش روشن ديدگان هم پرده اي
وآنك ايشان را شِكر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول
تلخ نبود پيش ايشان مرگِ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وارهيدند از جهان ِ پيچ پيچ
كس نگريد بر فواتِ هيچ هيچ
بُرج ِزندان را شكست اركانيي
هيچ ازو رنجد دل زندانيي
كاي دريغ اين سنگِ مَرمَر را شكست
تا روان و جان ِ ما از حبس رَست
آن رخام ِ خوب و آن سنگِ شريف
بُرج زندان را بهي بود و اليف
چون شكستش تا كه زنداني ِبرَست
دستِ او در جرم اين بايد شكست
هيچ زنداني نگويد اين فشار
جز كسي كز حبس آرندش بدار
تلخ كي باشد كسي را كش بَرَند
از ميان زهر ِ ماران سوي قند
جان مجرّد گشته از غوغاي تن
ميپرد با پَرّ دل بي پاي تن
همچو زندانيء چَه كاندر شبان
خسپد و بيند بخواب او ُگلسِتان
گويد اي يزدان مرا در تن مَبَر
تا درين گلشن كنم من كرّ و فر
گويدش يزدان دعا شد مستجاب
وامرو و الله اعلم بالصواب
اينچنين خوابي ببين چون خوش بود
مرگ ناديده بجنت در رود
هيچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن ِ با سلسله در قعر چاه
مؤمني آخر در آر د صفّ رزم
كه ترا بر آسمان بودست بزم
بر اميد راهِ بالا كن قيام
همچو شمعي پيش محراب اي غلام
اشك مي بار و همي سوز از طلب
همچو شمع سر بُريده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوي خوان ِ آسماني كن شتاب
دم بدم از آسمان مي دار اميد
در هواي آسمان رقصان چو بيد
دم بدم از آسمان مي آيدت
آب و آتش رزق مي افزايدت
گر ترا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
كين طلب در تو گروگان ِ خداست
زآنك هر طالب بمطلوبي سزاست
جهد كن تا اين طلب افزون شود
تا دلت زين چاهِ تن بيرون شود
خلق گويد مُرد مسكين آن فلان
تو بگوئي زنده ام اي غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشكفته است
جان چو خفته در گل و نسرين بود
چه غمست ار تن در آن سرگين بود
جان ِخفته چه خبر دارد ز تن
كو بگلشن خفت يا در گولخن
مي زند جان در جهان ِ آبگون
نعره ي يا لَيتَ قَوْمِي يعلمون
گر نخواهد زيست جان بي اين بدن
پس فلك ايوان كي خواهد بُدَن
گر نخواهد بي بدن جان ِ تو زيست
فِي السَّمآءِ ِرزْقُكُمْ روزي كيست
عنوان:در بيان ِ وخامتِ چرب و شيرين دنيا و مانع شدن او از طعام الله
چنانك فرمود الجوع طعام الله يحيي به ابدان الصديقين ايفي الجوع طعام الله و قوله ابيت عند ربي يطعمني و يسقيني و قوله يرْزَقُونَ فَرِحِينَ
وارهي زين روزي ريزه ي كثيف
در فتي در لوت در قوتِ شريف
گر هزاران رطل لوتش ميخوري
مي روي پاك و سبك همچون پَري
كه نه حبس ِ باد و قولنجت كند
چار ميخ ِ معده آهنجت كند
گر خوري كم گرسنه ماني چو زاغ
ور خوري پُر گيرد آروغت دماغ
كم خوري خوي بَد و خشكي و دق
پُر خوري شد تخمه را تن مستحق
از طعام الله و قوتِ خوش گوار
بر چنان دريا چو كشتي شو سوار
باش در روزه شكيبا و مُصر
دم بدم قوتِ خدا را منتظر
كآن خداي خوب كار ِ بُردبار
هديها را ميدهد در انتظار
انتظار نان ندارد مردِ سير
كه سبك آيد وظيفه يا كه دير
بي نوا هر دم همي گويد كه كو
در مجاعت منتظر در جست و جو
چون نباشي منتظر نآيد بتو
آن نواله ي دولتِ هفتاد تو
اي پدر الانتظار الانتظار
از براي خوان بالا مرد وار
هر گرسنه عاقبت قوتي بيافت
آفتابِ دولتي بر وي بتافت
ضيف با همت چو آشي كم خورد
صاحب خوان آش ِ بهتر آورد
جز كه صاحب ضيف درويش لئيم
ظنّ بَد كم بَر برزّاق كريم
سر بر آور همچو كوهي اي سند
تا نخستين نور ِخُود بر تو زند
كآن سر ِ كوهِ بلندِ مُستقر
هست خورشيد سحر را منتظر
عنوان:جواب آن مغفل كه گفت که گفته است که خوش بودي اين جهان اگر مرگ نبودي و خوش بودي ملک دنيا اگر زوالش نبودي
آن يكي ميگفت خوش بودي جهان
گر نبودي پاي مرگ اندر ميان
آن دگر گفت ار نبودي مرگ هيچ
َكه نيرزيدي جهان ِ پيچ پيچ
خرمني بودي بدشت افراشته
مهمل و ناكوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگي پنداشتي
تخم را در شوره خاكي كاشتي
عقل ِ كاذب هست خود معكوس بين
زندگي را مرگ بيند اي غبين
اي خدا بنماي تو هر چيز را
آنچنانك هست در خدعه سرا
هيچ مرده نيست پُر حسرت ز مرگ
حسرتش آنست َكش كم بود برگ
ورنه از چاهي بصحرا اوفتاد
در ميان ِ دولت و عيش و گشاد
زين مقام ِ ماتم و تنگين مناخ
نقل افتادش بصحراي فراخ
مقعد صدقي نه ايوان ِ دروغ
باده ي خاصي نه مستي ز دوغ
مقعد صدق و جليس ِحق شده
رسته زين آب و گِل آتشكده
ور نكردي زندگانيء منير
يك دو دم ماندست مردانه بمير
عنوان:فيما يرجي من رحمة الله تعالي معطي النعم قبل استحقاقها
وَ هُوَ الَّذِي ينَزِّلُ الْغَيثَ مِنْ بَعْدِها قَنَطُوا و رب بعدٍ يورث قربا ً ورُبّ معصية ميمونة و رب سعادة تأتي من حيث يرجي النقم ليعلم ان اللَّه يبدّل سيئاتهم حسنات
در حديث آمد كه روز رستخيز
امر آيد هر يكي تن را كه خيز
نفخ ِ صور امرست از يزدان ِ پاك
كه بر آريد اي ذراير سر ز خاك
باز آيد جان ِ هر يك در بدن
همچو وقتِ صبح هوش آيد بتن
جان تن خود را شناسد وقتِ روز
در خراب خود درآيد چون كنوز
جسم ِخود بشناسد و در وي رود
جان ِ زرگر سوي درزي كي رود
جان ِعالِم سوي عالِم مي رود
روح ظالم سوي ظالم مي دود
كه شناسا كردشان عِلم ِ اله
چونک برّه و ميش وقتِ صبحگاه
پاي كفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود اي صنم
صبح حَشر كوچكست اي مستجير
حَشر اكبر را قياس از وي بگير
آنچنانك جان بپرد سوي طين
نامه پَرّد تا يسار و تا يمين
در كفش بنهد نامه ي بُخل و جود
فِسق و تقوي آنچ دي خو كرده بود
چون شود بيدار از خواب او سحر
باز آيد سوي او آن خير و شر
گر رياضت داده باشد خوي خويش
وقت بيداري همآن آيد بپيش
ور بُد او دي خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سيه يابد شمال
هست ما را خواب و بيداري ما
بر نشان ِ مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اكبر را نمود
مرگِ اصغر مرگِ اكبر را زدود
ليك اين نامه خيالست و نهان
و آن شود در حشر ِ اكبر بس عيان
اين خيال اينجا نهان پيدا اثر
زين خيال آنجا بروياند صُوَر
در مهندس بين خيال ِ خانه اي
در دلش چون در زميني دانه اي
آن خيال از اندرون آيد برون
چون زمين كه زايد از تخم ِ درون
هر خيالي كاو كند در دل وطن
روز محشر صورتي خواهد شدن
چون خيال ِ آن مهندس در ضمير
چون نبات اندر زمين ِ دانه گير
مخلصم زين هر دو محشر قصه ايست
مؤمنان را در بيانش حصه ايست
چون بر آيد آفتابِ رستخيز
برجَهند از خاكِ خوب و زشت تيز
سوي ديوان ِ قضا پويان شوند
نقدِ نيك و بَد بكوره مي روند
نقدِ نيكو شادمان و ناز ناز
نقدِ قلب اندر زحير و در گداز
لحظه لحظه امتحانها مي رسد
سِرّ دلها مي نمايد در جسد
چون ز قنديل آب و روغن گشته فاش
يا چو خاكي كه برويد سرهاش
از پياز و گندنا و كوكنار
سردي پيدا كند دست بهار
آن يكي سرسبز نحن المتقون
و آندگر هم چون بنفشه سرنگون
چشم ها بيرون جهيده از خطر
گشته ده چشمه ز بيم مستقر
بازمانده ديدها در انتظار
تا كه نامه نآيد از سوي يسار
چشم گردان سوي راست و سوي چپ
زآنك نبود بخت نامه ي راست زپ
نامه اي آيد بدست بنده اي
سرسيه از جُرم و فسق آگنده اي
اندرو يك خير و يك توفيق نه
جز كه آزار ِدل ِصديق نه
پُر ز سر تا پاي زشتي و گناه
تسخر و خنبك زدن بر اهل ِراه
آن دغل كاري و دزديهاي او
و آن چو فرعونان انا واناي او
چون بخواند نامه ي خود آن ثقيل
داند او كه سوي زندان شد رَحيل
پس روان گردد چو دزدان سوي دار
جرم پيدا بسته راه ِاعتذار
آن هزاران حجت و گفتار ِبَد
بر دهانش گشته چون مسمار ِ بَد
رختِ دزدي بر تن و در خانه اش
گشته پيدا گم شده افسانه اش
پس روان گردد بزندان سعير
كه نباشد خار را ز آتش گزير
چون موكل آن ملائك پيش و پس
بوده پنهان گشته پيدا چون عسس
مي برندش مي سپوزندش بنيش
كه برو اي سگ بكهدانهاي خويش
مي كشد پا بر سر هر راه او
تا بود كه بَرجهد ز آن چاه او
منتظر مي ايستد تن مي زند
بر اميدي روي واپس مي كند
اشك ميبارد چو باران ِخزان
خشك امّيدي چه دارد او جز آن
هر زماني روي واپس مي كند
رو بدرگاه مقدس مي كند
پس ز حق امر آيد از اقليم ِ نور
كه بگويندش كه اي بطال ِعور
انتظار چيستي اي كان ِ شهر
رو چه واپس مي كني اي خيره سر
نامه ات آنست كت آمد بدست
اي خدا آزار و اي شيطان پرست
چون بديدي نامه ي كردار خويش
چه نگري پس بين جزاي كار ِخويش
بيهده چه مول مولي مي زني
در چنين چَه كو اميدِ روشني
نه ترا از روي ظاهر طاعتي
نه ترا در سِرّ و باطن نيتي
نه ترا شبها مناجات و قيام
نه ترا در روز پرهيز و صيام
نه ترا حفظِ زبان ز آزار كس
نه نظر كردن بعبرت پيش و پس
پيش چه بود يادِ مرگ و نزع ِ خويش
پس چه باشد مُردن ياران ز پيش
نه ترا بر ظلم توبه ي پُرخروش
اي دغا گندم نماي جو فروش
چون ترازوي تو كژ بود و دغا
راست چون جويي ترازوي جزا
چونك پاي چپ بُدي در غدرو كاست
نامه چون آيد ترا در دست راست
چون جزا سايه ست اي قدّ ِ تو خم
سايه ي تو كژ فتد در پيش هم
زين قِبل آيد خطاباتِ درشت
كه شود ُكه را از آنهم گوز پشت
بنده گويد آنچ فرمودي بيان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشيدي بترها را بحلم
ورنه مي داني فضيحتها بعلم
ليك بيرون از جهاد و فعل ِ خويش
از وراي خير و شرّ و كفر و كيش
وز نياز عاجزانه ي خويشتن
وز خيال و وهم ِ من يا صد چو من
بودم امّيدي بمحض ِ لطفِ تو
از وراي راست باشي يا عتو
بخشش محضي ز لطفِ بي عوض
بودم اومّيد اي كريم ِ بي غرض
رو سپس كردم بدآن محض ِ كرم
سوي فعل خويشتن مي ننگرم
سوي آن اومّيد كردم روي خويش
كه وجودم داده اي از پيش پيش
خلعتِ هستي بدادي رايگان
من هميشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جُرم خود را و خطا
محض ِ بخشايش در آيد در عطا
كاي ملايك باز آريدش بما
كه بُدستش چشم ِ دل سوي رجا
لاابالي وار آزادش كنيم
و آن خطاها را همه خط بر زنيم
لاابالي مر كسي را شد مباح
كش زبان نبود ز غدر و از صلاح
آتشي خوش بر فروزيم از كرم
تا نماند جُرم و زلت بيش و كم
آتشي كز شعله اش كمتر شرار
مي بسوزد جُرم و جَبر و اختيار
شعله در بنگاه انساني زنيم
خار را گلزار روحاني كنيم
ما فرستاديم از چرخ نهم
كيميا يصْلِحْ لَكُمْ أعمالكم
خود چه باشد پيش نور مستقر
كرّ و فرّ ِ اختيار بوالبشر
گوشت پاره آلت گوياي او
پيه پاره منظر بيناي او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدركش دو قطره خون يعني چنان
كرمكي و از قذر آگنده اي
طمطراقي در جهان افگنده اي
از مني بودي مني را واگذار
اي اياز آن پوستين را ياد دار
عنوان:قصه ي اياز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستين
و گمان آمدن خواجه تاشانش را كي او را در آن حجره دفينه است بسببمحكمي دَر و گراني قفل
آن اياز از زيركي انگيخته
پوستين و چارقش آويخته
مي رود هر روز در حجره ي خلا
چارقت اينست منگر در علا
شاه را گفتند او را حجره ايست
اندر آنجا زر و سيم و خمره ايست
راه مي ندهد كسي را اندرو
بسته ميدارد هميشه آن در او
شاه فرمود اي عجب آن بنده را
چيست خود پنهان و پوشيده ز ما
پس اشارت كرد ميري را كه رو
نيمشب بگشاي واندر حجره شو
هر چه يابي مر ترا يغماش كن
سِرّ او را بر نديمان فاش كن
با چنين اكرام و لطفِ بي عدد
از لئيمي سيم و زر پنهان كند
مي نمايد او وفا و عشق و جوش
وآنگه او گندم نماي جو فروش
هر كه اندر عشق يابد زندگي
كفر باشد پيش او جز بندگي
نيمشب آن مير با سي معتمد
در گشادِ حجره ي او راي زد
مشعله بر كرده چندين پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
كامر ِسلطانست بر حجره زنيم
هر يكي هميان زر در كش كنيم
آن يكي مي گفت هي چه جاي زر
از عقيق و لعل گوي و از گهر
خاص ِ خاص ِ مخزن سلطان ويست
بلك اكنون شاه را خود جان ويست
چه محل دارد بپيش اين عشيق
لعل و ياقوت و زمرد يا عقيق
شاه را بروي نبودي بَد گمان
تسخري ميكرد بهر امتحان
پاك مي دانستش از هر غش و غِل
باز از وهمش همي لرزيد دل
كه مبادا كاين بود خسته شود
من نخواهم كه برو خجلت رود
اين نكردست او و گر كرد او رواست
هر چه خواهد گو بكن محبوبِ ماست
هر چه محبوبم كند من كرده ام
او منم من او چه گر در پرده ام
باز گفتي دور از آن خو و خصال
اين چنين تخليط ژاژست و خيال
از اياز اين خود محالست و بعيد
كو يكي درياست قعرش ناپديد
هفت دريا اندرو يك قطره اي
جمله ي هستي ز موجش چكره اي
جمله پاكيها از آن دريا بَرَند
قطره هايش يك بيك مينا گرند
شاهِ شاهانست بلكه شاه ساز
وز براي چشم ِ بَد نامش اياز
چشمهاي نيك هم بر وي بَدست
از ره غيرت كه حُسنش بي حدست
يك دهان خواهم بپهناي فلك
تا بگويم وصف آن رشكِ مَلك
ور دهان يابم چنين و صد چنين
تنگ آيد در فغان ِ اين حنين
اين قدر هم گر نگويم اي سند
شيشه ي دل از ضعيفي بشكند
شيشه ي دل را چو نازك ديده ام
بهر تسكين بس قبا بدريده ام
من سر هر ماه سه روز اي صنم
بي گمان بايد كه ديوانه شوم
هين كه امروز اول سه روزه است
روز ِ پيروزست ني پيروزه است
هر دلي كاندر غم شه مي بود
دم بدم او را سَر مَه مي بود
عنوان:بيان آنك آنچ بيان كرده مي شود صورت قصه است
و آنک آن صورتيست کي در خورد اين صورت گيرانيت و در خوردآينه ي تصوير ايشان و از قدوسيتي کي حقيقت اين قصه راست نطق را ازين تنزيل شرم مي آيد و از خجالت سروريش و قلمگم مي كند و العاقل يكفيه الاشاره
زآنك پيلم ديد هندستان بخواب
از خراج اوميد بُردِه شد خراب
كيف يأتي النظم لي و القافيه
بعد ما ضاعت اصول العافيه
ما جنونٌ واجدلي في الشجون
بل جنونٌ في جنونٌ في جنون
ذاب جسمي من اشارات اكلني
منذ عاينت البقاء في الفنا
اي اياز از عشق تو گشتم چو موي
ماندم از قصه تو قصه ي من بگو
بس فسانه ي عشق ِ تو خواندم بجان
تو مرا كافسانه گشتستم بخوان
خود تو ميخواني نه من اي مقتدي
من كهِ طورم تو موسي وين صدا
كوهِ بيچاره چه داند گفت چيست
زآنك موسي مي بداند که ُتهيست
كوه ميداند بقدر خويشتن
اندكي دارد ز لطفِ روح تن
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب
آيتي از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشم تيز
شرط باشد مردِ اصطرلاب ريز
تا صطرلابي کند از بهر او
تا بَرَد از حالت خورشيد بو
جان كز اصطرلاب جويد او صواب
چه قدَر داند ز چرخ و آفتاب
تو كه ز اصطرلاب ديده بنگري
در جهان ديدن يقين بس قاصري
تو جهان را قدر ِديده ديده اي
كو جهان سبلت چرا ماليده اي
عارفان را سرمه اي هست آن بجوي
تا كه دريا گردد اين چشم ِ چو جو
ذره اي از عقل و هوش ار با من است
اين چه سودا و پريشان گفتنست
چونك مغز من ز عقل و هُش تهيست
پس گناه من درين تخليط چيست
نه گناه او راست كه عقلم ببرد
عقل ِ جمله ي عاقلان پيشش بمرد
يا مجير العقل فتان الحجي
ما سواك للعقول مرتجي
ما اشتهيت مذ جننتني
ما حسدت الحسن مذ زينتني
هل جنوني في هواك مستطاب
قل بلي و الله يجزيك الثواب
گر به تازي گويد او ور پارسي
گوش و هوشي كو كه در فهمش رسي
باده ي او در خور هر هوش نيست
حلقه ي او سخره ي هر گوش نيست
بار ديگر آمدم ديوانه وار
رو رو اي جان زود زنجيري بيآر
غير آن زنجير ِ زلفِ دلبرم
گر دو صد زنجير آري بَر دَرم
عنوان:حكمت نظر كردن در چارق و پوستين كي فَلْينْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ
باز گردان قصه ي عشق ِ اياز
كآن يكي گنجيست مالامال راز
مي رود هر روز در حجره ي برين
تا ببيند چارقي با پوستين
زآنك هستي سخت مستي آورد
عقل از سر شرم از دل مي برد
صد هزاران قرن ِ پيشين را همين
مستي هستي بزد ره زين كمين
شد عزازيلي ازين مستي بليس
كه چرا آدم شود بر من رئيس
خواجه ام من نيز و خواجه زاده ام
صد هنر را قابل و آماده ام
در هنر من از كسي كم نيستم
تا بخدمت پيش دشمن بيستم
من ز آتش زاده ام او از وحل
پيش آتش مر وحل را چه محل
او كجا بود اندر آن دوري كه من
صدر عالم بودم و فخر زَمَن
عنوان:خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍو قوله تعالي في حق ابليس انه كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ
شعله مي زد آتش جان ِسفيه
كآتشي بود الولد سِرّ ابيه
نه غلط گفتم كه بُد قهر خدا
علتي را پيش آوردن چرا
كار بي علت مُبرّا از علل
مستمرّ و مستقرّست از ازل
در كمال ِصُنع پاك مستحث
علتِ حادث چه گنجد يا حدث
سِرّاب چه بودابِ ما صنع اوست
صنع مغزست و ابِ صورت چو پوست
عشق دان اي فندق تن دوستت
جانت جويد مغز و كوبد پوستت
دوزخي كه پوست باشد دوستش
دادِ بَدَلنا جلودا پوستش
معني و مغزت بر آتش حاكمست
ليك آتش را قشورت هيزمست
كوزه ي چوبين كه در روي آبِ جوست
قدرت آتش همه بر ظرفِ اوست
معني انسان بر آتش مالكست
مالكِ دوزخ در او كي هالكست
پس ميفزا تو بدن معني فزا
تا چو مالك باشي آتش را كيا
پوستها بر پوست مي افزوده اي
لاجرم چون پوست اندر دوده اي
زآنكه آتش را علف جز پوست نيست
قهر ِحق آن كِبر را پوستين کنيست
اين تكبر از نتيجه ي پوستست
جاه و مال آن كبر راز آن دوستست
اين تكبر چيست غفلت از لباب
منجمد چون غفلتِ يخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش يخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تيز راند
شد ز ديد ُلبّ جمله ي تن طمع
خوار و عاشق شد كه ذلّ من طمع
چون نبيند مغز قانع شد بپوست
بندِ عزّ مَن قنع زندان ِاوست
عزت اينجا گبريست و ذل ِ دين
سنگ تا فاني نشد كي شد نگين
در مقام سنگي و آنگاهي انا
وقتِ مسكين گشتن تست و فنا
كبر ز آن جويد هميشه جاه و مال
كه ز سرگينست گلخن را كمال
كين دو دايه پوست را افزون كنند
شحم و لحم و كبر و نخوت آگنند
ديده را بر لبِ لب نفراشتند
پوست را ز آن روي لب پنداشتند
پيش وا ابليس بود اين راه را
كو شكار آمد شبيكه ي جاه را
مال چون مارست و آن جاه اژدها
سايه ي مردان زمرّد اين دو را
زآن زُمرّد مار را ديده جهد
كور گردد مار و ره رو وارهد
چون برين ره خار بنهاد آن رئيس
هر كه خست او گفت لعنت بر بليس
يعني اين غم بر من از غدر ويست
غدر را آن مقتدا سابق پيست
بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند
هر كه بنهد سنت بد اي فتا
تا در افتد بعد او خلق از عمي
جمع گردد بر وي آن جمله ي بزه
كو سري بودست و ايشان دُم غزه
ليك آدم چارق و آن پوستين
پيش مي آورد كه هستم ز طين
چون اياز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود
هستِ مطلق كارساز نيستيست
كارگاه هست كن جز نيست چيست
بر نوشته هيچ بنويسد كسي
يا نهاله كارد اندر مغرسي
كاغذي جويد كه آن بنوشته نيست
تخم كارد موضعي كه كِشته نيست
تو برادر موضعي ناكشته باش
كاغذِ اسپيدِ نابنوشته باش
تا مشرّف گردي از نون وَ القلم
تا بكارد در تو تخم آن ذوالكرم
خود ازين پالوده ناليسيده گير
مطبخي كه ديده اي ناديده گير
زآنك ازين پالوده مستيها بود
پوستين و چارق از يادت رود
چون درآيد نزع و مرگ آهي كني
ذكر ديق و چارق آنگاهي كني
تا نماني غرق موج ِزشتيي
كه نباشد از پناهي پشتيي
ياد نآري از سفينه ي راستين
ننگري در چارق و در پوستين
چونك درماني بغرقاب فنا
پس ظَلَمْنا ورد سازي بر ولا
ديو گويد بنگريد اين خام را
سر بُريد اين مرغ ِ بي هنگام را
دور اين خصلت ز فرهنگِ اياز
كه پديد آيد نمازش بي نماز
او خروس آسمان بوده ز پيش
نعرهاي او همه در وقتِ خويش
عنوان:در معني اين کي ارنا الاشياء كما هي
و معني اين کي لو كشف الغطآء ما ازددت يقينا و قولهدر هر كه تو از ديده ي بد مي نگرياز چنبره ي وجود خود مينگريپايه ي كژ كژ افگند سايه
اي خروسان از وي آموزيد بانگ
بانگ بهر حق كند نه بهر دانگ
صبح كاذب آيد و نفريبدش
صبح كاذب عالم و نيك و بدش
اهل دنيا عقل ناقص داشتند
تا كه صبح صادقش پنداشتند
صبح كاذب كاروانها را زَدَست
كه ببوي روز بيرون آمدست
صبح كاذب خلق را رهبر مباد
كو دهد بس كاروانها را بباد
اي شده تو صبح ِ كاذب را رهين
صبح ِ صادق را تو كاذب هم مبين
گر نداري از نفاق و بَد امان
از چه داري بربرا در ظن همآن
بد گمان باشد هميشه زشت كار
نامه ي خود خواند اندر حق ِ يار
آن خسان كه در كژيها مانده اند
انبيا را ساحر و كژ خوانده اند
و آن اميران ِ خسيس ِ قلب ساز
اين گمان بردند بر حجره ي اياز
كو دفينه دارد و گنج اندر آن
ز آينه ي خود منگر اندر ديگران
شاه مي دانست خود پاكي او
بهر ايشان كرد او آن جست و جو
كاي امير آن حجره بگشاي در
نيم شب كه باشد او ز آن بي خبر
تا پديد آيد سگالشهاي او
بعد از آن بر ماست مالشهاي او
مر شما را دادم اين زرّ و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر
اين همي گفت و دل او مي طپيد
از براي آن اياز بي نديد
كه منم كين بر زبانم ميرود
اين جفا گر بشنود او چون شود
باز مي گويد بحقّ دين او
كه ازين افزون بود تمكين او
كاو بقذفِ زشتِ من تيره شود
وز غرض وز سِرّ من غافل بود
مبتلا چون ديد تأويلاتِ رنج
بُرد بيند كي شود او مات رنج
صاحب تأويل اياز صابرست
كو ببحر عاقبتها ناظرست
همچو يوسف خوابِ اين زندانيان
هست تعبيرش بپيش او عيان
خواب خود را چون نداند مردِ خير
كو بود واقف ز سِرّ خوابِ غير
گر زنم صد تيغ او را ز امتحان
كم نگردد وصلت آن مهربان
داند او كآن تيغ بر خود مي زنم
من ويم اندر حقيقت او منم
عنوان:بيان اتحاد عاشق و معشوق از روي حقيقت اگر چه متضادند
از روي آنك نياز ضدّ بي نيازيست چنانك آينه بي صورتست وساده است و بي صورتي ضد صورتست ليكن ميان ايشان اتحاديست در حقيقت كي شرح آن درازست، و العاقل يكفيه الاشاره
جسم ِ مجنون را ز رنج دوريي
اندر آمد علتِ رنجوريي
خون بجوش آمد ز شعله ي اشتياق
تا پديد آمد بر آن مجنون خناق
پس طبيب آمد بدارو كردنش
گفت چاره نيست هيچ از رگ زنش
رگ زدن بايد براي دفع خون
رگ زني آمد بدانجا ذوفنون
بازوش بست و گرفت آن نيش او
بانگ بر زد در زمان آن عشق خو
مُزدِ خود بستان و تركِ فصد كن
گر بميرم گو برو جسم ِ كهن
گفت آخر تو چه مي ترسي ازين
چون نمي ترسي تو از شير عرين
شير و گرگ و خرس و هر گورو دده
گِرد بر گِرد تو شب گِرد آمده
مي نه آيدشان ز تو بوي بشر
ز انبهي عشق و وَجد اندر جگر
گرگ و خرس و شير داند عشق چيست
كم ز سگ باشد كه از عشق او عميست
گر رگ عشقي نبودي كلب را
كي بجستي كلب كهفي قلب را
هم ز جنس او بصورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
تو نبردي تو دل از جنس ِ خويش
كي بري تو بوي دل از گرگ و ميش
گر نبودي عشق هستي كي بُدي
كي زدي نان بر تو و كي تو شدي
نان تو شد از چه ز عشق و اشتها
ورنه نان را كي بُدي تا جان رهي
عشق نان مرده را مي جان كند
جان كه فاني بود جاويدان كند
گفت مجنون من نمي ترسم ز نيش
صبر ِ من از كوهِ سنگين هست بيش
من بلم بي زخم نآسايد تنم
عاشقم بر زخمها بر مي تنم
ليك از ليلي وجود من پُرست
اين صدف پُر از صفات آن دُرست
ترسم اي فصّاد گر فصدم كني
نيش را ناگاه بر ليلي زني
داند آن عقلي كه او دل روشنيست
در ميان ليلي و من فرق نيست
عنوان:معشوقي از عاشق پرسيد كي خود را دوست تر داري يا مرا،
گفت من از خود مُرده ام و بتو زنده ام از خود و صفاتِ خودنيست شده ام و بتو هست شده ام، علم خود را فراموش كرده ام
و از علم تو عالم شده ام، قدرت خود را از ياد داده ام و ازقدرت تو قادر شده ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم، و اگر ترا دوست دارم، خود را دوست داشته باشم
هر كرا آينه ي يقين باشدگر چه خود بين خداي بين باشد اخرج بصفاتي الي خلقي من رآك رآني و من قصدك قصدني و علي هذا
گفت معشوقي بعاشق زامتحان
در صبوحي كاي فلان ابن الفلان
مرمرا تو دوست تر داري عجب
يا كه خود را راست گو يا ذاالكرب
گفت من در تو چنان فاني شدم
كه پُرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستي من جز نام نيست
در وجودم جز تو اي خوش كام نيست
ز آن سبب فاني شدم من اينچنين
همچو سركه در تو بحر انگبين
همچو سنگي كو شود كل لعل ِ ناب
پُر شود او از صفاتِ آفتاب
وصف آن سنگي نماند اندرو
پُر شود از وصفِ خور او پشت و رو
بعد از آن گر دوست دارد خويش را
دوستيء خور بوَد آن اي فتا
ور كه خور را دوست دارد او بجان
دوستيء خويش باشد بي گمان
خواه خود را دوست دارد لعل ِ ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
اندرين دو دوستي خود فرق نيست
هر دو جانب جز ضياي شرق نيست
تا نشد او لعل خود را دشمن است
زآنك يك من نيست آنجا دو منست
زآنك ظلمانيست سنگ و روز کور
هست ظلماني حقيقت ضدِ نور
خويشتن را دوست دارد كافرست
زآنك او منـّاع ِ شمس اكبرست
پس نشايد كه بگويد سنگ انا
او همه تاريكيست و در فنا
گفت فرعوني انا الحق گشت پست
گفت منصوري أنا الحق و برَست
آن انا را لعنة الله در عقب
وين أنارا رحمة الله اي محب
زآنك او سنگ سيه بُد اين عقيق
آن عدوي نور بود و اين عشيق
اين أنا هو بود در سِرّ اي فضول
ز اتحادِ نور نه از راي حلول
جهد كن تا سنگيت كمتر شود
تا بلعلي سنگِ تو انور شود
صبر كن اندر جهاد و در عنا
دم بدم مي بين بقا اندر فنا
وصفِ سنگي هر زمان كم ميشود
وصفِ لعلي در تو محكم ميشود
وصفِ هستي ميرود از پيكرت
وصفِ مستي ميفزايد در سرت
سمع شو يكبارگي تو گوش وار
تا ز حلقه ي لعل يابي گوشوار
همچو چَه كن خاك مي َكن گر كسي
زين تن خاكي كه در آبي رسي
گر رسد جذبه خدا آب معين
چاه ناكنده بجوشد از زمين
كار ميكن تو بگوش آن مباش
اندك اندك خاكِ چَه را مي تراش
هر كه رنجي ديد گنجي شد پديد
هر كه جدّي كرد در جدي رسيد
گفت پيغمبر ركوعست و سجود
بر در حق كوفتن حلقه ي وجود
حلقه ي آن در هر آن كو ميزند
بهر او دولت سري بيرون كند
عنوان:آمدن آن اميران نمام با سرهنگان نيمشب بگشادن حجره ي اياز و پوسيدن و چارق ديدن آويخته
و گمان بردن كي آن مكرستو رو پوش و خانه را حفره كردن بهر گوشه كي گمان آمد و چاه كنان آوردن و ديوارها سوراخ كردن
و چيزي نايافتن و خجلو نوميد شدن چنانك بد گمانان و خيال انديشان در كار انبيا و اوليا كي مي گفتند كي ساحرند و خويشتن ساخته اند و تصدرميجويند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
آن امينان بر در حجره شدند
طالبِ گنج زر و خمره شدند
قفل را بر ميگشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند كس
زآنت قفل صعب و پُر پيچيده بود
از ميان قفل ها بگزيده بود
نه ز بُخل ِ سيم و مال و زرّ خام
از براي كتم آن سِرّ از عوام
كه گروهي بر خيال بدتنند
قوم ديگر نام سالوسم كنند
پيش باهمت بود اسرار جان
از خسان محفوظ تر از لعل ِ كان
زر به از جانست پيش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان
مي شتابيدند تفت از حرص ِ زر
عقلشان ميگفت نه آهسته تر
حرص تازد بيهده سوي سراب
عقل گويد نيك بين كآن نيست آب
حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعره ي عقل آن زمان پنهان شده
گشته صد حرص و غوغاهاي او
گشته پنهان حكمت و ايماي او
تا كه در چاهِ غرور اندر فتد
آنگه از حكمت ملامت نشنود
چون ز بندِ دام بادِ او شكست
نفس لوامه برو يابيد دست
تا بديوار بلا نآيد سرش
نشنود پندِ دل آن گوش ِ كرش
كودكان را حرص گوزينه و شكر
از نصيحت ها كند دو گوش كر
چونك درد دُنبلش آغاز شد
در نصيحت هر دو گوشش باز شد
حجره را با حرص و صد گونه هوس
باز كردند آن زمان آن چند كس
اندر افتادند از در ز ازدحام
همچو اندر دوغ ِ گنديده هوام
عاشقانه در فتد با كرّ و فر
خوردن امكان ني و بسته هر دو پَر
بنگريدند از يسار و از يمين
چارق بدريده بود و پوستين
باز گفتند اين مكان بي نوش نيست
چارق اينجا جز پي رو پوش نيست
هين بيآور سيخهاي تيز را
امتحان كن حفره و كاريز را
هر طرف كندند و جُستند آن فريق
حفرها كندند و گوهاي عميق
حفرهاشان بانگ مي داد آن زمان
كندهاي خالييم اي گندگان
ز آن سگالش شرم هم ميداشتند
كند ها را باز مي انباشتند
بي عدد لاحول در هر سينه اي
مانده مرغ ِ حرصشان بي چينه اي
ز آن ضلالت هاي ياوه تازشان
حفره ي ديوار و در غمازشان
ممكن انداي آن ديوار ني
با اياز امكان هيچ انكار ني
گر خداع بي گناهي مي دهند
حايط و عرصه گواهي مي دهند
عنوان:باز گشتن نمامان از حجره ي اياز بسوي شاه توبره تهي و خجل..
همچون بد گمانان در حق انبيا عليهم السلام در وقت ظهوربرآئت و پاكي ايشان كي يوْمَ تَبْيضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ و قوله و تَرَي الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَي اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ
شاه قاصد گفت هين احوال چيست
كه بغلتان از زر و هميان تهيست
ور نهان كرديد دينار و تسو
فرّ شادي در رخ و رخسار كو
گر چه پنهان بيخ هر بيخ آورست
برگِ سيماهُم وجوهُم اخضرست
آنچ خورد آن بيخ از زهر و زقند
نك منادي مي كند شاخ بلند
بيخ اگر بي برگ و از مايه تهيست
برگهاي سبز اندر شاخ چيست
بر زبان بيخ گل مُهري نهد
شاخ دست و پا گواهي ميدهد
آن امينان جمله در عذر آمدند
همچو سايه پيش مه ساجد شدند
عذر آن گرمي و لاف و ما و من
پيش شه رفتند با تيغ و كفن
از خجالت جمله انگشتان گزان
هر يكي ميگفت كي شاهِ جهان
گر بريزي خون حلالستت حلال
ور ببخشي هست انعام و نوال
كرده ايم آنها كه از ما مي سِزيد
تا چه فرمايي تو اي شاه مجيد
گر ببخشي جرم ما اي دلفروز
شب شبيها كرده باشد روز روز
گر ببخشي يافت نوميدي گشاد
ورنه صد چون ما فداي شاه باد
گفت شه نه اين نواز و اين گداز
من نخواهم كرد هست آن اياز
عنوان:حواله كردن پادشاه قبول توبه ي نمّامان و حجره گشايان
و سزا دادن ايشان باياز كي يعني اين خيانت بر عرض او رفته است
اين خيانت بر تن و عرض ويست
زخم بر رگهاي آن نيكو پيست
گر چه نفس واحديم از روي جان
ظاهرا دورم ازين سود و زيان
تهمتي بر بنده شه را عار نيست
جز مزيدِ حلم و استظهار نيست
متهم را شاه چون قارون كند
بي گنه را تو نظر كن چون كند
شاه را غافل مدان از كار كس
مانع اظهار آن حلمست و بس
من هنا يشفع بپيش علم او
لاابالي وار الا حلم ِ او
آن گنه اول ز حلمش مي جهد
ورنه هيبت آن مجالش كي دهد
خونبهاي جرم نفس ِ قاتله
هست بر حلمش ديت بر عاقله
مست و بي خود نفس ِ ما ز آن حلم بود
ديو در مستي كلاه از وي ربود
گرنه ساقي حلم بودي باده ريز
ديو با آدم كجا كردي ستيز
گاهِ علم آدم ملايك را كه بود
اوستادِ علم و نقادِ نقود
چونك در جنت شرابِ حلم خَورد
شد ز يك بازي شيطان روي زرد
آن بلا درهاي تعليم ودود
زيرك و دانا و چستش كرده بود
باز آن افيون حلم سختِ او
دزد را آورد سوي رختِ او
عقل آمد سوي حلمش مستجير
ساقيم تو بوده اي دستم بگير
عنوان:فرمودن شاه اياز را كي اختيار كن از عفو و مكافات
كي از عدل و لطف هر چه كني اين جا صوابست و در هر يكيمصلحتهاست كي در عدل هزار لطف هست درج، وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَيةٌ آنكس كي كراهت ميدارد قصاص را درين يك حيوةقاتل نظر مي كند
و در صد هزار حيوة كي معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بيم سياست نمي نگرد
كن ميان مجرمان حكم اي اياز
اي اياز پاكِ با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در كفِ جوشت نيابم يك دغل
ز امتحان شرمنده خلقي بي شمار
امتحانها کرده از تو جمله شرمسار
بحر بي قعرست تنها علم نيست
كوه و صد كوه است اينخود حلم نيست
گفت من دانم عطاي تست اين
ورنه من آن چارقم و آن پوستين
بهر اين پيغمبر اين را شرح ساخت
هر که خود بشناخت يزدانرا شناخت
چارقت نطفه ست و خونت پوستين
باقي ايخواجه عطاي اوست اين
بهر آن دادست تا جويي دگر
تو مگو كه نيستش جز اين قدر
ز آن نمايد چند سيب آن باغبان
تا بداني نخل و دخل و بوستان
كفّ گندم ز آن دهد خر يار را
تا بداند گندم انبار را
نكته اي ز آن شرح گويد اوستاد
تا شناسي علم ِ او را مستزاد
ور بگوئي خود همينش بود و بس
دورت اندازد چنانك از ريش خس
اي اياز اكنون بيآ و داد دِه
داد نادر در جهان بنياد نه
مُجرمانت مستحق كشتن اند
وز طمع بر عفو و حلمت مي تنند
تا كه رحمت غالب آيد يا غضب
آب كوثر غالب آيد يا لهب
از پي مردم ربايي هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد أَلَسْت
بهر اين لفظِ أَلَسْتِ مستبين
نفي اثباتست در لفظي قرين
زانك استفهام اثباتيست اين
ليك در وي لفظ َليس شد دفين
ترك كن تا ماند اين تقرير خام
كاسه ي خاصان منه بر خوان عام
قهر و لطفي چون صبا و چون وبا
آن يكي آهن ربا وين كهربا
ميكشد حق راستان را تا رشد
قِسم ِ باطل باطلان را ميكشد
معده حلوايي بود حلوا كِشد
معده صفرايي بود سِركا كِشد
فرش سوزان سردي از جانش بَرَد
فرش افسرده حرارت را خورد
دوست بيني از تو رحمت مي جهد
خصم بيني از تو سطوت ميجهد
اي اياز اين كار را زوتر گزار
زآنك نوعي انتقامست انتظار
عنوان:تعجيل فرمودن پادشاه اياز را كي زود اين حكم را بفيصل رسان..
و منتظر مدار و ايام بيننا مگو كي الانتظار موت الاحمر وجواب گفتن اياز شاه را
گفت اي شه جملگي فرمان تراست
با وجودِ آفتاب اختر فناست
زهره كه بود يا عطارد يا شهاب
كو برون آيد بپيش آفتاب
گر ز دلق و پوستين بُگذشتمي
كي چنين تخم ملامت كِشتمي
قفل كردن بر در حجره چه بود
در ميان صد خيالي حسود
دست در كرده درون آبِ جو
هر يكي ز ايشان كلوخ خشك جو
پس كلوخ خشك در جو كي بود
ماهيي با آب عاصي كي شود
بر من مسكين جفا دارند ظن
كه وفا را شرم مي آيد ز من
گر نبودي زحمت نامحرمي
چند حرفي از وفا وا گفتمي
چون جهاني شبهت و اشكال جوست
حرف ميرانيم ما بيرون پوست
گر تو خود را بشكني مغزي شوي
داستان مغز نغزي بشنوي
جوز را در پوست ها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازي كجاست
دارد آوازي نه اندر خوردِ گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش
گرنه خوش آوازي مغزي بود
ژغژغ آواز قشري كه شنود
ژغژغ آن ز آن تحمل ميكني
تا كه خاموشانه بر مغزي زني
عنوان:حكايت در تقرير اين سخن كي چندين گاه گفت و گو را آزموديم مدتي صبر و خاموشي را بيازماييم
چند پختي تلخ و تيز و شور و گز
اين يكي بار امتحان شيرين بپز
آن يكي را در قيامت ز انتباه
در كف آيد نامه ي عصيان سياه
سر سيه چون نامهاي تعزيه
پُر معاصي متن نامه و حاشيه
جمله فسق و معصيت آن يكسري
همچو دارالحرب پُر از كافري
آنچنان نامه ي پليدِ پُر و بال
در يمين نايد درآيد در شِمال
خود همينجا نامه ي خود را ببين
دست چپ را شايد آن يا در يمين
موزه ي چپ كفش چپ هم در دكان
آن چپ دانيش پيش از امتحان
چون نباشي راست ميدان كه چپي
هست پيدا نعره ي شير و كپي
آنك گلرا شاهد و خوشبو كند
هر چپي را راست فضل او كند
هر شِمالي را يميني او دهد
بحر را ماء معيني او دهد
گر چپي با حضرتِ او راست باش
تا ببيني دستبُردِ لطفهاش
تو روا داري كه اين نامه ي مهين
بگذرد از چپ درآيد در يمين
اين چنين نامه كه پُر ظلم و جفاست
كي بود خود در خور آن دستِ راست
عنوان:در بيان كسي كي سخني گويد كي حال او مناسب آنسخن و آن دعوي نباشد
چنانك كفره وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالْأَرْضَ لَيقُولُنَّ اللهُ، خدمتِ بت سنگين كردن و جان و زر فداي او کردن چه مناسب باشد با جاني
كي داند كي خالق سموات والارض و خلايق الهيست سميعي بصيري حاضري مراقبي مستولي غيوري الي آخره
زاهدي را يک زني بد بس غيور
هم بُد او را يك كنيزک همچو حور
زن ز غيرت پاس شوهر داشتي
با كنيزك خلوتش نگذاشتي
مدتي شد زن مراقب هر دو را
تا كشان فرصت نيفتد در خلا
تا در آمد حكم و تقدير اله
عقل حارس خيره سر گشت و تباه
حكم و تقديرش چو آيد بيوقوف
عقل كه بود در قمر افتد خسوف
بود در حمام آن زن ناگهان
يادش آمد طشت و در خانه بُد آن
با كنيزك گفت رو هين مرغ وار
طشت سيمين را از خانه ي ما بيار
آن كنيزك زنده شد چون اين شنيد
كه بخواجه اين زمان خواهد رسيد
خواجه در خانه ست و خلوت اين زمان
پس دوان شد سوي خانه شادمان
عشق شش ساله كنيزك را بُد اين
كه بيابد خواجه را خلوت چنين
گشت پَرّان جانب خانه شتافت
خواجه را در خانه ي در خلوت بيافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
كه احتياط و يادِ در بستن نبود
هر دو با هم در خزيدند از نشاط
جان بجان پيوست آن دم ز اختلاط
ياد آمد در زمان زن را كه من
چون فرستادم ورا سوي وطن
پنبه در آتش نهادم من بخويش
اندر افگندم قچ ِ نر را بميش
ِگل فرو شست از سر و بيجان دويد
در پي او رفت و چادر ميكشيد
آن ز عشق جان دويد و اين ز بيم
عشق كو و بيم كو فرقي عظيم
سير ِعارف هر دمي تا تختِ شاه
سير زاهد هر مَهي يكروزه راه
گر چه زاهد را بوَد روزي شگرف
كي بود يكروز او خمسين الف
قدر هر روزي ز عمر ِ مردِ كار
باشد از سال جهان پنجه هزار
عقلها زين سِر بوَد بيرون ِ در
زهره ي وهم ار بدَرّد گو بدَر
ترس ِ مويي نيست اندر پيش ِعشق
جمله قربانند اندر كيش عشق
عشق وصفِ ايزدست اما كه خوف
وصف بنده ي مبتلاي فرج جوف
چون يحبون بخواندي در نبي
با يحبهم قرين در مطلبي
پس محبت وصفِ حق دان عشق نيز
خوف نبود وصفِ يزدان اي عزيز
وصف حق كو وصفِ مشتي خاك كو
وصفِ حادث كو و وصفِ پاك كو
شرح ِعشق ار من بگويم بر دوام
صد قيامت بگذرد وآن ناتمام
زآنك تاريخ قيامت را حدست
حد كجا آنجا كه وصفِ ايزدست
عشق را پانصد پَرست و هر پَري
از فراز عرش تا تحت الثري
زاهدِ با ترس مي تازد بپا
عاشقان پرّان تر از برق و هوا
كي رسند آنخائفان در گردِ عشق
كاسمان را فرش سازد دردِ عشق
جز مگر آيد عنايتهاي ضو
كز جهان و زين روش آزاد شو
از ُقش خود وزدُش خود بازرَه
كه سوي شه يافت آن شهباز رَه
اين قش و دُش هست جبر و اختيار
از وراي اين دو آمد جذبه يار
چون رسيد آن زن به خانه در گشاد
بانگِ در در گوش ايشان در فتاد
آن كنيزك جَست آشفته ز ساز
مرد برجَست و درآمد در نماز
زن كنيزك را پژوليده بديد
درهم و آشفته و دنگ و مريد
شوي خود را ديد قايم در نماز
در گمان افتاد و زن زآن اهتزاز
شوي را برداشت دامن بي خطر
ديد آلوده ي مني خصيه و َذكر
از ذكر باقي نطفه هي چكيد
ران و زانو گشته آلوده و پليد
بر سرش زد سيلي و گفت اي مهين
خصيه ي مردِ نمازي باشد اين
لايق ذِكر و نمازست اين ذكر
وين چنين ران و زهار پُر قدر
نامه ي پُر ظلم و فسق و كفر و كين
لايقست انصاف ده اندر يمين
گر بپرسي گبر را كين آسمان
آفريده ي كيست وين خلق و جهان
گويد او كين آفريده ي آن خداست
كافرينش بر خدايي اش گواست
كفر و فسق و استم بسيار او
هست لايق با چنين اقرار او
هست لايق با چنين اقرار راست
آن فضيحتها و آن كردار كاست
فعل او كرده دروغ آن قول را
تا شد او لايق عذابِ هول را
روز محشر هر نهان پيدا شود
هم ز خود هر مجرمي رسوا شود
دست و پا بدهد گواهي با بيان
بر فساد او بپيش مستعان
دست گويد من چنين دزديده ام
لب بگويد من چنين پرسيده ام
پاي گويد من شدستم تا مني
فرج گويد من بكردستم زنا
چشم گويد کرده ام غمزه ي حرام
گوش گويد چيده ام سوء الكلام
پس دروغ آمد ز سر تا پاي خويش
که دروغش کرد هم اعضاي خويش
آن چنانك در نماز با فروغ
از گواهي خصيه شد زرقش دروغ
پس چنانكن فعل كآن خود بيزبان
باشد اشهد گفتن و عين بيان
تا همه تن عضو عضوت اي پسر
گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر
رفتن بنده پي خواجه گواست
كه منم محكوم و اين مولاي ماست
گر سيه كردي تو نامه ي عمر خويش
توبه كن آنها كه كردستي تو پيش
عمر اگر بگذشت بيخش ايندَمست
آب توبه ش ده اگر او بي نمست
بيخ عمرت را بده آبِ حيات
تا درختِ عمر گردد با ثبات
جمله ماضي ها از اين نيكو شوند
زهر پارينه ازين گردد چو قند
سيئاتت را مُبدل كرد حق
تا همه طاعت شوند آن ما سبق
خواجه بر توبه ي نصوحي خوش بتن
كوششي كن هم بجان و هم بتن
شرح اين توبه ي نصوح از من شنو
بگرويدستي وليک از نو گِرو
عنوان:حکايت در بيان توبه ي نصوح كي چنانك شير از پستان بيرون آيد باز در پستان نرود
آنك توبه ي نصوحي كرد هرگز از آنگناه ياد نكند بطريق رغبت بلك هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دليل آن بود كي لذتِ قبول يافت آن شهوت اول بي لذتشد اين بجاي آن نشست چنانك فرموده اند
نَبَرد عشق را جز عشق ديگر
چرا ياري نگيري زو نكوتر
و آنك دلش باز بدآن گناه رغبت مي كند علامت آنست كي لذت قبول نيافته است و لذت قبول بجاي آن لذت گناه ننشسته استسَنُيسِّرُهُ لِلْيسْري نشده است لذت فَسَنُيسِّرُهُ لِلْعُسْري باقيست بروي
برد مردي پيش ازين نامش نصوح
بُد ز دلاكي زن او را فتوح
بود روي او چو رُخسار زنان
مردي خود را همي كرد او نهان
او بحمام زنان دلاك بود
در دغا و حيله بس چالاك بود
سالها مي كرد دلاكي و كس
بو نبرد از حال و سِرّ آن هوس
زآنك آواز و رُخش زن وار بود
ليك شهوت كامل و بيدار بود
چادر و سربند پوشيده و نقاب
مرد شهواني و در غره ي شباب
دختران خسروان را زين طريق
خوش هميماليد و ميشست آن عشيق
توبها ميكرد و پا در مي كشيد
نفس كافر توبه اش را مي دريد
رفت پيش عارفي آن زشت كار
گفت ما را در دعايي ياد آر
سِرّ او دانست آن آزاد مرد
ليك چون حلم خدا پيدا نكرد
بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پُر از آوازها
عارفان كه جام ِ حق نوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
هر كرا اسرار کار آموختند
مُهر كردند و دهانش دوختند
سُست خنديد و بگفت اي بَد نهاد
زآنك داني ايزدت توبه دَهاد
عنوان:در بيان آنك دعاي عارفِ واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حقست از خويشتن
كي كنتُ له سمعا و بصرا ولسانا و يدا قوله وَ مارَمَيتَ إِذْ رَمَيتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمي ، و آيات و اخبار و آثار درين بسيارست، و شرح سبب سازي حق تا مجرمرا گوش گرفته بتوبه ي نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون درگذشت
کار آن مسکين بآخر خوب گشت
كان دعاي شيخ نه چون هر دعاست
فاني است و گفتِ او گفتِ خداست
چون خدا از خود سؤال و كد كند
پس دعاي خويش را چون رد كند
يك سبب انگيخت صنع ذو الجلال
كه رهانيدش ز نفرين و وبال
اندر آن حمام پُر مي كرد طشت
گوهري از دختر شه ياوه گشت
گوهري از حلقه هاي گوش او
ياوه گشت و هر زني در جُست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجويند اولش در پيچ رخت
رختها جُستند و آن پيدا نشد
دزدِ گوهر نيز هم رسوا نشد
پس بجَد جُستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شكاف
در شكاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو كردند دُرّ خوش صدف
بانگ آمد كه همه عريان شويد
هر كه هستيد ارعجوز وگر نويد
يك بيك را حاجبه جُستن گرفت
تا پديد آيد گهر دانه شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتي
روي زرد و لب كبود از خشيتي
پيش چشم خويشتن اوميديد مرگ
رفت و ميلرزيد او مانند برگ
گفت يا رب بارها برگشته ام
توبه ها و عهدها بشكسته ام
كرده ام آنها كه از من مي سزيد
تا چنين سيل سياهي در رسيد
نوبت جُستن اگر در من رسد
وه كه جان من چه سختيها كشد
در جگر افتاده استم صد شرر
در مناجاتم ببين بوي جگر
اين چنين اندوه كافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد
كاشكي مادر نزادي مر مرا
يا مرا شيري بخوردي در چرا
اي خدا آن كن كه از تو مي سزد
كه ز هر سوراخ مارم ميگزد
جان سنگين دارم و دل آهنين
ورنه خون گشتي درين رنج و حنين
وقت تنگ آمد مرا و يك نفس
پادشاهي كن مرا فرياد رس
گر مرا اين بار ستاري كني
توبه كردم من ز هر ناكردني
توبه ام بپذير اين بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد كمر
من اگر اين بار تقصيري كنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم
اين همي زاريد و صد قطره روان
كه در افتادم بجلاد و عوان
تا نميرد هيچ افرنگي چنين
هيچ ملحد را مبادا اين حنين
نوحها ميكرد او بر جان خويش
روي عزرائيل ديده پيش پيش
اي خدا واي خدا چندان بگفت
كآن در و ديوار با او گشت جفت
در ميان يارب و يارب بُد او
بانگ آمد از ميان جُست و جو
عنوان:نوبتِ جُستن رسيدن بنصوح و آواز آمدن كي همه را جستيم نصوح را بجوييد
و بيهوش شدن نصوح از آن هيبت و گشادهشدن كار بعد از نهايت بستگي كماکان يقول رسول الله صلي الله عليه و سلم إذا أصابه مرضٌ او هم اشتدي أزمة تنفرجي
جمله را جستيم پيش آي اي نصوح
گشت بيهوش آن زمان پَرّيد روح
همچو ديوار شكسته در فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چونك هوشش رفت از تن بي امان
سِرّ او با حق بپيوست آن زمان
چون تهي گشت و خود او نماند
باز جانش را خدا در پيش خواند
چون شكست آن كشتي او بي مراد
در كنار رحمت دريا فتاد
جان بحق پيوست چون بيهوش شد
موج رحمت آنزمان در جوش شد
چونك جانش وارهيد از ننگِ تن
رفت شادان پيش اصل ِ خويشتن
جان چو باز و تن مرو را كنده اي
پاي بسته پَر شكسته بنده اي
چونك هوشش رفت و پايش بر گشاد
مي پرد آن باز سوي كيقباد
چونك درياهاي رحمت جوش كرد
سنگها هم آبِ حيوان نوش كرد
ذره ي لاغر شگرف و زفت شد
فرش خاكي اطلس و زربفت شد
مرده ي صد ساله بيرون شد ز گور
ديو ِ ملعون شد بخوبي رشكِ حور
اين همه روي زمين سر سبز شد
چوب خشك اشگوفه كرد و نغز شد
گرگ با برّه حريف مي شده
نااميدان خوش رگ و خوش پي شده
عنوان:يافته شدن گوهر و حلالي خواستن حاجبان و كنيزكان شاهزاده از نصوح
بعدِ از آن خوفي هلاكِ جان بُده
مژدها آمد كه اينك گم شده
بانگ آمد ناگهان كه رفت بيم
يافت شد گم گشته آن دُرّ يتيم
يافت شد واندر فرح دربافتيم
مژدگاني دِه كه گوهر يافتيم
از غريو و نعره و دستك زدن
پُر شد حمام ِ قد زال الحزن
آن نصوح رفته باز آمد بخويش
ديد چشمش تابش صد روز پيش
مي حلالي خواست از وي هر كسي
بوسه ميدادند بر دستش بسي
بَد گمان بُرديم و کن ما را حلال
گوشت تو خورديم اندر قيل و قال
زآنك ظنّ جمله بروي بيش بود
زآنك در قربت ز جمله پيش بود
خاص دلاكش بُد و مَحرم نصوح
بلك همچون دو تني يك گشته روح
گوهر ار بُردست او بُردست و بس
زو ملازم تر بخاتون نيست كس
اول او را خواست جُستن در نبرد
بهر حرمت داشتن تأخير كرد
تا بود كانرا بيندازد بجا
اندرين مهلت رهاند خويش را
اين حلاليها ازو ميخواستند
وز براي عذر برميخواستند
گفت بُد فضل خداي دادگر
ورنه ز آنچم گفته شد هستم بتر
چه حلالي خواست مي بايد ز من
كه منم مجرم تر اهل زمَن
آنچ گفتندم ز بَد از صد يكيست
بر من اين كشفست ار كس را شكيست
كس چه ميداند ز من جز اندكي
از هزاران جرم و بَد فعلم يكي
من همي دانم و آن ستار من
جرمها و زشتي كردار من
اوّل ابليسي مرا استاد بود
بعد از آن ابليس پيشم باد بود
حق بديد آن جمله را ناديده كرد
تا نگردم در فضيحت روي زرد
باز رحمت پوستين دوزيم كرد
توبه ي شيرين چو جان روزيم كرد
هر چه كردم جمله ناكرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد كرد
همچو بخت و دولتم دلشاد كرد
نام من در نامه ي پاكان نوشت
دوزخي بودم ببخشيدم بهشت
آه كردم، چون رَسَن شد آهِ من
گشت آويزان رَسَن در چاهِ من
آن رَسَن بگرفتم و بيرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بُن چاهي همي بودم اسير
در همه عالم نمي گنجم كنون
آفرينها بر تو بادا اي خدا
ناگهان كردي مرا از غم جدا
گر سر هر موي من يابد زبان
شكرهاي تو نيآيد در بيان
مي زنم نعره درين روضه و عيون
خلق را يا لَيتَ قَوْمِي يعلمون
عنوان:باز خواندن شه زاده نصوح را از بهر دلاكي بعد از استحكام و توبه و قبول توبه و بهانه كردن او و دفع گفتن
بعد از آن آمد كسي كز مرحمت
دختر سلطان ِ ما مي خواندت
دختر شاهت همي خواند بيآ
تا سرش شويي كنون اي پارسا
جز تو دلاكي نميخواهد دلش
كه بمالد يا بشويد با گلش
گفت رو رودستِ من بيكار شد
وين نصوح تو كنون بيمار شد
رو كسي ديگر بجو اشتاب و تفت
كه مرا و الله دست از كار رفت
با دل خود گفت كز حَد رفت جرم
از دل من كي رود آن ترس و گرم
من بمُردم يك ره و باز آمدم
من چشيدم تلخي مرگ و عدم
توبه اي كردم حقيقت با خدا
نشكنم تا جان شود از تن جدا
بعد آن محنت كرا بار دگر
پا رود سوي خطر الا كه خر
عنوان:حکايت در بيان آنك كسي توبه كند و پشيمان شود و باز آن پشيمانيها را فراموش كند
و آزموده را باز آزمايد در خسارت ابدافتد چون توبه ي او را ثباتي و قوتي و حلاوتي و قبولي مدد نرسد چون درخت بي بيخ هر روز زودتر و خشك تر بوَد، نعوذبالله
گازري بود و مراو را يك خري
پُشت ريش اِشكم تهي و لاغري
در ميان سنگلاخ بي گياه
روز تا شب بي نوا و بي پناه
بهر خوردن جز آب آنجا نبود
روز و شب بد خر در آن كور و كبود
آن حوالي نيستان و بيشه بود
شيري بود آنجا که صيدش پيشه بود
شير را با پيل نر جنگ اوفتاد
خسته شد آن شير و ماند از اصطياد
مدتي واماند ز آن ضعف از شكار
بي لوا ماندند دَد از چاشت خوار
زآنك باقي خوار شير ايشان بُدند
شير چون رنجور شد تنگ آمدند
شير يك روباه را فرمود رو
مر خري را بهر من صياد شو
گر خري يابي بگرد مَرغزار
رو فسونش خوان فريبانش بيآر
چون بيابم قوّتي از گوشت خر
پس بگيرم بعد از آن صيدي دگر
اندكي من مي خورم باقي شما
من سبب باشم شما را در نوا
يا خري يا گاو بهر من بجوي
زآن فسونهايي که مي داني بگوي
از فسون و از سخن هاي خوشش
از سرش يرون کن و اينجا كِشش
عنوان:تشبيه كردن قطب كي عارفِ واصلست..
در اجراي دادن خلق از قوتِ مغفرت رحمت بر مراتبي كي حقش الهام دهد
و تمثيلبشير که در اجري خوار و باقي خوار ويند بر مراتب قربِ ايشان بشير نه ُقرب مكاني بلك ُقرب صفتي و تفاصيل اينبسيارست و الله الهادي
قطب شير و صيد كردن كار او
باقيان اين خلق باقي خوار او
تا تواني در رضاي قطب كوش
تا قوي گردد كند صيدِ وحوش
چون برنجد بي نوا مانند خلق
كز كفِ عقلست جمله ي رزق خلق
زآنك وجدِ خلق باقي خورد ِ اوست
اين نگه دار ار دل ِ تو صيد جوست
او چو عقل و خلق چون اعضاي تن
بسته ي عقلست تدبير بدن
ضعفِ قطب از تن بود از روح ني
ضعف در كشتي بود در نوح ني
قطب آن باشد كه گرد خود تند
گردش افلاك گرد او بود
ياريي ده در مرّمه ي كشتي اش
گر غلام خاص و بنده گشتي اش
ياريت در تو فزايد نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صيد گير و كن فداش
تا عوض گيري هزاران صيد بيش
روبهانه باشد آن صيدِ مُريد
مرده گيرد صيد كفتار مُريد
مُرده پيش او كشي زنده شود
چرك در پاليز روينده شود
گفت روبه شير را خدمت كنم
حيلها سازم ز عقلش بَر كنم
حيله و افسون گري كار منست
كار من دستان و از ره بردنست
از سر كه جانب جو مي شتافت
آن خر مسكين لاغر را بيافت
پس سلام ِ گرم كرد و پيش رفت
پيش آن ساده دل درويش رفت
گفت چوني اندرين صحراي خشك
در ميان سنگ لاخ و جاي خشك
گفت خر گر در غمم گر در ِارَم
قسمتم حق كرد و من زآن شاكرم
شكر گويم دوست را در خير و شر
زآنك هست اندر قضا از بَد بَتر
چونك قسام اوست كفر آمد گِله
صبر بايد صبر مفتاح الصله
غير حق جمله عدو اند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کي نکوست
تا دهد دوغم نخواهم انگبين
زآنك هر نعمت غمي دارد قرين
عنوان:حکايت ديدن خر هيزم فروش بانوايي تازي بر آخُر خاص..
و تمنا بردن آندولت را در موعظه ي آنك تمنا نبايد بُردن الا مغفرتو عنايت كي اگر در صد لون رنجي چون لذت مغفرت بود همه شيرين شود، باقي هر دولتي كه آن را ناآزموده تمني مي بريبا آن رنجي قرينست
كي آنرا نمي بيني چنانك از هر دامي دانه پيدا بود و فخ پنهان، تو درين يك دام مانده اي تمني مي بريكي كاشكي با آن دانه ها رفتمي، پنداري كي آن دانها بي دامست
بود سقايي مَرو را يك خري
گشته از محنت دو تا چون چنبري
پشتش از بار گران صد جاي ريش
عاشق و جويان روز مرگِ خويش
جُو كجا از كاهِ خشك او سير ني
در عقب زخمي ز سيخ آهني
مير آخر ديد او را رحم كرد
كآشناي صاحبِ خر بود مرد
پس سلامش كرد و پرسيدش ز حال
كز چه اين خر گشت دو تا همچون دال
گفت از درويشي و تقصير من
كه نمي يابد خود اين بسته دهن
گفت بسپارش بمن تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمت برَست
در ميان ِ آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مركبِ تازي بديد
با نوا و فربه و خوب و جديد
زير پاشان رُوفته آبي زده
كه بوقت و جو بهنگام آمده
خارش و مالش مراسپان را بديد
پوز بالا كرد كاي ربّ مجيد
نه كه مخلوق توام گيرم خرم
از چه زار و پشت ريش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شكم
آرزومندم بمُردن دم بدم
حال اين اسپان چنين خوش بانوا
من چه مخصوصم بتعذيب و بلا
ناگهان آوازه ي پيگار شد
تازيان را وقتِ زين و كار شد
زخم هاي تير خوردند از عدو
رفت پيكان ها در ايشان سو بسو
از غزا باز آمدند آن تازيان
اندر آخُر جمله افتاده ستان
پاي هاشان بسته محكم با نوار
نعل بندان ايستاده بر قطار
مي شكافيدند تنهاشان بنيش
تا برون آرند پيكان ها ز ريش
آن خر آن را ديد و مي گفت ايخدا
من بفقر و عافيت دادم رضا
زآن نوا بيزارم و زآن زخم زشت
هر كه خواهد عافيت دنيا ِبهـِشت
عنوان:ناپسنديدن روباه گفتن خر را کي من راضيم بقسمت
گفت روبه جُستن رزق حلال
فرض باشد از براي امتثال
عالم اسباب و چيزي بي سبب
مي نيآيد پس مهم باشد طلب
وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْل الله است امر
تا نبايد غصب كردن همچو نمر
گفت پيغمبر كه بر رزق اي فتا
در فرو بسته ست و بر در قفل ها
جنبش و آمد شدِ ما و اكتساب
هست مفتاحي بر آن قفل و حجاب
بي كليد اين در گشادن راه نيست
بي طلب نان سنت الله نيست
عنوان:جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعفِ توكل باشد آن
ورنه بدهد نان كسي كه داد جان
هر كه جويد پادشاهي و ظفر
كم نيآيد لقمه ي نان اي پسر
دام و دَد جمله شده اكال رزق
نه پي كسب اند و نه حمال رزق
جمله را رزّاق روزي مي دهد
قسمت هر يك بپيشش مي نهد
رزق آيد پيش هر كه صبر جُست
رنج كوششها ز بي صبري تست
عنوان:جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه آن توكل نادرست
كم كسي اندر توكل ماهرست
گِرد نادر گشتن از ناداني است
هر كسي را كي ره سلطاني است
چون قناعت را پيمبر گنج گفت
هر كسي را كي رسد گنج ِ نهفت
حدّ ِ خود بشناس و بر بالا مپر
تا نيفتي در نشيبِ و شور و شر
عنوان:باز جواب خر روباه را
گفت اين معكوس ميگويي بدان
شور و شر از طمع آيد سوي جان
از قناعت هيچ كس بي جان نشد
از حريصي هيچ كس سلطان نشد
نان ز خوكان و سگان نبود دريغ
كسبِ مردم نيست اين باران و ميغ
وآنچنانك عاشقي بر رزق زار
هست عاشق رزق هم بر رزق خوار
عنوان:در تقرير معني توكل
حكايت آن زاهد كي توكل را امتحان ميكرد و از ميان اسباب و شهر بيرون آمد و از قوارع و ره گذرخلق دور شد و بين کوهي مهجوري مفقودي در غايت گرسنگي سر بر سر سنگي نهاد و خفت
و با خود گفت توكل كردم برسبب سازي و رزاقي تو و از اسباب منقطع شدم تا ببينم سببيتِ توكل را
آن يكي زاهد شنود از مصطفي
كه يقين آيد بجان رزق از خدا
گر بخواهي ور نخواهي رزق ِ تو
پيش تو آيد دوان از عشق ِ تو
از براي امتحان آن مَرد رفت
در بيابان نزد كوهي خُفت تفت
كه ببينم رزق مي آيد بمن
تا قوي گردد مرا در رزق ظن
كارواني راه گم كرد و كشيد
سوي كوه آن ممتحن را خفته ديد
گفت اين مرد اين طرف چونست عور
در بيابان از ره و از شهر دور
اي عجب مُرده ست يا زنده که او
مي نترسد هيچ از گرگ و عدو
آمدند و دست بروي مي زدند
قاصدا چيزي نگفت آن ارجمند
هم نجنبيد و نجنبانيد سر
وانكرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند اين ضعيفِ بي مراد
از مجاعت سكته اندر اوفتاد
نان بيآوردند و در ديگي طعام
تا بريزندش بحلقوم و بكام
پس بقاصد مَرد دندان سخت كرد
تا ببيند صدق آن ميعاد مرد
رحمشان آمد كه اين بس بي نواست
وز مجاعت هالكِ مرگ و فناست
كارد آوردند و قوم اِشتافتند
بسته دندانهاش را بشكافتند
ريختند اندر دهانش شوربا
مي فشردند اندر آن نان پارها
گفت اي دل گر چه خود تن ميزني
راز مي داني و نازي مي كني
گفت دل دانم و قاصد مي كنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زين بيشتر خود چون بود
رزق سوي صابران خود ميرود
عنوان:جواب روباه خر را و تحريض كردن او خر را بر كسب
گفت روبه اين حكايتها بهل
دستها بر كسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا كاري بكـُن
مكسبي كن ياري ياري بكـُن
هر کسي در مكسبي پا مينهد
ياريء ياران ديگر مي كند
زآنك جمله ي كسب نآيد از يكي
هم دِروگر هم سقا هم حايكي
چون به انبازيست عالم برقرار
هر كسي كاري گزيند ز افتقار
طبل خواري در ميانه شرط نيست
راهِ سنت كار و مكسب كردنيست
عنوان:جواب گفتن خر روباه را كي توكل بهترين ِ كسبهاست
كي هر كسي محتاجست بتوكل كي اي خدا اين كار مرا راست آر ودعا متضمن توكلست و توكل كسبي است كي بهيچ كسبي ديگر محتاج نيست الي آخره
گفت من به از توكل بر رَبي
مي ندانم در دو عالم مكسبي
كسبِ شكرش را نمي دانم نديد
تا كِشد شكر خدا رزق و مزيد
بحثشان بسيار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملكه
نهي لا تلقوا بايدي تهلكه
صبر در صحراي خشك و سنگلاخ
احمقي باشد جهان حق فراخ
نقل كن زينجا بسوي مرغزار
ميچر آنجا سبزه گردِ جويبار
مرغزاري سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا ميان
خرّم آن حيوان كه او آنجا رود
اشتر اندر سبزه ناپيدا شود
هر طرف در وي يكي چشمه ي روان
اندرو حيوان مُرَفه در امان
از خري او را نمي گفت اي لعين
تو از آنجايي چرا زاري چنين
كو نشاط و فربهي و فرّ ِ تو
چيست اين لاغر تن ِ مضطر تو
شرح روضه گر دروغ و زور نيست
پس چرا چشمت از او مخمور نيست
اين گدا چشمي و اين ناديدگي
از گدايي تست نه از بگلربگي
چون ز چشمه آمدي چوني تو خشك
ور تو نافِ آهوي كو بوي مشك
زآنک ميگويي و شرحش ميكني
چه نشانه در تو نآمد اي سني
عنوان:مثل آوردن اشتر در بيان آنك در مُخبر دولتي فر و اثر آن چون نبيني..
جاي متهم داشتن باشد كه او مقلدست در آن
آن يكي پرسيد اشتر را كه هي
از كجا ميآئي اي اقبال پي
گفت از حمام ِ گرم ِ كوي تو
گفت خود پيداست در زانوي تو
مار موسي ديد فرعون ِعنود
مهلتي ميخواست نرمي مي نمود
زيركان گفتند بايستي كه اين
تندتر گشتي چو هست او ربّ ِ دين
معجزه گر اژدها گر مار بُد
نخوت و خشم ِخدائي اش چه شد
ربّ ِ اعلي گر ويست اندر جلوس
بهر يك كرمي چيست اين چاپلوس
نفس ِ تو تا مستِ ُنقلست و نبيد
دانك روحَت خوشه ي غيبي نديد
كه علاماتست ز آن ديدار نور
التجافي مِنكِ عَن دار الغرور
مرغ چون بر آبِ شوري مي تند
آبِ شيرين را نديدست او مَدد
بلك تقليدست آن ايمان ِ او
روي ايمان را نديده جان ِ او
پس خطر باشد مُقلد را عظيم
از ره و ره زن ز شيطان ِ رجيم
چون ببيند نور حق ايمن شود
ز اضطراباتِ شك او ساكن شود
تا كفِ دريا نيآيد سوي خاك
كاصل او آمد بود در اصطكاك
خاكي است آن كف غريبست اندر آب
در غريبي چاره نبود ز اضطراب
چونك چشمش باز شد و آن نقش خواند
ديو را بر وي دگر دستي نماند
گر چه با روباه خر اسرار گفت
سَرسَري گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تايق نبود
رُخ دريد و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر ردّ آمد نه خوب
زآنك در لب بود آن نه در قلوب
بوي سيبش هست جزو سيب نيست
بو درو جز از پي آسيب نيست
حمله ي زن در ميان ِ كارزار
نشكند صف بلك گردد كارزار
گر چه مي بيني چو شير اندر صفش
تيغ بگرفته همي لرزد كفش
واي آنك عقل ِ او ماده بود
نفس ِ زشتش نرّ و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل ِ او
جز سوي خِسران نباشد نقل ِ او
اي خنك آنكس كه عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوي اش نر و غالب بود
نفس انثي را خرد سالب بود
حمله ي ماده بصورت هم جريست
آفتِ او همچو آن خر از خريست
وصف حيواني بود بر زن فزون
زآنك سوي رنگ و بو دارد رُكون
رنگ و بوي سبزه زارآن خر شنيد
جمله حجتها ز طبع او رميد
تشنه محتاج مطر شد و ابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر اي پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دليل آرد مقلد در بيان
از قياسي گويد آن را نه از عيان
مشك آلودست الا مشك نيست
بوي مشكستش ولي جز پشك نيست
تا كه پشكي مشك گردد اي مريد
سالها بايد در آن روضه چريد
كه نبايد خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل ياسمن يا گل مچر
رو بصحراي ختن با آن نفر
معده را خو كن بدآن ريحان و ُگل
تا بيابي حكمتِ و قوتِ رُسُل
خون معده زين كه و جو باز كن
خوردن ريحان و گل آغاز كن
معده ي تن سوي كهدان ميكِشد
معده ي دل سوي ريحان ميكِشد
هر كه كاه و جو خورد قربان شود
هر كه نور حق خورد قرآن شود
نيم ِ تو مشكست و نيمي پُشك بين
هين ميفزا پشك افزا مشك چين
آن مقلد صد دليل و صد بيان
در زبان آرد ندارد هيچ جان
چونك گوينده ندارد جان و فر
گفتِ او را كي بود برگ و ثمر
ميكند گستاخ مردم را براه
او بجان لرزان ترست از برگِ كاه
عنوان:فرق ميان دعوتِ شيخ كامل ِ و اصل و ميان ِ سخن ناقصان ِ فاضل ِ فضل ِ تحصيليء بر بسته
شيخ نوراني ز رَه آگه كند
با سخن هم نور را همره كند
جهد كن تا مست و نوراني شوي
تا حديثت را شود نورش روي
هر چه در دوشاب جوشيده شود
در عقيده طعم ِ دوشابش بود
از جزر و ز سيب و به و ز گِردكان
لذت و دوشاب يابي تو از آن
علم اندر نور حق فر غرده شد
پس ز علمت نور يابد قوم ُلد
هر چه گوئي باشد آن هم نورناك
كاسمان هرگز نبارد غير پاك
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش كند نبود بكار
آب اندر ناودان عاريتيست
آب اندر ابر و دريا فطرتيست
فكر و انديشه ست مثل ِ ناودان
وحي و مكشوفست ابر و آسمان
آبِ باران باغ ِ صد رنگ آورد
ناودان همسايه در جنگ آورد
خر دو سه حمله برو به بحث كرد
چون مقلد بُد فريبِ او بخَورد
طنطنه ي ادراك و بينايي نداشت
دمدمه ي روبه برو سكته گماشت
حرص خوردن آنچنان كردش ذليل
كه زبونش گشت با پانصد دليل
عنوان:حكايت آن مخنث و پرسيدن لوطي ازو در حالت لواطه كي اين خنجر از بهر چيست
گفت از براي آنك هر کي با من بَد انديشداشكمش بشكافم لوطي بر سر او آمد شد مي كرد و ميگفت الحمد لله كي من بد نميانديشم با تو
بيت من بيت نيست اقليمست
هزل من هزل نيست تعليمست
إِنَّ اللَّهَ لا يسْتَحْيي أَنْ يضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها، اي فما فوقها في تغيير النفوس بالانكار، ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا،
و آنگهجواب مي فرمايد كه اين خواستم يضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يهْدِي بِهِ كَثِيرا ً كي هر فتنه همچون ميزانست
بسياران ازو سرخ رو شوندو بسيار بي مراد شوند، و لو تأملت فيه قليلا ً وجدت من نتايجه الشريفة كثيرا
كنده اي را لوطئ در خانه بُرد
سرنگون افگندش و در وي فشرد
بر ميانش خنجري ديد آن لعين
پس بگفتش بر ميانت چيست اين
گفت آنك با من ار يك بَدمنش
بَد بينديشد بدَرم اشكمش
گفت لوطي حمد لله را كه من
بَد نينديشيده ام با تو بفن
چونك مَردي نيست خنجرها چه سود
چون نباشد دل ندارد سود خُود
از علي ميراث داري ذوالفقار
بازوي شير خدا هستت بيآر
گر فسوني ياد داري از مسيح
كو لب و دندان عيسي اي قبيح
كشتيي سازي ز توزيع و فتوح
كو يكي ملاح ِ كشتي همچو نوح
بت شكستي گيرم ابراهيم وار
كو بُت تن را فدي كردن به نار
گر دليلت هست اندر فعل آر
تيغ چوبين را بدآن كن ذوالفقار
آن دليلي كه ترا مانع شود
از عمل آن نقمتِ صانع بود
خائفان راه را كردي دلير
از همه لرزان تري تو زير زير
بر همه درس ِ توكل ميكني
در هوا تو پشه را رگ ميزني
اي مخنث پيش رفته از سپاه
بر دروغ ِ ريش تو كيرت گواه
چون ز نامردي دل آگنده بود
ريش و سبلت موجب خنده بود
توبه اي كن اشك باران چون مطر
ريش و سبلت را ز خنده باز خر
داروي مردي بخور اندر عمل
تا شوي خورشيدِ گرم اندر حمل
معده را بگذار و سوي دل خرام
تا كه بي پرده ز حق آيد سلام
يك دو گامي رو تكلف ساز خَوش
عشق گيرد گوش تو آنگاه کش
عنوان:غالب شدن حيله ي روباه بر استعصام و تعفف خر و كشيدن روبه خر را سوي شير بيشه
روبه اندر حيله پاي خود فشرد
ريش خر بگرفت و آن خر را ببرد
مُطرب آن خانقه كو تا كه تف
دف زند كه خر برفت و خر برفت
چونك خرگوشي بَرَد شيري بچاه
چون نيآرد روبهي خر تا گياه
گوش را بر بند و افسونها مَخَور
جز فسون ِ آن ولي ِ دادگر
آن فسون ِ خوشتر از حلواي او
آنك صد حلواست خاكِ پاي او
خُم هاي خسرواني پُر ز مي
مايه بُرده از مي لبهاي وي
عاشق ِ مي باشد آن جان ِ بعيد
كو مي ِ لبهاي ِ لعلش را نديد
آبِ شيرين چون نبيند مرغ ِ كور
چون نگردد گردِ چشمه ي آبِ شور
موسي جان سينه را سينا كند
طوطيان كور را بينا كند
خسرو شيرين ِ جان نوبت ز دست
لاجرم در شهر قند ارزان شدست
يوسفان ِ غيب لشكر ميكِشند
تنگهاي قندِ و شکر ميکشند
اشتران مصر را رو سوي ما
بشنويد اي طوطيان بانگِ درا
شهر ِ ما فردا پُر از شكـّر شود
شكـّر ارزانست ارزان تر شود
در شكر غلطيد اي حلواييان
همچو طوطي كوري صفراييان
نيشكر كوبيد كار اينست و بس
جان بر افشانيد يار اينست و بس
يك ُترُش در شهر ما اكنون نماند
چونك شيرين خسروان را بر نشاند
ُنقل بر ُنقلست و مي بر مي هلا
بر مناره رو بزن بانگِ صلا
سركه ي نُه ساله شيرين ميشود
سنگ و مرمر لعل و زرّين ميشود
آفتاب اندر فلك دستك زنان
ذر ها چون عاشقان بازي كنان
چشمها مخمور شد از سبزه زار
گل شكوفه ميكند بر شاخسار
چشم دولت سحر ِ مطلق ميكند
روح شد منصور انا الحق ميزند
گر خري را ميبرد روبه ز سَر
گو ببر تو خر مباش و غم مخَور
عنوان:حكايت آن شخص كي از ترس خويشتن را در خانه اي انداخت
رخها زرد چون زعفران لبها كبود چون نيل دست لرزان چونبرگِ درخت خداوندِ خانه پرسيد كي خيرست چه واقعه است گفت بيرون خر مي گيرند بسخره،
گفت مبارك خر ميگيرند توخر نيستي چه ميترسي گفت سخت بجدّ ميگيرند تمييز برخاسته است امروز ترسم كي مرا خر گيرند
آن يكي در خانه اي در ميگريخت
زرد رو و لب كبود و رنگ ريخت
صاحب خانه بگفتش خير هست
كه همي لرزد ترا چون پير دست
واقعه چونست چون بگريختي
رنگ رخساره چنين چون ريختي
گفت بهر سخره ي شاهِ حرون
خر همي گيرند امروز از برون
گفت ميگيرند کو خر جان ِ عم
چون نه اي خر رو ترا زين چيست غم
گفت بس جدّند و گرم اندر گرفت
گر خرم گيرند هم نبود شگفت
بهر ِ خر گيري بر آوردند دست
جدّ جد تمييز هم برخاستست
چونك بي تمييزيان مان سرورند
صاحبِ خر را بجاي خر بَرَند
نيست شاهِ شهر ِ بيهوده گير
هست تمييزش سميعست و بصير
آدمي باش و ز خر گيران مترس
خر نه اي اي عيسي دوران مترس
چرخ ِ چارم هم ز نور تو پُرست
حاش لله كه مقامت آخرست
تو ز چرخ و اختران هم برتري
گر چه بهر مصلحت در آخري
مير آخر ديگر و خر ديگرست
نه هر آنك اندر آخر شد خرست
چه در افتاديم در دنبال ِ خر
از گلستان گوي و از گلهاي تر
از انار و از ترنج و شاخ ِ سيب
وز شراب و شاهدان ِ بي حساب
يا از آندريا كه موجش گوهرست
گوهرش گوينده و بيناورست
يا از آن مرغان كه گل چين ميكنند
بيضها زرّين و سيمين ميكنند
يا از آن بازان كه كبگان پَروَرَند
هم نگون اشكم هم استان مي پرند
نردبانهاييست پنهان در جهان
پايه پايه تا عنان ِ آسمان
هر گرُه را نردباني ديگرست
هر روش را آسماني ديگرست
هر يكي از حال ِ ديگر بي خبر
ملك با پهنا و بي پايان و سر
اين در آن حيران كه او از چيست خَوش
و آن درين خيره كه حيرت چيستش
صحن ِ ارض الله واسع آمده
هر درختي از زميني سر زده
بر درختان شكر گويان برگ و شاخ
كه زهي مُلك و زهي عرصه ي فراخ
بلبلان گِرد شكوفه پر گره
كه از آنچ ميخوري ما را بده
اين سخن پايان ندارد كن رجوع
سوي آن روباه و شير و سقم و جوع
عنوان:کردن ِ روبه را شير کيبرو بار ديگرش بفريب
چونك بر کوهش بسوي مرج بُرد
تا ُكند شيرش بحمله خُرد و مُرد
دور بود از شير و آن شير از نبرد
تا بنزديك آمدن صبري نكرد
گنبدي كرد از بلندي شير ِ هول
خود نبودش قوّت و امكان ِ حول
خر ز دورش ديد و برگشت او گريز
تا بزير كوه تازان نعل ريز
گفت روبه شير را اي شاهِ ما
چون نكردي صبر در وقتِ وغا
تا بنزديكِ تو آيد آن غوي
تا باندك حمله اي غالب شوي
مكر ِ شيطانست تعجيل و شتاب
لطفِ رحمانست صبر و احتساب
دور بود و حمله را ديد و گريخت
ضعفِ تو ظاهر شد و آبِ تو ريخت
گفت من پنداشتم برجاست زور
تا بدين حد مي ندانستم فتور
نيز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوّع ياوه گشت
گر تواني بار ديگر از خِرَد
باز آوردن مَر او را مسترد
منتِ بسيار دارم از تو من
جهد كن باشد بياري اش بفن
گفت آري گر خدا ياري دهد
بر دل ِ او از عمي مُهري نهد
پس فراموشش شود هولي كه ديد
از خري او نباشد اين بعيد
ليك، چون آرم من او را برمتاز
تا ببادش ندهي از تعجيل باز
گفت آري تجربه كردم كه من
سخت رنجورم مخلخل گشتهِ تن
تا بنزديكم نيآيد خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت اي شه همتي
تا بپوشد عقل ِ او را غفلتي
توبها كردست خر با كردگار
كه نگردد غره ي هر نابكار
توبه اش را بفن بر هم زنيم
ما عدوّي عقل و عهدِ روشنيم
كله ي خر گوي فرزندان ِ ماست
فكرتش بازيچه ي دستان ِ ماست
عقل كآن باشد ز دوران ِ زحل
پيش ِ عقل ِ ما ندارد آن محل
از عطارد وز زُحَل دانا شد او
ما ز دادِ كردگار ِ لطف خو
عَلَّمَ الانسانَ خم طغراي ماست
علم عند الله مقصدهاي ماست
تربيه ي آن آفتابِ روشنيم
ربّي الاعلي از آن رو ميزنيم
تجربه گر دارد او با اين همه
بشكند صد تجربه زين دمدمه
بوك توبه بشكند آن سست خو
در رسد شومي اِشكستش درو
عنوان:در بيان آنك نقض ِعهد و توبه موجب بلا بوَد بلك موجب مسخ است
چنانك در حق ِ اصحاب سبت و در حق اصحاب مايدهي عيسي كه وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِيرَ، و اندرين امت مسخ دل باشد و بقيامت تن را صورتِ دل دهند
نقض ِ ميثاق و شكستِ توبها
موجب لعنت بوَد در انتها
نقض ِ توبه و عهد آن اصحابِ سبت
موجب مسخ آمد و اهلاك و مقت
پس خدا آن قوم را بوزينه كرد
چونك عهد خود شكستند از نبرد
اندرين امت نبُد مسخ ِ بَدن
ليك مسخ دل بوَد اي ذو الفطن
چون دل بوزينه گردد آن دلش
از دل ِ بوزينه شد خوار آن گِلش
گر هنر بودي دلش را ز اختبار
خوار كي بودي ز صورت آن حمار
آن سگ اصحاب خوش بُد سيرتش
هيچ بودش منقصت ز آن صورتش
مسخ ظاهر بود اهل ِسبت را
تا ببيند خلق ظاهر كبت را
از رهِ سِرّ صد هزاران ِ دگر
گشته از توبه شكستن خوك و خر
عنوان:دوّم بار آمدن روبه بر ِ آن خر گريخته تا باز بفريبدش
پس بيآمد زود روبه سوي خر
گفت خر از چون تو ياري الحذر
ناجوانمردا چه كردم من ترا
كه بپيش اژدها بُردي مرا
موجبِ كين ِ تو با جانم چه بود
غير ِخبثِ جوهر تو اي عنود
همچو كژدم كو گزد پاي فتي
نارسيده از وي او را زحمتي
يا چو ديوي كو عدوي جان ِ ماست
نارسيده زحمتش از ما و كاست
بلك طبعا خصم ِ جان ِ آدميست
از هلاكِ آدمي در خُرَميست
از پي هر آدمي او نسکلد
خو و طبع ِ زشت خود را كي هلد
زآنك خبثِ ذاتِ او بي موجبي
هست سوي ظلم و عدوان جاذبي
هر زمان خواند ترا تا خرگهي
كه دراندازد ترا اندر چهي
كه فلان جا حوض ِآبست و عيون
تا در اندازد بحوضت سرنگون
آدمي را با همه وحي و نذير
اندر افگند آن لعين در شور و شر
بي گناهي بي گزندِ سابقي
كه رسد او را ز آدم ناحقي
گفت روبه آن طلسم ِ سحر بود
كه ترا در چشم آن شيري نمود
ورنه من از تو بتن مسكين ترم
چون شب و روز اندر آنجا مي چرم
گرنه ز آن گونه طلسمي ساختي
هر شكم خواري بدآنجا تاختي
يك جهان ِ بي نوا پُر پيل و ارج
بي طلسمي كي بماندي سبز مرج
من ترا خود خواستم گفتن بدرس
كه چنان هولي اگر بيني مترس
ليك رفت از ياد علم آموزيت
كه بُدَم مستغرق ِ دلسوزيت
ديدمت در جوع كلب و بي نوا
مي شتابيدم كه آيي تا دوا
ورنه با تو گفتمي شرح ِ طلسم
كآن خيالي مي نمايد نيست جسم
عنوان:جواب گفتن ِروباه خر را
گفت رورو هين ز پيشم اي عدو
نا نبينم روي تو اي زشت رو
آن خدايي كه ترا بدبخت كرد
روي زشتت را كريه سخت كرد
با كدامين روي مي آيي بمن
اين چنين سغري ندارد كرگدن
رفته اي در خون و جانم آشكار
كه ترا من ره برم تا مرغزار
تا بديدم روي عزراييل را
باز آوردي فن و تسويل را
گر چه من ننگِ خرانم يا خرم
جانورم جان دارم اين را كي خرم
آنچ من ديدم ز هول ِبي امان
طفل ديدي پير گشتي در زمان
بي دل و جان از نهيبِ آن شكوه
سرنگون خود را در افگندم ز كوه
بسته شد پايم در آن دم از نهيب
چون بديدم آن عذابِ بي حجاب
عهد كردم با خدا كاي ذوالمنن
بر گشا زين بستگي تو پاي من
تا ننوشم وسوسه ي كس بعد ازين
عهد كردم نذر كردم اي معين
حق گشاده كرد آن دم پاي من
ز آن دعا و زاري و ايمان من
ورنه اندر من رسيدي شير ِ نر
چون بُدي در زير ِ پنجه ي شير خر
باز بفرستادت آن شير ِعرين
سوي من از مكر اي بئس القرين
حقّ ِ ذاتِ پاكِ اللهُ الصمد
كه بوَد به مار ِ بَد از يار ِ بَد
مار ِ بَد جاني ستاند از سليم
يار ِ بَد آرد سوي نار ِ مقيم
از قرين بي قول و گفت و گوي ِ او
خو بدزدد دل نهان از خوي ِ او
چونك او افگند بر تو سايه را
دزدد آن بي مايه از تو مايه را
عقل ِ تو گر اژدهايي گشت مست
يار ِ بَد او را زُمرّد دان كه هست
ديده ي عقلت بدو بيرون جهد
طعن اوت اندر كفِ طاعون نه
عنوان:جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه صافِ ما را دُرد نيست
ليك تخييلاتِ وهمي خُرد نيست
اين همه وهم ِ توست اي ساده دل
ورنه با تو نه غشي دارم نه غل
از خيال ِ زشتِ خود منگر بمن
بر مُحبّان از چه داري سوء ظن
ظنّ ِ نيكو بر بر اخوان ِ صفا
گر چه آيد ظاهر از ايشان جفا
اين خيال و وهم بَد چون شد پديد
صد هزاران يار را از هم بُريد
مُشفقي گر كرد جور و امتحان
عقل بايد كه نباشد بَد گمان
خاصه من بَد رگ نبودم زشت اسم
آنک ديدي بَد نبُد بود آن طلسم
ور بُدي بَد آن سگالش قد را
عفو فرمايند ياران زآن خطا
عالم ِ وهم و خيال طمع و بيم
هست ره رو را يكي سدّي عظيم
نقشهاي اين خيال ِ نقش بند
چون خليلي را كه كه بُد شد گزند
گفت هذا رَبِّي ابراهيم ِراد
چونك اندر عالم ِ وَهم اوفتاد
ذكر ِ كوكب را چنين تأويل گفت
آنكسي كه گوهر ِ تأويل سُفت
عالم ِ وهم و خيال چشم بند
آن چنان كه را ز جاي خويش كند
تا كه هذا رَبِّي آمد قال ِ او
خربط و خر را چه باشد حال ِ او
غرق گشته عقلهاي چون جبال
در بحار ِ وهم و گرداب خيال
كوهها را هست زين طوفان فضوح
كو اماني جز كه در كشتي نوح
زين خيال ِ ره زن ِ راهِ يقين
گشت هفتاد و دو ملت اهل ِ دين
مردِ ايقان رَست از وَهم و خيال
موي ابرو را نمي گويد هلال
وآنك را نور ِعمرش نبود سند
موي ابروي كژي راهش زند
صد هزاران كشتي با هول و سهم
تخته تخته گشته در درياي وهم
كمترين فرعون ِ چُستِ فيلسوف
ماه او در برج وهمي در خسوف
كس نداند روسپي زن كيست آن
وآنكه داند نيستش بر خود گمان
چون ترا وهم ِ تو دارد خيره سر
از چه گردي گِردِ وهم ِ آن دگر
عاجزم من از مني ِ خويشتن
چه نشيني پُر مني تو پيش ِ من
بي من و مايي همي جويم بجان
تا شوم من گوي آن خوش صولجان
هر كه بي من شد همه منها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نيست دوست
آينه ي بي نقش شد بايد بها
زآنك شد حاكي جمله ي نقشها
عنوان:حكايت شيخ محمد سررزي غزنوي قدس الله سره
زاهدي در غزني از دانش مزي
بُد محمد نام و كنيت سر رزي
بود افطارش سر ِ رز هر شبي
هفت سال او دايم اندر مطلبي
بس عجائب ديد از شاهِ وجود
ليك مقصودش جمال ِ شاه بود
بر سر كه رفت آن از خويش سير
گفت بنما يا فتادم من بزير
گفت نآمد مهلت آن مكرمت
ور فرو افتي نميري نكشمَت
او فرو افگند خود را از وداد
در ميان ِعمق ِآبي اوفتاد
چون نمُرد از نكس آن جان سير مَرد
از فراق مرگ بر خود نوحه كرد
كين حيات او را چو مرگي مينمود
كار پيشش باژگونه گشته بود
موت را از غيب ميكرد او كدي
ان في موتي حياتي مي زدي
موت را چون زندگي قابل شده
با هلاكِ جان ِخود يكدل شده
سيف و خنجر چون علي ريحان ِ او
نرگس و نسرين عدوي جان ِ او
بانگ آمد روز صحرا سوي شهر
بانگ طرفه از وراي سرّ و جهر
گفت اي داناي رازم مو بمو
چه كنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آنك بهر ذلّ نفس
خويش را سازي تو چون عباس دبس
مدتي از اغنيا زر ميستان
پس بدرويشان ِمسكين مي رسان
خدمتت اينست تا يك چند گاه
گفت سمعا طاعة اي جان پناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بُد ميان زاهد و ربّ الوري
كه زمين و آسمان پُر نور شد
در مقالات آن همه مذكور شد
ليك كوته كردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسي اسرار را
عنوان:آمدن شيخ بعد از چندين سال از بيابان بشهر غزنين و زنبيل گردانيدن باشارت غيبي..
و تفرقه كردن آنچ جمع آيد بر فقرا
هر كه را جان ز عز لبيكست
نامه بر نامه، پيك بر پيكست
چنانك روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غيره منقطع نباشد
رو بشهر آورد آن فرمان پذير
شهر ِغزنين گشت از رويش مُنير
از فرح خلقي باستقبال رفت
او درآمد از رَه دزديده تفت
جمله اعيان و مهان برخاستند
قصرها از بهر ِ او آراستند
گفت من از خود نمايي نآمدم
جز بخواري و گدايي نآمدم
نيستم در عزم ِ قال و قيل من
در بدر گردم بكف زنبيل من
بنده فرمانم كه امرست از خدا
كه گدا باشم گدا باشم گدا
در گدايي لفظ نادر نآورم
جز طريق ِخس گدايان نسپرم
تا شوم غرقه مذلت من تمام
تا سقطها بشنوم از خاص و عام
امر حق جانست و من آنرا تبع
او طمع فرمود ذلّ من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان ِ دين
خاك بر فرق ِ قناعت بعد از اين
او مذلت خواست كي عزت تنم
او گدائي خواست كي ميري كنم
بعد از اين كد و مذلت جان ِ من
بيست عباس اند در انبان ِ من
شيخ برميگشت و زنبيلي بدست
شي ء لله خواجه توفيقيت هست
برتر از كرسي و عرش اسرار ِ او
شي ء لله شي ء لله كار ِ او
انبيا هر يك همين فن مي زنند
خلق ِ مفلس كديه ايشان ميكنند
أَقْرَضُوا الله أَقْرِضُوا الله ميزنند
بازگون بر انصروا الله ميتنند
دربدر اين شيخ مي آرد نياز
بر فلك صد در براي شيخ باز
كآن گدايي کآن بجدّ ميكرد او
بهر ِ يزدان بود نه از بهر ِ گلو
ور بكردي نيز از بهر ِ گلو
آن گلو از نور ِحق دارد غلو
در حق ِ او خورد نان و شهد و شير
به ز چله وز سه روزه ي صد فقير
نور مي نوشد مگو نان ميخورد
لاله مي كارد بصورت مي چرد
چون شراري كو خورد روغن ز شمع
نور افزايد ز خوردش بهر ِ جمع
نان خوري را گفت حق لا تسرفوا
نور خوردن را نگفتست اكتفوا
آن گلوي ابتلا بُدوين گلو
فارغ از اسرات و ايمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبَع
گر بگويد كيميا مس را بده
تو بمن خود را طمع نبود فره
گنجهاي خاك تا هفتم طبق
عرضه كرده بود پيش ِ شيخ ِ حق
شيخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجويم غير ِ تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر
ور كنم خدمت من از خوفِ سقر
مؤمني باشم سلامت جوي من
زآنك اين هر دو بود حظ ّ بدن
عاشقي كز عشق ِ يزدان خورد قوت
صد بَدَن پيشش نيرزد ترّه توت
وين بدَن كه دارد آن شيخ فطن
چيز ديگر گشت كم خوانش بدَن
عاشق ِعشق ِ خدا وآنگاه مُزد
جبرئيل ِموتمن وآنگاه دزد
عاشق ِ آن ليلي كور و كبود
مُلكِ عالم پيش او يك ترّه بود
نزد او يكسان شده بُد خاك و زر
زر چه باشد كه نبُد جان را خطر
شير و گرگ و دَد ازو واقف شده
همچو خويشان گِرد او گرد آمده
كين شدست از خوي حيوان پاك پاك
پُر ز عشق و لحم و شحمش زهرناك
زهر ِ دَد باشد شكر ريز ِ خِرَد
زآنك نيكِ نيك باشد ضدِّ بَد
لحم ِعاشق را نيارد خورد دَد
عشق معروفست پيش ِ نيك و بَد
ور خورد خود في المثل دام و دَدَش
گوشت عاشق زهر گردد بُكشدش
هر چه جز عشقست شد مأكول ِعشق
دو جهان يك دانه پيش ِ نول ِعشق
دانه اي مَر مرغ را هرگز خورد
كاهدان مَر اسپ را هرگز چرَد
بندگي كن تا شوي عاشق َلعلّ
بندگي كسبيست آيد در عمل
بنده آزادي طمع دارد ز جَد
عاشق آزادي نخواهد تا ابَد
بنده دايم خلعت و ادرار جوست
خلعتِ عاشق همه ديدار ِ دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنيد
عشق درياييست قعرش ناپديد
قطرهاي بحر را نتوان شمُرد
هفت دريا پيش آن بحرست خُرد
اين سخن پايان ندارد اي فلان
باز رو در قصه ي شيخ ِ زمان
عنوان:در معني لولاك لما خلقتَ الافلاك
شد چنين شيخي گدايي كو بكو
عشق آمد لا ابالي اتقوا
عشق جوشد بحر را مانندِ ديگ
عشق سايد كوه را مانندِ ريگ
عشق بشكافد فلك را صد شكاف
عشق لرزاند زمين را از گزاف
با محمد بود عشق ِ پاك جفت
بهر ِعشق ِ او خدا لولاك گفت
منتهي در عشق او چون بود فرد
پس مر او را ز انبيا تخصيص كرد
گر نبودي بهر ِعشق ِ پاك را
كي وجودي دادمي افلاك را
من بدآن افراشتم چرخ ِ سني
تا علوّ عشق را فهمي كني
منفعتهاي دگر آيد ز چرخ
آن چو بيضه تابع آيد اين چو فرخ
خاك را من خوار كردم يكسري
تا ز خواري عاشقان بويي بَري
خاك را داديم سبزي و نوي
تا ز تبديل ِ فقير آگه شوي
با تو گويند اين جبال ِ راسيات
وصفِ حال عاشقان اندر ثبات
گر چه آن معنيست و اين نقش اي پسر
تا بفهم تو کند نزديك تر
غصه را با خار تشبيهي كنند
آن نباشد ليك تنبيهي كنند
آن دل ِ قاسي كه سنگش خواندند
نامناسب بُد مثالي راندند
در تصور در نيآيد عين ِ آن
عيب بر تصوير نِه نفيش مدان
عنوان:رفتن آن شيخ به خانه ي اميري بهر كديه روزي چهار بار بزنبيل باشارت غيب..
و عتاب كردن امير او را بدان وقاحت و عذرگفتن او امير را
شيخ روزي چار كرّت چون فقير
بهر كديه رفت در قصر ِ امير
در َكفـَش زنبيل و شي ء لله زنان
خالق ِ جان مي بجويد تاي نان
نعلهاي بازگونه ست اي پسر
عقل ِ كلي را كند هم خيره سر
چون اميرش ديد گفتش اي وقيح
گويمت چيزي منه نامم شحيح
اين چه سغري و چه رويست و چه كار
كه بروزي اندر آيي چار بار
كيست اينجا شيخ اندر بندِ تو
من نديدم نر گدا مانندِ تو
حرمت و آب گدايان بُرده اي
اين چه عباسي زشت آورده اي
غاشيه بر دوش تو عباس ِ دبس
هيچ ملحد را مباد اين نفس ِ نحس
گفت اميرا بنده ي فرمانم خموش
ز آتشم آگه نه اي چندين مجوش
بهر ِ نان در خويش حرصي ديدمي
اِشكم نان خواه را بدريدمي
هفت سال از سوز ِ عشق ِ جسم پز
در بيابان خورده ام من برگِ رز
تا ز برگِ خشك و تازه خوردنم
سبز گشته بود اين رنگِ تنم
تا تو باشي در حجابِ بوالبشر
سَرسَري در عاشقان كمتر نگر
زيركان كه مويها بشكافتند
علم ِ هيأت را بجان دريافتند
علم ِ نارنجات و سحر و فلسفه
گر چه نشناسند حقّ المعرفه
ليك كوشيدند تا امكان ِ خود
بر گذشتند از همه اقران ِ خود
عشق غيرت كرد و زيشان در كشيد
شد چنين خورشيد زيشان ناپديد
نور چشمي كو بروز استاره ديد
آفتابي چون ازو رو در كشيد
زين گذر كن پندِ من بپذير هين
عاشقان را تو بچشم ِ عشق بين
وقت نازك باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خَود
فهم كن موقوفِ آن گفتن مباش
سينهاي عاشقان را كم خراش
نه گماني بُرده اي تو زين نشاط
حزم را مگذار ميكن احتياط
واجبست و جايزست و مستحيل
اين وسط را گير در حزم اي دخيل
عنوان:گريان شدن امير از نصيحتِ شيخ و عكس ِ صدق ِ او
و ايثار كردن مخزن بعد از آن گستاخي و استعصام شيخ و قبولناكردن و گفتن كي من بي اشارتي نيآرم تصرف كردن
اين بگفت و گريه در شد هاي هاي
اشك غلطان بر رُخ او جاي جاي
صدق او هم بر ضمير ِ مير زد
عشق هر دَم طرفه ديگي مي پزد
صدق ِعاشق بر جمادي مي تند
چه عجب گر بر دل ِ دانا زند
صدق ِ موسي بر عصا و كوه زد
بلك بر درياي پُر اشكوه زد
صدق ِ احمد بر جمال ِ ماه زد
بلك بر خورشيدِ رخشان راه زد
رو برو آورد هر دو در نفير
گشته گريان هم امير و هم فقير
ساعتي بسيار چون بگريستند
گفت مير او را كه خيز اي ارجمند
هر چه خواهي از خزانه بر گزين
گر چه استحقاق داري صد چنين
خانه آن تست هر چت ميل هست
بر گزين خود هر دو عالم اندكست
گفت دستوري ندادندم چنين
كه بدست خويش چيزي بر گزين
من ز خود نتوانم اين كردن فضول
كه كنم من اين دَخيلانه دخول
اين بهانه كرد و مهره در ربود
مانع آن بُد كآن عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شيخ را هر صدق مي نآمد بچشم
گفت فرمانم چنين دادست اله
كه گدايانه برو ناني بخواه
عنوان:اشارت آمدن از غيب بشيخ كي اين دو سال بفرمان ما بستدي و بدادي..
بعد ازين بده و مستان دست در زير حصير ميكن كيآنرا چون انبان بوهريره کرديم در حق تو هر چه خواهي بيابي تا يقين شود عالميانرا کي وراي اين عالميست
كي خاك بكفگيري زر شود مُرده درو آيد زنده شود نحس اكبر درون آيد سعدِ اكبر شود كفر درو آيد ايمان گردد زهر درو آيد ترياق شود
نهداخل اين عالمست نه خارج اين عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بي چون و بي چگونه، هر دم ازو هزاران اثر ونمونه ظاهر ميشود؛
چنانك صنعت دست با صورت دست و غمزه ي چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زباننه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل و العاقل يكفيه الاشارة
تا دو سال اين كار كرد آن مردِ كار
بعد از آن امر آمدش از كردگار
بعد از اين مي ده ولي از كس مخواه
ما بداديمت ز غيب اين دستگاه
هر كه خواهد از تو از يك تا هزار
دست در زير حصيري كن بر آر
هين ز گنج ِ رحمتِ بي مرّ بدِه
در كفِ تو خاك گردد زر بده
هر چه خواهندت بده منديش از آن
دادِ يزدان را تو بيش از بيش دان
در عطاي ما نه تحشير و نه كم
نه پشيماني نه حسرت زين كرم
دست زير بوريا كن اي سند
از براي روي پوش ِ چشم ِ بد
پس ز زير بوريا پُر كن تو مشت
دِه بدستِ سايل ِ بشكسته پُشت
بعد ازين از اجر ِناممنون بدِه
هر كه خواهد گوهر ِ مكنون بدِه
رو يدُ اللهِ فَوْقَ أَيدِيهِمْ تو باش
همچو دستِ حق گزافي رزق پاش
وام داران را ز عهده وارهان
همچو باران سبز كن فرش ِ جهان
بود يكسال دگر كارش همين
كه بدادي زر ز كيسه ي ربّ ِ دين
زر شدي خاكِ سيه اندر كفش
حاتم طايي گدايي در صفش
عنوان:دانستن شيخ ضمير سايل را بي گفتن..
و دانستند قدر وام ِ وام داران بي گفتن كي نشان آن باشد كي اخرج بصفاتي الي خلقي
حاجت خود گر نگفتي آن فقير
او بدادي و بدانستي ضمير
آنچ در دل داشتي آن پُشت خم
قدر ِ آن دادي بدو نه بيش و كم
پس بگفتندي چه دانستي كه او
اين قدر انديشه دارد اي عمو
او بگفتي خانه ي دل خلوتست
خالي از كديه مثال ِ جنتست
اندرو جز عشق ِ يزدان كار نيست
جز خيال ِ وصل ِ او ديار نيست
خانه را من روفتم از نيك و بَد
خانه ام پُرست از عشق ِ احد
هر چه بينم اندرو غير خدا
آن ِ من نبود بود عكس ِ گدا
گر در آبي نخل يا عرجون نمود
جز ز عكس نخله ي بيرون نبود
در تگِ آب ار ببيني صورتي
عكس بيرون باشد آن نقش اي فتي
ليك تا آب از قذي خالي شدن
تنقيه شرطست در جوي بدن
تا نماند تيرگي و خس درو
تا امين گردد نمايد عكس ِ رو
جز گِلابه در تنت كو اي مقلّ
آب صافي كن ز گِل اي خصم ِ دل
تو بر آني هر دمي كز خواب و خور
خاك ريزي اندرين جو بيشتر
عنوان:سبب دانستن ضميرهاي خلق
چون دل آن آب زينها خاليست
عكس روها از برون در آب جَست
پس ترا باطن مصفا ناشده
خانه پُر از ديو و نسناس و دَدِه
اي خري از استيزه مانده در خري
كي ز ارواح مسيحي بو بَري
كي شناسي گر خيالي سر كند
كز كدامين مكمني سر برکند
چون خيالي ميشود در زهدِ تن
تا خيالات از درونه روفتن
عنوان:غالب شدن مكر روبه بر استغصام خر
خر بسي كوشيد و او را دفع گفت
ليك جوع الكلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعيف
بس گلوها كه بُرَد عشق ِ رغيف
ز آن رسولي كش حقايق داد دشت
كاد فقر أن يكون كفر آمدست
گشته بود آن خر مجاعت را اسير
گفت اگر مكرست يك ره مُرده گير
زين عذابِ جوع باري وارهم
گر حيات اينست من مُرده بهم
گر خر اول توبه و سوگند خَورد
عاقبت هم از خري خبطي بكرد
حرص كور و احمق و نادان كند
مرگ را بر احمقان آسان كند
نيست آسان مرگ بر جان ِ خران
كه ندارند آبِ جان ِ جاودان
چون ندارد جان ِ جاويد او شقيست
جرأت او بر اجل از احمقيست
جهد كن تا جان مخلد گرددت
تا بروز مرگ برگي باشدت
اعتمادش نيز بر رازق نبود
كه بر افشاند برو از غيب جود
تا كنونش فضل بي روزي نداشت
گر چه گه گه بر تنش جوعي گماشت
گر نباشد جوع صد رنج ِ دگر
از پي هيضه بر آرد از تو سر
رنج ِ جوع اولي بود خود ز آن علل
هم بلطف و هم بخفت هم عمل
رنج ِ جوع از رنجها پاكيزه تر
خاصه در جوعست صد نفع و هنر
عنوان:در بيان فضيلت احتما و جوع
جوع خود سلطان داروهاست هين
جوع در جان نِه چنين خوارش مبين
جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست
جمله خوش ها بي مجاعتهاست ردست
عنوان:مثل
آن يكي ميخورد نان ِ فخفره
گفت سايل چون بدين استت شره
گفت جوع از صبر چون دو تا شود
نان ِجو در پيش من حلوا شود
پس توانم كه همه حلوا خورم
چون كنم صبري صبورم لاجرم
خود نباشد جوع هر كس را زبون
كين علف زاريست ز اندازه برون
جوع مر خاصان حق را داده اند
تا شوند از جوع شير ِ زورمند
جوع هر جلفِ گدا را كي دهند
چون علف كم نيست پيش او نهند
كه بخور که هم بدين ارزانيي
تو نه اي مرغاب مرغ ِ نانيي
عنوان:حكايت مريدي كي شيخ از حرص و ضمير او واقف شد
او را نصيحت كرد بزبان و در ضمن نصيحتِ قوتِ توّكل بخشيدشبامر حق
شيخ ميشد با مريدي بي درنگ
سوي شهري نان بدآنجا بود تنگ
ترس ِ جوع و قحط در فکر مريد
هر دمي ميگشت از غفلت پديد
شيخ آگه بود و واقف از ضمير
گفت او را چند باشي در زحير
از براي غصه ي نان سوختي
ديده ي صبر و توكل دوختي
تو نه اي ز آن نازنينان ِعزيز
كه ترا دارند بي جوز و مويز
جوع رزق ِ جان ِ خاصان ِ خداست
كي زبون ِ همچو تو گيج ِ گداست
باش فارغ تو از آنها نيستي
كه درين مطبخ تو بي نان بيستي
كاسه بر كاسه ست و نان بر نان مُدام
از براي اين شكم خواران ِ عام
چون بميرد ميرود نان پيش پيش
كاي ز بيم ِ بي نوايي كشته خويش
تو برفتي ماند نان برخيز گير
اي بكشته خويش را اندر زحير
هين توكل كن ملرزان پا و دست
رزق ِ تو بر تو ز تو عاشق ترست
عاشقست و مي زند او مول مول
که زني صبريت داند اي فضول
گر ترا صبري بُدي رزق آمدي
خويشتن چون عاشقان بر تو زدي
اين تب لرزه ز خوفِ جوع چيست
در توكل سير مي تانند زيست
عنوان:حكايت آن گاو کي تنها در جزيره ايست بزرگ،
حق تعالي آن جزيره ي بزرگ را پرکند از نبات و رياحين کي علف گاو باشدتا بشب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره اي،
چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کي همه صحرارا چريدم فردا چه خورم تا ازين غصه لاغر شود همچون خلال، روز برخيزد همه صحرا را سبزتر و انبوه تر بيند ازدي بازبخورد و فربه شود،
باز شبش همآن غم بگيرد، سالهاست کي او همچنين مي بيند و اعتماد نمي کند
يك جزيره ي سبز هست اندر جهان
اندرو گاويست تنها خوش دهان
جمله صحرا را چرَد او تا بشب
تا شود زفت و عظيم و منتجب
شب ز انديشه كه فردا چه خورم
گردد او چون تار ِ مو لاغر ز غم
چون برآيد صبح گردد سبز دشت
تا ميان رُسته قصيل سبز و كشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا بشب آن را چرد او سر بسر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پيه و قوّت پُر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوفِ منتجع
كه چه خواهم خورد فردا وقتِ خَور
سال ها اينست كار آن بقر
هيچ ننديشد كه چندين سال من
ميخورم زين سبزه زار و زين چمن
هيچ روزي كم نيآمد روزيم
چيست اين ترس و غم و دلسوزيم
باز چون شب ميشود آن گاو ِ زفت
ميشود لاغر كه آوه رزق رفت
نفس آن گاوست و آندشت اينجهان
كو همي لاغر شود از خوفِ نان
كه چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از كجا سازم طلب
سالها خوردي و كم نآمد ز خَور
تركِ مستقبل كن و ماضي نگر
لوت و پوتِ خورده را هم ياد آر
منگر اندر غابر و كم باش زار
عنوان:صيد كردن شير آن خر را و تشنه شدن شير از كوشش،
رفت بچشمه تا آب خورد، تا باز آمدن شير جگربند و دل و گرده راروباه خورده بود کي لطيف ترست، شير طلب کرد دل و جگر نيافت، از روبه پرسيد كي كو دل و جگر
روبه گفت اگر او رادل و جگر بودي آنچنان سياستي ديده بود آن روز و بهزار حيله جان بُرده كي بر تو باز آمدي لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِيأَصْحابِ السَّعِيرِ
بُرد خر را روبهك تا پيش ِ شير
پاره پاره كردش آن شير ِ دلير
تشنه شد از كوشش آن سلطان ِ دَد
رفت سوي چشمه تا آبي خورد
روبهك خورد آن جگر بند و دلش
آن زمان چون فرصتي شد حاصلش
شير چون وا گشت از چشمه بخَور
جُست در خر دل نه دل بُد نه جگر
گفت روبه را جگر كو دل چه شد
كه نباشد جانور را زين دو بُد
گفت گر بودي ورا دل يا جگر
كي بدينجا آمدي بار ِ دگر
آن قيامت ديده بود و رستخيز
و آن ز كوه افتادن و هول و گريز
گر جگر بودي ورا يا دل بُدي
بار ديگر كي بر تو آمدي
چون نباشد نور دل دل نيست آن
چون نباشد روح جز گِل نيست آن
آن زُجاجي كو ندارد نور ِجان
بول و قاروره ست قنديلش مخوان
نور ِمصباحست دادِ ذو الجلال
صنعت خلقست آن شيشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد
نور ِ شش قنديل چون آميختند
نيست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرفها مشرك شدست
نور ديد آن مؤمن و مدرك شدست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بيند شيث را و نوح را
چونكه آبش هست جو خود آن بود
آدمي آنست كو را جان بود
اين نه مردانند اين ها صورتند
مُرده ي نانند و كشته ي شهوتند
عنوان:حكايت آن راهب كه روز با چراغ ميگشت در ميان بازار از سر حالتي کي او را بود
آن يكي با شمع برميگشت روز
گرد بازاراري دلش پُر عشق و سوز
بوالفضولي گفت او را كاي فلان
هين چه ميجويي بسوي هر دكان
هين چه ميگردي تو جويان با چراغ
در ميان روز روشن چيست لاغ
گفت ميجويم بهر سو آدمي
كه بود حي از حياتِ آن دمي
هست مردي گفت اين بازار پُر
مردمانند آخر اي داناي حُر
گفت خواهم مَرد بر جاده ي دو رَه
در ره خشم و بهنگام شره
وقتِ خشم و وقتِ شهوت مرد كو
طالب مردي دوانم كو بكو
كو درين دو حال مردي در جهان
تا فداي او كنم امروز جان
گفت نادر چيز ميجويي وليك
غافل از حكم و قضايي بين تو نيك
ناظر فرعي ز اصلي بي خبر
فرع ماييم اصل احكام ِ قدر
چرخ ِ گردان را قضا گمره كند
صد عطارد را قضا ابله كند
تنگ گرداند جهان ِ چاره را
آب گرداند حديد و خاره را
اي قراري داده ره را گام گام
خام ِ خامي خام ِخامي خام ِ خام
چون بديدي گردش ِ سنگ آسيا
آبِ جو را هم ببين آخر بيآ
خاك را ديدي برآمد در هوا
در ميان ِخاك بنگر باد را
ديگهاي فكر مي بيني بجوش
اندر آتش هم نظر ميكن بهوش
گفت حق ايوب را در مكرمت
من بهر موييت صبري دادمت
هين بصبر خود مكن چندين نظر
صبر ديدي صبر دادن را نگر
چند بيني گردش دولاب را
سر برون كن هم ببين تيز آب را
تو همي گوئي كه مي بينم وليك
ديدِ آن را بس علامتهاست نيك
گردش ِ كف را چو ديدي مختصر
حيرتت بايد بدريا در نگر
آنك كف را ديد سِر گويان بود
وآنك دريا ديد او حيران بود
آنك كف را ديد نيتها كند
وآنك دريا ديد دل دريا كند
آنك كفها ديد باشد در شمار
وآنك دريا ديد شد بي اختيار
آنك او كف ديد در گردش بود
وآنك دريا ديد او بي غش بود
عنوان:دعوت كردن مسلمان مُغ را
مر مُغي را گفت مردي كاي فلان
هين مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزايد فضل هم موقن شوم
گفت مي خواهد خدا ايمان ِ تو
تا رهد از دستِ دوزخ جان ِ تو
ليك نفس ِ نحس و آن شيطان ِ زشت
مي كِشندت سوي كفران و كنشت
گفت اي منصف چو ايشان غالب اند
يار او باشم كه باشد زورمند
يار آن تانم بُدَن كو غالبست
آن طرف افتم كه غالب جاذبست
چون خدا ميخواست از من صدق ِزفت
خواست او چه سود چون پيشش نرفت
نفس و شيطان خواست خود را پيش بُرد
و آن عنايت قهر گشت و خُرد و مُرد
تو يكي قصر و سرائي ساختي
اندر او صد نقش ِ خوش افراختي
خواستي مسجد بود آن جاي خير
ديگري آمد مر آن را ساخت دير
با تو بافيدي يكي كرباس تا
خوش بسازي بهر ِ پوشيدن قبا
تو قبا ميخواستي خصم از نبرد
رغم تو كرباس را شلوار كرد
چاره ي كرباس چه بود جان ِمن
جز زبون ِ رأي آن غالب شدن
او زبون جُرم آن كرباس چيست
آنك او مغلوبِ غالب نيست كيست
چون كسي بيخواست او بر وي براند
خار بُن در ملك و خانه ي او نشاند
صاحب خانه بدين خواري بود
كه چنين بر وي خلافت مي رود
هم خُلق گردم من ار تازه و نوَم
چونك يار ِ اين چنين خواري شوم
چونك خواهِ نفس آمد مستعان
تسخر آمد ايش شاء الله كان
من اگر ننگِ مُغان يا كافرم
آن نِيم كه بر خدا اين ظن بَرَم
كه كسي ناخواهِ او و رغم ِ او
گردد اندر ملكت او حكم جو
ملكتِ او را فرو گيرد چنين
كه نيآرد دَم زدن دَم آفرين
دفع او مي خواهد و مي بايدش
ديو هر دم غصّه مي افزايدش
بنده ي اين ديو مي بايد شدن
چونك غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا كين كِشد شيطان ز من
پس چه دستم گيرد آن جا ذوالمنن
آنک او خواهد مراد او شود
از كه كار ِمن دگر نيكو شود
عنوان:مثل شيطان بر در رحمان
حاش لله أيش شاء الله كان
حاكم آمد در مكان و لامكان
هيچ كس در ملكِ او بي امر ِاو
در نيفزايد سر ِ يك تار ِ مو
مُلك مُلكِ اوست فرمان آن ِاو
كمترين سگ بر در آنشيطان ِ او
ُتركمان را گر سگي باشد بدر
بر درش بنهاده باشد رو و سر
كودكان ِ خانه دُمّش مي كشند
باشد اندر دستِ طفلان خوارمند
باز اگر بيگانه اي معبر كند
حمله بر وي همچو شير ِ نر كند
كه أَشِدَّاءُ عَلَي الكفار شد
با ولي گل با عدو چون خار شد
ز آبِ تتماجي كه دادش تركمان
آن چنان وافي شدست و پاسبان
پس سگِ شيطان كه حق هستش كند
اندرو صد فكرت و حيلت تند
آبِ روها را غذاي او كند
تا بَرَد او آب روي نيك و بَد
آبِ تتماج است آب ِ روي عام
كه سگِ شيطان از آن يابد طعام
بر در ِخر گاه قدرت جان او
چون نباشد حكم را قربان بگو
گله گله از مُريد و از مَريد
چون سگِ باسط ذراعي بالوصيد
بر در كهفِ الوهيت چو سگ
ذرّه ذرّه امر جو برجَسته رگ
اي سگِ ديو امتحان ميكن كه تا
چون درين ره مي نهد اين خلق پا
حمله مي كن منع ميكن مينگر
تا كه باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تيز تگ
اين اعوذ آنست كاي تركِ خطا
بانگ بر زن بر سگت ره برگشا
تا بيآيم بر در ِخرگاه تو
حاجتي خواهم ز جود و جاهِ تو
چونك ترك از سطوت سگ عاجزست
اين اعوذ و اين فغان ناجايزست
ُترك هم گويد اعوذ از سگ كه من
هم ز سگ درمانده ام اندر وطن
تو نمي آري برين در آمدن
من نمي آرم ز در بيرون شدن
خاك اكنون بر سر ترك و قنق
كه يكي سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترك بانگي بر زند
سگ چه باشد شير نر خون قي كند
اي كه خود را شير ِ يزدان خوانده اي
سال ها شد با سگي درمانده اي
چون كند اين سگ براي تو شكار
چون شكار سگ شدستي آشكار
عنوان:جواب گفتن مؤمن سني كافر جبري را و در اثبات اختيار بنده دليل گفتن،
سنت راهي باشد كوفته ي اقدام انبيا عليهم السلام بريمين آنراه به بيابان جبر كي خود را اختيار نبيند و امر و نهي را منكر شود و تأويل كند،
و از منكر شدن امر و نهي لازم آيدانكار بهشت کي بهشت جزاي مطيعان امرست و دوزخ جزاي مخالفان امر، و ديگر نگويم بچه انجامد كي العاقلُ تكفيهالاشاره،
و بر يسار آن راهِ بيابان قدرست كي قدرتِ خالق را مغلوبِ قدرتِ خلق داند و از آنفسادهازايد كي آن مغ جبري برشمرد
گفت مؤمن بشنو اي جبري خطاب
آن ِ خود گفتي نك آوردم جواب
بازي خود ديدي اي شطرنج باز
بازي خصمت ببين پهن و دراز
نامه ي عذر خودت بر خواندي
نامه ي سُني بخوان چه ماندي
نکته گفتي جبر يا نه در قضا
سِرّ آن بشنو ز من در ماجرا
اختياري هست ما را بي گمان
حس را منكر نتاني شد عيان
سنگ را هرگز نگويد كس بيآ
از كلوخي كس كجا جويد وفا
آدمي را كس نگويد هين بپَر
يا بيآ اي كور تو در من نگر
گفت يزدان ما علي الاعمي حرج
كي نهد بر کس حَرَج ربّ الفرج
كس نگويد سنگ را دير آمدي
يا كه چوبا تو چرا بر من زدي
اين چنين وا جستها مجبور را
كس بگويد يا زند معذور را
امر و نهي و خشم و تشريف و عتاب
نيست جز مختار را اي پاك جيب
اختياري هست در ظلم و ستم
من ازين شيطان و نفس اين خواستم
اختيار اندر درونت ساكنست
تا نديد او يوسفي كف را نخَست
اختيار و داعيه در نفس بود
روش ديد آنکه پَر و بالي گشود
سگ بخفته اختيارش گشته ُگم
چون شكنبه ديد جُنبانيد دُم
اسب هم حوحو كند چون ديد جو
چون بجنبد گوشت گربه كرد مو
ديدن آمد جنبش آن اختيار
همچو نفخي ز آتش انگيزد شرار
پس بجنبد اختيارت چون بليس
شد دلاله آردت پيغام ِ ويس
چونك مطلوبي برين كس عرضه كرد
اختيار ِخفته بگشايد نورد
و آن فرشته خيرها بر رغم ِ ديو
عرضه دارد ميكند در دل غريو
تا بجنبد اختيار ِخير ِ تو
زآنك پيش از عرضه خفتست اين دو خو
پس فرشته و ديو گشته عرضه دار
بهر ِتحريكِ عروق ِ اختيار
ميشود ز الهامها و وسوسه
اختيار ِخير و شرت ده كسه
وقتِ تحليل ِ نماز اي با نمك
ز آن سلام آورد بايد بر ملك
كه ز الهام و دعاي خوبتان
اختيار ِاين نمازم شد روان
باز از بعدِ گنه لعنت كني
بر بليس ايرا كزويي منحني
اين دو ضد عرضه كنندت در سرار
در حجابِ غيب آمد عرضه دار
چونك پرده ي غيب برخيزد ز پيش
تو ببيني روي دلالان خويش
وز سخنشان واشناسي بي گزند
كآن سخن گويان نهان اينها بُدند
ديو گويد اي اسير ِطبع و تن
عرضه ميكردم نكردم زور من
و آن فرشته گويدت من گفتمت
كه از اين شادي فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان
كي از آن سويست ره سوي جنان
ما محبّ ِجان و روح افزاي تو
ساجدان مخلص ِ باباي تو
اين زمانت خدمتي هم ميكنيم
سوي مخدومي صلايت ميزنيم
اين گرُه بابات را بوده عدي
در خطابِ اسْجُدُوا كرده ابا
آن گرفتي و آن ِ ما انداختي
حقّ ِ خدمتهاي ما نشناختي
اين زمان ما را و ايشان را عيان
در نگر بشناس از لحن و بيان
نيم شب چون بشنوي رازي ز دوست
چون سخن گويد سحر داني كه اوست
ور دو كس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسي هر دو را
بانگِ شير و بانگِ سگ در شب رسيد
صورت هر دو ز تاريکي نديد
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص اين که ديو و روح ِ عرضه دار
هر دو هستند از تتمه ي اختيار
اختياري هست در ما ناپديد
چون دو مطلب ديد آيد در مزيد
اوستادان كودكان را ميزنند
آن ادب سنگِ سيه را كي كنند
هيچ گويي سنگ را فردا بيا
ور نيآيي من دهم بَد را سزا
هيچ عاقل مر كلوخي را زند
هيچ با سنگي عتابي كس كند
در خرد جبر از قدر رسواترست
زآنك جبري حس ِ خود را منكرست
منكر حس نيست آن مردِ قدر
فعل ِحق حسي نباشد اي پسر
منكر فعل ِ خداوندِ جليل
هست در انكار مدلول دليل
آن بگويد دود هست و نارني
نور ِ شمعي بي ز شمعي روشني
وين همي بيند معين نار را
نيست مي گويد پي انكارا را
جامه اش سوزد بگويد نار نيست
جامه اش دوزد بگويد تار نيست
پس تفسطط آمد اين دعويء جبر
لاجرم بدتر بود زين رو ز گبر
گبر گويد هست عالم نيست ربّ
يا ربي گويد كه نبود مستحب
اين همي گويد جهان خود نيست هيچ
هست سوفسطايي اندر پيچ پيچ
جمله ي عالم مقر در اختيار
امر و نهي اين بيآر و آن ميار
او همي گويد كه امر و نهي لاست
اختياري نيست اين جمله خطاست
حس را حيوان مقرست اي رفيق
ليك ادراكِ دليل آمد دقيق
زآنك محسوسست ما را اختيار
خوب مي آيد برو تكليفِ كار
عنوان:دركِ وجداني چون اختيار و اضطرار و خشم و اصطبار و سيري و ناهار بجاي حسّ است
كه زرد از سرخ بداند و فرق كند وخُرد از بزرگ و تلخ از شيرين و مشك از سرگين و درشت از نرم بحسّ مس و گرم از سرد و سوزان از شير گرم و تر ازخشك و مسّ ِ ديوار از مسّ ِ درخت
پس منكر وجداني منكر حسّ باشد و زياده وجداني از حسّ ظاهرست زيرا حس را توانبستن و منع كردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانيات را ممكن نيستو العاقل تكفيه الاشاره
درك وجداني بجاي حس بود
هر دو در يك جدول اي عم ميرود
نغز ميآيد برو كن يا مكن
امر و نهي و ماجراها و سخُن
اين كه فردا اين كنم يا آن كنم
اين دليل اختيارست اي صنم
و آن پشيمانيكه خوردي آن بُدي
ز اختيار خويش گشتي مهتدي
جمله قرآن امر و نهيست و وعيد
امر كردن سنگِ مَرمَر را كه ديد
هيچ دانا هيچ عاقل اين كند
با كلوخ و سنگ خشم و كين كند
كه بگفتم كه چنين كن يا چنان
چون نكرديد اي موات و عاجزان
عقل كي حكمي كند بر چوب و سنگ
عقل کي چنگي زند بر نقش ِ چنگ
كاي غلام ِ بستهِ دست اشكسته پا
نيزه بر گير و بيآ سوي وغا
خالقي كه اختر و گردون كند
امر و نهي جاهلانه چون كند
احتمال عجز از حق راندي
جاهل و گيج و سفيهش خواندي
عجز نبود در قدر ورگر بود
جاهلي از عاجزي بدتر بود
ُترك ميگويد قنق را از كرم
بي سگ و بي دلق آ سوي درم
وز فلان سو اندر آ هين با ادب
تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو بعكس آن كني بر دَر روي
لاجرم از زخم ِ سگ خسته شوي
آنچنان رو كه غلامان رفته اند
تا سگش گردد حليم و مهرمند
تو سگي با خود بري يا روبهي
سگ بشورد از بُن هر خرگهي
غير ِحق را گر نباشد اختيار
خشم چون مي آيدت بر جُرم دار
چون همي خايي تو دندان بر عدو
چون همي بيني گناه و جرم ازو
گر ز سقف خانه چوبي بشكند
بر تو افتد سخت مجروحت كند
هيچ خشمي آيدت بر چوب سقف
هيچ اندر كين او باشي تو وقف
كه چرا بر من زد و دستم شكست
او عدو خصم ِ جان من بُدست
كودكان ِ خُرد را چون مي زني
چون بزرگان را منزه مي كني
آنك دزدد مال تو گويي بگير
دست و پايش را ببُر سازش اسير
وآنك قصدِ عورتِ تو ميكند
صد هزاران خشم از تو ميدمد
گر بيآيد سيل و رخت تو بَرَد
هيچ با سيل آورد كيني خِرد
گر بيآمد باد و دستارت ربود
كي ترا با باد دل خشمي نمود
خشم در تو شد بيان ِ اختيار
تا نگوئي جبريانه اعتذار
گر شتربان اشتري را مي زند
آن شتر قصدِ زننده مي كند
خشم ِ اشتر نيست با آن چوبِ او
پس ز مختاري شتر بُردست بو
همچنين سگ گر برو سنگي زني
بر تو آرد حمله گردد منثني
سنگ را گر گيرد از خشم ِ توست
که تو دوري و ندارد بر تو دست
عقل ِحيواني چو دانست اختيار
اين مگو اي عقل ِ انسان شرم دار
روشنست اين ليك از طمع ِ سحور
آن خورنده چشم مي بندد ز نور
چونك كلي ميل ِ او نان خوردَنيست
رو بتاريكي نهد كه روز نيست
حرص چون خورشيد را پنهان كند
چه عجب گر پشت بر بُرهان كند
عنوان:حكايت هم در بيان ِ تقرير خلق و بيان ِ آنك تقدير و قضا سلب كننده ي اختيار نيست
گفت دزدي شحنه را كاي پادشاه
آنچ كردم بود آن حكم ِاله
گفت شحنه آنچ من هم مي كنم
حكم ِحقست اي دو چشم ِ روشنم
از دكاني گر كسي تربي بَرد
كين ز حكم ِ ايزدست اي با خرد
بر سرش كوبي دو سه مُشت اي كره
حكم ِ حقست اين كه اينجا باز نِه
در يكي ترّه چو اين عذر اي فضول
مي نيآيد پيش ِ بقالي قبول
تو برين عذر اعتمادي مي كني
بر حوالي اژدهايي مي تني
از چنين عذر اي سليم ِ نانبيل
خون و مال و زن همه كردي سبيل
هر كسي پس سِبلت تو بر كند
عذر آرد خويش را مضطر كند
حكم ِحق گر عذر مي شايد ترا
پس بياموز و بده فتوي مرا
كه مرا صد آرزو و شهوتست
دستِ من بسته ز بيم و هيبتست
پس كرم كن عذر را تعليم ده
برگشا از دست و پاي من گره
اختياري كرده اي تو پيشه اي
كاختياري دارم و انديشه اي
ورنه چون بگزيده اي آن پيشه را
از ميان پيشها اي كدخدا
چونك آيد نوبتِ نفس و هوا
بيست مرده اختيار آيد ترا
چون بَرَد يك حبه از تو يار سود
اختيار جنگ در جانت گشود
چون بيآيد نوبتِ شكر نِعَم
اختيارت نيست وز سنگي تو كم
دوزخت را عذر اين باشد يقين
كاندرين سوزش مرا معذور بين
كس بدين حجت چو معذورت نداشت
وز كفِ جلاد اين دورت نداشت
چون بدين داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
عنوان:حكايت هم در جوابِ جبري و اثبات اختيار صحت امر و نهي..
و بيان آنك عذر جبري در هيچ ملتي و در هيچ ديني مقبولنيست و موجب خلاص نيست از سزاي آن كار كي كرده است چنانك خلاص نيافت ابليس ِ جبري بدان كي گفت بِماأَغْوَيتَنِي، و القليل يدل علي الكثير
آن يكي مي رفت بالاي درخت
مي فشاند آن ميوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت اي دني
از خدا شرميت كو چه مي كني
گفت از باغ خدا بنده ي خدا
گر خورد خرما كه حق كردش عطا
عاميانه چه ملامت مي كني
بُخل بر خوان ِ خداوندِ غني
گفت اي ايبك بياور آن رسن
تا بگويم من جوابِ بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
ميزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمي بدار
مي كشي اين بي گنه را زار زار
گفت از چوبِ خدا اين بنده اش
ميزند بر پشتِ ديگر بنده اش
چوبِ حقّ و پشت و پهلو آن ِ او
من غلام و آلت و فرمان ِ او
گفت توبه كردم از جبر اي عيار
اختيارست اختيارست اختيار
اختيارات اختيارش هست كرد
اختيارش چون سواري زير گرد
اختيارش اختيار ما كند
امر شد بر اختياري مستند
حاكمي بر صورتِ بي اختيار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا كشد بي اختياري صيد را
تا بَرَد بگرفته گوش او و زيد را
ليك بي هيچ آلتي صُنع ِ صمد
اختيارش را كمند او كند
اختيارش زيد را قيدش كند
بي سگ و بي دام چون صيدش كند
آن درودگر حاكم چوبي بود
و آن مصور حاكم خوبي بود
هست آهنگر بر آهن قيمّي
هست بنـّا هم بر آلت حاكمي
نادر اين باشد كه چندين اختيار
ساجد اندر اختيارش بنده وار
قدرتِ تو بر جمادات از نبرد
كي جمادي را از آنها نفي كرد
قدرتش بر اختيارات آنچنان
نفي نكند اختياري را از آن
خواستش مي گوي بر وجه كمال
كه نباشد نسبت جبر و ضلال
چونك گفتي كفر ِمن خواست ويست
خواهِ خود را نيز هم مي دان كه هست
زآنك بي خواهِ تو خود كفر ِ تو نيست
كفر ِ بي خواهش تناقض گفتنيست
امر عاجز را قبيحست و ذميم
خشم بتر خاصه از ربّ ِ رحيم
گاو گر يوغي نگيرد مي زنند
هيچ گاوي كه نپَرد شد نژند
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحبِ گاو از چه معذورست و دول
چون نه اي رنجور سر را برمبند
اختيارت هست برسبلت مخند
جهد كن كز جام ِ حق يابي نوي
بي خود و بي اختيار آنگه شوي
آنکه آن مي را بوَد كل اختيار
تو شوي معذور ِ مطلق مست وار
هر چه کوبي گفته ي مي باشد آن
هر چه روبي رفته ي مي باشد آن
كي كند آن مست جز عدل و صواب
كه ز جام ِ حق کشيدست او شراب
جادوان فرعون را گفتند بيست
مست را پرواي دست و پاي نيست
دست و پاي ما مي آن واحدست
دستِ ظاهر سايه است و كاسدست
عنوان:معني ما عشا الله كان
يعني خواست خواستِ او و رضا، رضاي او جوييد از خشم ديگران ورد ديگران دلتنگ مباشيد، آن كاناگر چه لفظ ماضيست ليكن در فعل ِ خدا ماضي و قبل نباشد كي ليس عندالله صباح و لا مساء
قول بنده ايش شآء الله كان
بهر آن نبود كه تنبل کن در آن
بلك تحريض است بر اخلاص و جد
كه در آن خدمت فزون شو مستعد
گر بگويند آنچ ميخواهي تو راد
كار كار تست بر حسبِ مراد
آنگهان تنبل کني جايز بود
كانچ خواهي و آنچ گويي آن شود
چون بگويند أيش شاء الله كان
حكم حكم اوست مطلق جاودان
پس چرا صد مَرده اندر ورد او
بر نگردي بندگانه گردِ او
گر بگويند آنچ ميخواهد وزير
خواست آن ِ اوست اندر دار و گير
گردِ او گردان شوي صد مَرده زود
تا بريزد بر سرت احسان و جود
يا گريزي از وزير و قصر او
اين نباشد جُست و جوي نصر ِ او
بازگونه زين سخن كاهل شدي
منعكس ادراك و خاطر آمدي
امر امر ِآن فلان خواجه ست هين
چيست يعني با جز او كمترنشين
گردِ خواجه گرد چون امر آن ِاوست
كو كشد دشمن رهاند جان ِ دوست
هر چه او خواهد همان يا بي يقين
ياوه كم رو خدمتِ او برگزين
ني چو حاكم اوست گِرد او مَگرد
تا شوي نامه سياه و روي زرد
حق بود تأويل كآن گرمت كند
پُر اميد و چست و با شرمت كند
ور كند سُستت حقيقت اين بدان
هست تبديل و نه تأويلست آن
اين براي گرم كردن آمدست
تا بگيرد نااميدان را دو دست
معني قرآن ز قرآن پُرس و بس
وز كسي كآتش زدَست اندر هوس
پيش ِ قرآن گشت قرباني و پست
تا كه عين ِ روح ِ آن قرآن شدست
روغني كو شد فداي گل بكل
خواه روغن بوي ُكن خواهي تو گل
عنوان:و همچنين قد جف القلم يعني جف القلم
و كتب لا يستوي الطاعة و المعصية لا يستوي الامانة و السرفة جف القلم ان لا يستويالشكر و الكفران جف القلم إِنَّ اللَّهَ لا يضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ
همچنين تأويل قد جفّ القلم
بهر تحريضست بر شغل ِ اهم
پس قلم بنوشت كه هر كار را
لايق ِآن هست تأثير و جزا
كژ روي جف القلم كژ آيدت
راستي آري سعادت زايدت
ظلم آري مدبري جفّ القلم
عدل آري برخوري جفّ القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم
خورده باده مست شد جف القلم
تو روا داري روا باشد كه حق
همچو معزول آيد از حكم ِ سبق
كه ز دست من برون رفتست كار
پيش من چندين ميآ چندين مزار
بلكه معني آن بود جفّ القلم
نيست يكسان پيش من عدل و ستم
فرق بنهادم ميان خير و شر
فرق بنهادم ز بَد هم از بَتر
ذرّه اي گر در تو افزونيء ادب
باشد از يارت بداند فضل ِ رب
قدر آن ذرّه ترا افزون دهد
ذرّه چون كوهي قدم بيرون نهد
پادشاهي كه بپيش ِ تختِ او
فرق نبود از امين و ظلم جو
آنك مي لرزد ز بيم ردّ ِ او
وآنك طعنه مي زند در جدّ ِ او
فرق نبود هر دو يك باشد برش
شاه نبود خاك تيره بر سرش
ذره اي گر جهدِ تو افزون بود
در ترازوي خدا موزون بود
پيش اين شاهان هميشه جان كني
بي خبر ايشان ز غدر و روشني
گفت غمازي كه بَد گويد ترا
ضايع آرد خدمتت را سالها
پيش ِ شاهي كه سميعست و بصير
گفتِ غمازان نباشد جاي گير
جمله غمازان ازو آيس شوند
سوي ما آيند و افزايند بند
بس جفا گويند شه را پيش ِ ما
كه برو جف القلم كم كن وفا
معني جفّ القلم كي آن بود
كه جفاها با وفا يكسان بود
بل جفا را هم جفا جفّ القلم
و آن وفا را هم وفا جفّ القلم
عفو باشد ليك كو فرّ ِاميد
كه بود بنده ز تقوي رو سپيد
دزد را گر عفو باشد بُرد
کي وزير و خازن مخزن شود
اي امين الدّين رباني بيا
كز امانت رُست هر تاج و لوا
پور ِسلطان گر برو خائن شود
آن سرش از تن بدآن باين شود
ور غلام هندويي آرد وفا
دولت او را مي زند طال ِ بقا
چه غلام ار بر دري سگ با وفاست
در دل ِ سالار او را صد رضاست
زين چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شيري چه پيروزش كند
جز مگر دزدي كه خدمتها كند
صدق ِ او بيخ ِ جفا را بر كند
چون فضيل ِ ره زني كو راست باخت
زآنك ده مَرده بسوي توبه تاخت
و آنچنانك ساحران فرعون را
رو سيه كردند از صبر و وفا
دست و پا دادند در جرم قوَد
آن بصد ساله عبادت كي شود
تو كه پنجه سال خدمت كرده اي
كي چنين صدقي بدست آورده اي
عنوان:حكايت آن درويش كه در هري غلامان ِآراسته ي عميدِ خراسان را ديد
و بر اسپان تازي و قباهاي زربفت و كلاههاي مغرقو غير آن، پرسيد كي اين ها كدام اميرانند و چه شاهانند گفتند او را كي اين ها اميران نيستند
اين ها غلامان عميدِ خراسانندروي بآسمان كرد كي اي خدا غلام پروردن از عميد بيآموز، آنجا مستوفي را عميد گويند
آن يكي گستاخ رو اندر هري
چون بديدي او غلام ِ مهتري
جامه ي اطلس كمر زرّين روان
روي كرد او سوي قبله ي آسمان
كاي خدا زين خواجه ي صاحب منن
چون نياموزي تو بنده داشتن
بنده پروردن بيآموز اي خدا
زين رئيس و اختيار ِشاه ما
بود محتاج و برهنه و بي نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطي كرد آن از خود بري
جرأتي بنمود او از لمتري
اعتمادش بر هزاران موهبت
كه نديم ِ حق شد اهل ِ معرفت
گر نديم ِ شاه گستاخي كند
تو مكن آنک نداري آن سند
حق ميان داد و ميان به از كمر
گر كسي تاجي دهد او داد سَر
تا يكي روزيكه شاه آن خواجه را
متهم كرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شكنجه مي نمود
كه دفينه ي خواجه بنماييد زود
سِرّ او با من بگوييد اي خسان
ورنه بُرَّم از شما حلق و لسان
مدت يك ماه شان تعذيب كرد
روز و شب اشكنجه و افشار و درد
پاره پاره كردشان و يك غلام
راز ِ خواجه وانگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف كاي كيا
بنده بودن هم بيآموز و بيآ
اي دريده پوستين ِ يوسفان
گر بدرّد گرگت آن از خويش دان
زآنك مي بافي همه ساله بپوش
زآنک مي كاري همه ساله بنوش
فعل ِتست اين غصه هاي دم بدم
اين بود معني قد جفّ القلم
كه نگردد سنت ما از رشد
نيك را نيكي بود بَد راست بَد
كار كن هين که سليمان زنده است
تا تو ديوي تيغ او بُرنده است
چون فرشته گشت از تيغ ايمنست
از سليمان هيچ او را خوف نيست
حكم او بر ديو باشد نه مَلك
رنج در خاكست نه فوق ِ فلك
ترك كن اين جبر را كه بس تهيست
تا بداني سِرّ سِرّ جبر چيست
ترك كن اين جبر ِ جمع ِ منبلان
تا خبر يابي از آن جبر ِ چو جان
ترك معشوقي كن و کن عاشقي
اي گمان بُرده كه خوب و فايقي
اي كه در معني ز شب خامُش تري
گفتِ خود را چند جويي مشتري
سر بجنبانند پيشت بهر ِ تو
رفت در سوداي ايشان دهر ِ تو
تو مرا گويي حسد اندر مپيچ
چه حسد آرد كسي از فوت هيچ
هست تعليم ِ خَسان اي چشم شوخ
همچو نقش ِ خوب كردن بر كلوخ
خويش را تعليم كن عشق و نظر
كان بود چون نقش في جرم الحجر
نفس ِ تو با تست شاگردِ وفا
غير فاني شد كجا جويي كجا
تا كني مر غير را حبر و سني
خويش را بَد خو و خالي ميكني
متصل چون شد دلت با آن عدن
هين بگو مَهراس از خالي شدن
امر قُلْ زين آمدش كاي راستين
كم نخواهد شد بگو درياست اين
أَنْصِتُوا يعني كه آبت را بلاغ
هين تلف كم كن كه لب خشكست باغ
اين سخن پايان ندارد اي پدر
اين سخن را ترك كن پايان نگر
غيرتم نآيد كه پيشت بيستند
بر تو ميخندند عاشق نيستند
عاشقانت در پس پرده ي كرم
بهر تو نعره زنان بين دم بدم
عاشق ِ آن عاشقان ِغيب باش
عاشقان ِ پنج روزه كم تراش
كه بخوردندت ز خدعه و جذبه اي
سالها زيشان نديدي حبّه اي
چند هنگامه نهي بر راهِ عام
گام خستي بر نيآمد هيچ كام
وقتِ صحت جمله يارند و حريف
وقت درد و غم بجز حق كو اليف
وقتِ درد چشم و دندان هيچ كس
دست تو گيرد بجز فرياد رَس
پس همان درد و مرض را ياد دار
چون اياز از پوستين کن اعتبار
پوستين آن حالتِ دردِ توست
كه گرفتست آن اياز آن را بدست
عنوان:باز جواب گفتن ِ آن كافر آن سني را
كي با سلامش دعوت مي کرد و بترك اعتقادِ جبرش دعوت مي كرد و دراز شدنمناظره از طرفين كي ماده ي اشكال و جواب را نبُرّد الا عشق ِحقيقي كي او را پرواي آن نماند، ذلك فضل اللَّه يؤتيه منيشاء
كافر جبري جواب آغاز كرد
كي از آن حيران شد آن منطيق مرد
ليك گر من آن جوابات و سؤال
جمله وا گويم بمانم زين مقال
ز آن مهم تر گفتنيها هستِمان
كه بدان فهم ِ تو به يابد نشان
اندكي گفتيم زآن بحثِ عتل
زاندكي پيدا بود قانون ِ كل
همچنين بحثست تا حشر بشر
در ميان جبري و اهل قدر
گر فروماندي ز دفع ِ خصم خويش
مذهب ايشان برافتادي ز پيش
چون برون شوشان نبودي در جواب
پس رميدندي از آن راهِ تباب
چونك مقضي بُد دوام آن روش
مي دهدشان از دلايل پرورش
تا نگردد ملزم از اشكال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا كه اين هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الي يوم القيام
چون جهان ِ ظلمتست و غيب اين
از براي سايه مي بايد زمين
تا قيامت ماند اين هفتاد و دو
كم نيآيد مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
كه بَرو بسيار باشد قفلها
عزّتِ مقصد بود اي ممتحن
پيچ پيچ ِ راه و عقبه و راه زن
عزّت كعبه بود و آن ناديه
ره زنيء اعراب و طول ِ باديه
هر روش هر ره كه آن محمود نيست
عقبه اي و مانعي و ره زنيست
اين روش خصم و حقودِ آن شده
تا مقلد در دو ره حيران شد
صدق ِ هر دو ضد ببيند در روش
هر فريقي در ره خود خوش منش
گر جوابش نيست مي بندد ستيز
بر همآن دم تا بروز رستخيز
كه مهان ِ ما بدانند اين جواب
گر چه از ما شد نهان وجه صواب
پوز بندِ وسوسه عشقست و بس
ورنه كي وسواس را بستست كس
عاشقي شو شاهدِ خوبي بجو
صيدِ مرغابي همي کن جو بجو
كي بَري ز آن آب كآن آبت برد
كي كني ز آن فهم فهمت را خورَد
غير اين معقولها معقولها
يابي اندر عشق با فرّ و بها
غير عقل ِ تو حق را عقلهاست
كه بدان تدبير ِ اسبابِ سماست
که بدين عقل آوري ارزاق را
ز آن دگر مَفرَش كني اطباق را
چون ببازي عقل در عشق ِ صمد
عشر امثالت دهد يا هفت صد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق ِعشق ِ يوسف تاختند
عقلشان يك دم سِتد ساقي عمر
سير گشتند از خرد باقي عمر
اصل ِ صد يوسف جمال ِ ذو الجلال
اي كم از زن شو فداي آن جمال
عشق بُرّد بحث را اي جان و بس
كو ز گفت و گو شود فريادرس
حيرتي آيد ز عشق آن نطق را
زهره نبوَد كه كند او ماجرا
كه بترسد گر جواني وا دهد
گوهري از لنج او بيرون فتد
لب ببندد سخت او از خير و شر
تا نبايد كز دهان افتد گهر
همچنانك گفت آن يار رسول
چون نبي بر خواندي بر ما فصول
آن رسول ِ مجتبي وقتِ نثار
خواستي از ما حضور و صد وقار
آنچنانك بر سرت مرغي بوَد
كز فواتش جان ِ تو لرزان شود
پس نياري هيچ جنبيدن ز جا
تا نگيرد مرغ ِ خوبِ تو هوا
دَم نياري زد ببندي سرفه را
تا نبايد ناگهان بپَرّد آن هما
ور كست شيرين بگويد يا ترُش
بر لب انگشتي نهي يعني خمش
حيرت آن مرغ است خاموشت كند
بر نهد سر ديگ و پُر جوشت كند
عنوان:پرسيدن پادشاه قاصد اياز را..
كي چندين غم و شادي با چارق و پوستين كه جمادست مي گويي تا اياز را در سخن آورد
اي اياز اين مهرها بر چارُقي
چيست آخر همچو بر بُت عاشقي
همچو مجنون بر رُخ ليلي خويش
كرده اي تو چارُقي را دين و كيش
با دو كهنه مهر جان آميخته
هر دو را در حجره اي آويخته
چند گويي با دو كهنه نوسُخن
در جمادي ميدمي سِرّ ِ كهن
چون عرب باربع و اطلال اي اياز
مي كشي از عشق گفتِ خود دراز
چارُقت رُبع كدامين آصفست
پوستين گوئي که کرته ي يوسفست
همچو ترسا كه شمارد با كشش
جُرم يكساله زنا و غل وغش
تا بيآمرزد كشش زو آن گناه
عفو او را عفو داند از اِله
نيست آگه آن كشش از جُرم و داد
ليك بس جادوست عشق و اعتقاد
دوستي و وهم صد يوسف تند
اسحر از هاروت و ماروتست خود
صورتي پيدا كند بر يادِ او
جذبِ صورت آردت در گفت و گو
راز گويي پيش ِ صورت صد هزار
آنچنانك يار گويد پيش ِ يار
نه بدانجا صورتي نه هيكلي
زاده از وي صد الَسْتُ و صد بلي
آنچنانك مادري دل بُرده اي
پيش ِ گور ِ بچه اي نو مُرده اي
رازها گويد بجدّ و اجتهاد
مي نمايد زنده او را آن جماد
حي و قايم داند او آن خاك را
چشم و گوشي داند او خاشاك را
پيش ِ او هر ذره اي زآن خاكِ گور
گوش دارد هوش دارد وقتِ شور
مستمع داند بجدّ آن خاك را
خوش نگر اين عشق ِ ساحرناك را
آنچنان بر خاكِ گور تازه او
دم بدم خوش مي نهد با اشك رو
كه بوقت زندگي هرگز چنان
روي ننهادست بر پور چو جان
از عزا چون چند روزي بگذرد
آتش آن عشق او ساکن شود
عشق بر مُرده نباشد پايدار
عشق را بر حَي ِ جان افزاي دار
بعد از آن ز آن گور خود خواب آيدش
از جمادي هم جمادي زايدش
زآنک عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
آنچ بيند آن جوان در آينه
پير اندر خشت مي بيند همه
پير عشق تست نه ريش سپيد
دستگير صد هزاران نااميد
عشق صورتها بسازد در فراق
نامصور سر کند وقتِ تلاق
كه منم آن اصل ِ اصل ِ هوش و مست
بر صور آن حُسن ِ عکس ما بُدست
پردها را اين زمان برداشتم
حُسن را بي واسطه بفراشتم
زآنك بس با عكس ِ من دريافتي
قوّتِ تجريد ذاتم يافتي
چو از اين سو جذبه ي من شد روان
او كشش را مي نبيند در ميان
مغفرت ميخواهد از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطفِ خدا
چون ز سنگي چشمه اي جاري شود
سنگ اندر چشمه متواري شود
كس نخواند بعد از آن او را حجر
زآنك جاري شد از آن سنگ آن گهر
كاسها دان اين صور او اندر
آنچ حق ريزد بدآن گيرد علو
عنوان:گفتن خويشاوندان مجنون را کي حسن ليلي باندازه ايست چندان نيست
ازو نغز تر در شهر ما بسيارست يکي و دووده بر توعرضه کنيم اختيار کن، ما را و خود را وارهان، و جواب گفتن مجنون ايشان را
ابهان گفتند مجنون را ز جهل
حُسن ِ ليلي نيست چندان هست سهل
بهتر از وي صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت كوزه است و حُسن مي
مِي خدايم ميدهد از نقش وي
مَر شما را سِركه داد از كوزه اش
تا نباشد عشق ِ اوتان گوش كش
از يكي كوزه دهد زهر و عسل
هر يكي را دستِ حق عز و جل
كوزه مي بيني وليكن آن شراب
روي ننمايد بچشم ِ ناصواب
قاصِراتُ الطَّرْفِ باشد ذوق جان
جز بخصم ِ خويش بنمايد نشان
قاصِراتُ الطَّرْفِ آمد آن مُدام
وين حجابِ ظرفها همچون خيام
هست در ما خيمه اي در وي حيات
بط را ليكن كلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غير او را زهر او دردست و مرگ
صورتِ هر نعمتي و محنتي
هست اين را دوزخ آن را جنتي
پس همه اجسام و اشيا تبصرون
واندرو قوتست و هم لاتبصرون
هست هر جسمي چو كاسه و كوزه اي
اندرو هم قوت و هم دل سوزه اي
كاسه پيدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند كز آن چه مي خورد
صورتِ يوسف چو جامي بود خوب
ز آن پدر ميخورد صد باده ي طروب
باز اخوان را از آن زهراب بود
كآن دريشان خشم و كينه ميفزود
باز از وي مَر زليخا را شِكر
ميكشيد از عشق افيوني دگر
غير آنچ بود مر يعقوب را
بود از يوسف غذا آن خوب را
گونه گونه شربت و كوزه يكي
تا نماند در مي ِغيبت شكي
باده از غيبست و كوزه زين جهان
كوزه پيدا باده در وي بس نهان
بس نهان از ديده ي نامحرمان
ليك بر محرم هويدا و عيان
يا الهي سُكِّرَتْ أبصارنا
فاعفُ عَنا اثقلت اوزارُنا
يا حفيا قد ملأتَ الخافِقين
قد عَلوت فَوقَ ُنور المشرقين
أنتَ سِرٌ كاشفٌ اسرارنا
أنتَ فجرٌ مَفجرٌ انهارنا
يا خفي الذاتِ محسوسَ العطا
أنتَ كالماء و نحنُ َكالرجا
أنتَ َكالريح و نحنُ كالغبار
تختفي الرّيح و غبراها جهار
تو بهاري ما چو باغ ِ سبز خَوش
او نهان و آشكارا بخشِشَش
تو چو جاني ما مثال ِ دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلي ما مثال اين زبان
اين زبان از عقل دارد اين بيان
تو مثال شادي و ما خنده ايم
كه نتيجه ي شادي فرخنده ايم
جنبش ما هر دمي خود اشهدست
كه گواهِ ذو الجلال ِ سرمدست
گردش سنگ آسيا در اضطراب
أشهد آمد بر وجودِ جوي آب
اي برون از وهم و قال و قيل ِ من
خاك بر فرق ِ من و تمثيل ِ من
بنده نشكيبد ز تصوير خوشت
هر دمي گويد كه جانم مفرشت
همچو آنچوپان كه ميگفت ايخدا
پيش چوپان و محبّ ِ خود بيآ
تا شِپش جويم من از پيراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
كس نبودش در هوا و عشق جفت
ليك قاصر بود از تسبيح و گفت
عشق ِ او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه چوپان شده
چونك بحر ِعشق ِ يزدان جوش زد
بر دل او زد ترا بر گوش زد
عنوان:حكايت جوحي كي چادر پوشيد و در وعظ ميان ِ زنان نشست..
و حركتي كرد زني او را بشناخت كه مردست و نعره اي زد
واعظي بُد بس گزيده در بيان
زير منبر جمع ِ مردان و زنان
رفت جوحي چادر و روبند ساخت
در ميان آن زنان شد ناشناخت
سايلي پرسيد واعظ را براز
موي عانه هست نقصان ِ نماز
گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس كراهت باشد از وي در نماز
يا بآهک يا سُترّه بسترش
تا نمازت كامل آيد خوب و خوش
گفت سايل آن درازي تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود
گفت چون قدر جوي گردد بطول
پس ستردن فرض باشد اي سئول
گفت جوحي زود اي خواهر ببين
عانه ي من گشته باشد اين چنين
بهر ِ خشنودي حق پيش آردست
كآن بمقدار كراهت آمدست
دستِ زن در كرد در شلوار ِ مرد
... او بر دستِ زن آسيب كرد
نعره اي زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفتِ من
گفت نه بر دل نزد بر دست زد
واي اگر بر دل زدي اي پر خِرد
بر دل ِ آن ساحران زد اندكي
شد عصا و دستِ ايشان را يكي
گر عصا بستاني از پيري شها
بيش رنجد كآن گروه از دست و پا
نعره ي لا ضَيرَ بر گردون رسيد
هين ِببُر که جان ز جان كندن رهيد
ما بدانستيم ما اين تن نه ايم
از وَراي تن بيزدان ميزنيم
اي خنك آنرا كه ذاتِ خود شناخت
اندرا من ِ سرمدي قصري بساخت
كودكي گريد پي جوز و مويز
پيش ِعاقل باشد آن بس سهل چيز
پيش ِ دل جوز و مويز آمد جسد
طفل كي در دانش ِ مردان رَسد
هر كه محجوبست او خود كودكست
مرد آن باشد كه بيرون از شكست
گر بريش و خانه مَردَستي كسي
هر بُزي را ريش و مو باشد بسي
پيشواي بَد بود آن بز شتاب
مي بَرد اصحاب را پيش ِ قصاب
ريش شانه کرده كه من سابقم
سابقي ليكن بسوي مرگ و غم
هين روش بُگزين و تركِ ريش كن
تركِ اين ما و من و تشويش كن
تا شوي چون بوي گل با عاشقان
پيشوا و رهنماي گلستان
کيست بوي گل دَم ِعقل و خرد
خوش قلاوز رهِ ملكِ ابد
عنوان:فرمودن شاه باياز بار دگر کي شرح ِ چارق و پوستين آشكارا بگو..
تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گيرند كه الدين النصيحة
سِرّ ِ چارق را بيان كن اي اياز
پيش ِ چارق چيستت چندين نياز
تا بنوشد سنقور و بك يارقت
سِرّ ِ سِرّ ِ پوستين و چارقت
اي اياز از تو غلامي نور يافت
نورت از پستي سوي گردون شتافت
حَسرتِ آزادگان شد بندگي
بندگي را چون تو دادي زندگي
مؤمن آن باشد كه اندر جزر و مد
كافر از ايمان ِ او حسرت خورد
عنوان:حكايت كافري كي گفتندش در عهدِ ابايزيد كه مسلمان شو و جواب گفتن او ايشان را
بود گبري در زمان ِ بايزيد
گفت او را يك مسلمان ِ سعيد
كه چه باشد گر تو اسلام آوري
تا بيابي صد نجات و سروري
گفت اين ايمان اگر هست ايمريد
آنك دارد شيخ ِ عالم بايزيد
من ندارم طاقتِ آن تابِ آن
كآن فزون آمد ز كوششهاي جان
گرچه در ايمان و دين ناموقنم
ليك در ايمان ِ او بس مؤمنم
دارم ايمان كان ز جمله برترست
بس لطيف و با فروغ و با فرست
مؤمن ِ ايمان ِ اويم در نهان
گر چه مُهرم هست محكم بر دهان
باز ايمان خود گر ايمان ِ شماست
نه بد آن ميلستم و نه مشتهاست
آنك صد ميلش سوي ايمان بود
چون شما را ديد آن فاتر شود
زآنك نامي بيند و معنيش ني
چون بيابان را مفازه گفتني
چون او زآورد ايمان بفسرد
چون بايمان شما او بنگرد
عنوان:حكايت آن مؤذن ِ زشت آواز كي در كافرستان بانگ نماز داد و مردِ كافري او را هديه داد
يك مؤذن داشت بس آواز ِ بَد
در ميان ِ كافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگِ نماز
كه شود جنگ و عداوت ها دراز
او ستيزه كرد و بس بي احتراز
گفت در كافرسِتان بانگِ نماز
خلق خايف شد ز فتنه ي عامه اي
خود بيآمد كافري با جامه اي
شمع و حلوا با چنان جامه ي لطيف
هديه آورد و بيآمد چون اليف
پُرس پُرسان كين مؤذن گو كجاست
كه صلا و بانگِ او راحت فزاست
هين چه راحت بود ز آن آواز زشت
گفت کاوازش فتاد اندر كنشت
دختري دارم لطيف و بس سني
آرزو مي بود او را مؤمني
هيچ اين سودا نميرفت از سرش
پندها مي داد چندين كافرش
در دل ِ او مهر ِ ايمان رُسته بود
همچو مجمر بود اين غم من چو عود
در عذاب و درد و اِشكنجه بُدم
كه بجنبد سلسله ي او دم بدم
هيچ چاره مي ندانستم در آن
تا فرو خواند اين مؤذن آن اذان
گفت دختر چيست اين مكروه بانگ
كه بگوشم آمد اين دو چار دانگ
من همه عمر اين چنين آواز ِ زشت
هيچ نشنيدم درين دير و كنشت
خواهرش گفتش كه اين بانگ اذان
هست اعلام و شعار ِ مؤمنان
باورش نآمد بپرسيد از دگر
آن دگر هم گفت آري اي پدر
چون يقين گشتش رُخ او زرد شد
از مسلماني دل ِ او سرد شد
باز رستم من ز تشويش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بي خوف خواب
راحتم اين بود از آواز ِ او
هديه آوردم بشكر آن مرد كو
چون بديدش گفت اين هديه پذير
چون مرا گشتي مجير و دستگير
آنچ كردي با من از احسان و بَر
بنده ي تو گشته ام من مستمر
گر بمال و ملك و ثروت فردمي
من دهانت را پُر از زر كردمي
هست ايمان شما زرق و مجاز
راه زن همچون كه آن بانگِ نماز
ليك از ايمان و صدق بايزيد
چند حسرت در دل و جانم رسيد
همچو آن زن كو جماع ِ خر بديد
گفت آوه چيست اين فحل ِ فريد
گر جماع اينست بردند اين خران
بر كس ما ميريند اين شوهران
داد جمله ي داد ايمان بايزيد
آفرين ها بر چنين شير فريد
قطره ي ز ايمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطره اش غرقه شود
همچو ز آتش ذره اي در بيشها
اندر آن ذره شود بيشه فنا
چون خيالي در دل شه يا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
نك ستاره در محمّد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهو
كفر ِ صرفِ اولين باري نماند
يا مسلماني و يا بيمي نشاند
اين بحيلت آب و روغن كردنيست
اين مثل ها كفو ذرّه نور نيست
ذره نبود جز حقيري منجسم
ذره نبود شارق لاينقسم
گفتن ذره مُرادي دان خفي
مَحرم دريا نه اي اين دَم كفي
آفتابِ نير ِ ايمان ِ شيخ
گر نمايد رُخ ز شرق ِ جان ِ شيخ
جمله پستي گنج گيرد تا ثري
جمله بالا خُلد گردد اخضري
او يكي جان دارد از نور ِ منير
او يكي تن دارد از خاكِ حقير
اي عجب اينست او يا آن بگو
كه بماندم اندرين مشكل عمو
گر وي اينست اي برادر چيست آن
پُر شده از نور ِ او هفت آسمان
ور وي آنست اين بدن ايدوست چيست
اي عجب زين دو كدامين است و كيست
عنوان:حكايت آن زن كي گفت شوهر را كي گوشت را گربه خورد
شوهر گربه را بترازو بر كشيد گربه نيم من بر آمد گفت اي زنگوشت نيم من بود و افزون اگر اين گوشتست گربه كو و اگر اين گربه است گوشت كو
بود مردي كدخدا او را زني
سخت طناز و پليد و ره زني
هر چه آوردي تلف كرديش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن
بهر ِ مهمان گوشت آورد آن معيل
سوي خانه با دو صد جهدِ طويل
زن بخُوردش با کباب و با شراب
مرد آمد گفت دفع ناصواب
مرد گفتش گوشت كو مهمان رسيد
پيش ِ مهمان لوت مي بايد كشيد
گفت زن اين گربه خورد آن گوشت را
گوشتِ ديگر خر اگر باشد هلا
گفت اي ايبك ترازو را بيآر
گربه را من بر كِشم اندر عيار
بر كشيدش بود گربه نيم من
پس بگفت آن مرد كاي محتال زن
گوشت نيم من بود افزون يك ستير
هست گربه نيم من هم اي ستير
اين اگر گربه ست پس آن گوشت كو
ور بود اين گوشت گربه کو بجو
بايزيد ار اين بود آن روح چيست
ور وي آن روحست اين تصوير كيست
حيرت اندر حيرت است اي يار ِ من
اين نه كار تست و نه هم كار ِ من
هر دو او باشد وليك از ريع و زرع
دانه باشد اصل و آن که پره فرع
حكمت اين اضداد را با هم ببست
اي قصاب اين گِردِ ران با گردنست
روح بي قالب نداند كار كرد
قالبت بي جان فسرده بود و سرد
قالبت پيدا و آن جانت نهان
راست شد زين هر دو اسبابِ جهان
خاك را بر سَر زني سَر نشكند
آب را بر بََر زني در نشكند
گر تو مي خواهي كه سَر را بشكني
آب را و خاك را بر هم زني
چون شكستي سر رود آبش باصل
خاك سوي خاك آيد روز ِ فصل
حكمتي كه بود حق را ز ازدواج
گشت حاصل از نياز و از لجاج
باشد آنگه ازدواجاتِ دگر
لاسمع اذنٌ و لاعينٌ بصر
گر شنيدي اذن كي ماندي اذن
يا كجا كردي دگر ضبطِ سخن
گر بديدي برف و يخ خورشيد را
از يخي برداشتي اومّيد را
آب گشتي بي عروق و بي گره
ز آب داود هوا کردي زره
پس شدي درمان ِ جان ِ هر درخت
هر درختي از قدومش نيكبخت
آن يخي بفسرده در خود مانده اي
لامساسي با درختان خوانده اي
ليس يألف ليس يؤلف جسمه
ليس الا شحّ نفس قسمه
نيست ضايع زو شود تازه جگر
ليك نبود پيك و سلطان ِ خضر
اي اياز استاره اي تو بس بلند
نيست هر برجي عبورش را پسند
هر وفا را كي پسندد همتت
هر صفا را كي گزيند صفوتت
عنوان:حكايت آن امير كي غلام را گفت كي مي بيآر غلام رفت و سبوي مي آورَد
در راه زاهدي بود امر معروف كرد زد سنگي وسبو را بشكست امير بشنيد و قصدِ گوشمال زاهد كرد و آن قصه در عهد دين عيسي عليه السلام بود
كي هنوز مي حرام نشدهبود وليكن زاهد تقززي ميكرد و از تنعم منع ميکرد
بود اميري خوش دلي مي باره اي
كهفِ هر مخمور و هر بيچاره اي
مشفقي مسكين نوازي عادلي
جوهري زر بخششي دريا دلي
شاهِ مردان و اميرالمؤمنين
راه بان و راز دان و دوست بين
دور ِ عيسي بود و ايام ِ مسيح
خلق دلدار و كم آزار و مليح
آمدش مهمان بناگاهان شبي
هم اميري جنس ِ او خوش مذهبي
باده ميبايستشان در نظم ِ حال
باده بود آن وقت مأذون و حلال
باده شان كم بود و گفتا اي غلام
رو سبو پُر كن بما آور مدام
از فلان راهب كه دارد خمر ِ خاص
تا ز خاص و عام يابد جان خلاص
جرعه اي ز آن جام ِ راهب آن كند
كه هزاران جره و خُمدان كند
اندر آن مي مايه ي پنهاني است
آنچنانك اندر عبا سلطانيست
تو بدلق ِ پاره پاره كم نگر
كه سيه كردند از بيرون زر
از براي چشم ِ بَد مردود شد
وز برون آن لعل دود آلود شد
گنج و گوهر كي ميان ِ خانهاست
گنجها پيوسته در ويرانهاست
گنج ِ آدم چون بويران بُد دفين
گشت طينش چشم بندِ آن لعين
او نظر ميكرد در طين سُست سُست
جان همي گفتش كه طينم سَدّ ِ تست
دو سبو بستد غلام و خوش دويد
در زمان در دير ِ رُهبانان رسيد
زر بداد و باده اي چون زر خريد
سنگ داد و در عوض گوهر خريد
باده اي كآن بر سر ِ شاهان جهد
تاج ِ زر بر تارك ساقي نهد
فتنها و شورها انگيخته
بندگان و خسروان آميخته
استخوانها رفته جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان يكسان شده
وقتِ هشياري چو آب و روغنند
وقت مستي همچو جان اندر تنند
چون هريسه گشته آنجا فرق نيست
نيست فرقي كاندر آنجا غرق نيست
اينچنين باده همي بُرد آن غلام
سوي قصر ِ آن امير ِ نيك نام
پيشش آمد زاهدي غمديده اي
خشك مغزي در بلا پيچيده اي
تن ز آتشهاي دل بگداخته
خانه از غير ِخدا پرداخته
گوشمال ِ محنتِ بي زينهار
داغها بر داغها چندين هزار
ديده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاک آميخته
صبر و حلمش نيمشب بگريخته
گفت زاهد در سبوها چيست آن
گفت باده گفت آن كيست آن
گفت آن آن ِ فلان مير ِ اجل
گفت طالب را چنين باشد عمل
طالب يزدان و آنگه عيش و نوش
باده ي شيطان و آنگه نيم هوش
هوش تو بي مي چنين پژمرده است
هوشها بايد بر آن هوش ِ تو بَست
تا چه باشد هوش تو هنگام سُكر
اي چو مرغي گشته صيدِ دام ِ سُكر
عنوان:حکايت ضياء دلق کي سخت دراز بود و برادرش شيخ اسلام تاج بلخ بغايت کوتاه بالا بود
و اين شيخ اسلام از برادرش ضياننگ داشتي ضيا درآمد بدرس او همه صدور بلخ حاضر بدرس او،
ضيا خدمتي کرد و بگذشت، شيخ اسلام او را نيم قياميکرد سرسري، گفت آري سخت درازي پاره ي در دزد
آن ضياء دلق خوش الهام بود
دارد آن تاج شيخ اسلام بود
تاج ِ شيخ اسلام دارالملكِ بلخ
بود كوته قد و كوچك همچو فرخ
گر چه فاضل بود و فحل و ذو فنون
اين ضيا اندر ظرافت بُد فزون
او بسي كوته ضيا بي حدّ دراز
بود شيخ اسلام را صد كبر و ناز
زين برادر عار و ننگش آمدي
آن ضيا هم واعظي بُد باهدي
روز ِ محفل اندر آمد آن ضيا
بارگه، پُر قاضيان و اصفيا
كرد شيخ اسلام از كبر ِ تمام
اين برادر را چنين نصف القيام
گفت او را بس درازي بهر مُزد
اندكي ز آن قدِ سَروت هم ِبدُزد
پس ترا خود عقل کو يا عقل كو
تا خوري مي اي تو دانش را عدو
روت بس زيباست نيلي هم بكش
ضحكه باشد نيل بر روي حبش
در تو نوري كي در آمد اي غوي
تا تو بيهوشي و ظلمت جو شوي
سايه در روزست جُستن قاعده
در شبِ ابري تو سايه جو شده
گر حلال آمد پي قوتِ عوام
طالبان ِ دوست را آمد حرام
عاشقان را باده خون ِ دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود
در چنين راهِ بيابان ِ مخوف
اين قلاوُز ِخرد با صد كسوف
خاك در چشم ِقلاوُزان زني
كاروان را هالک و گمره كني
نان ِ جو حقا حرامست و فسوس
نفس را در پيش نِه نان ِ سبوس
دشمن ِ راهِ خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار
دزد را تو دست بُبريدن پسند
از بُريدن عاجزي دستش ببند
گر نبندي دست او دستِ تو بست
گر تو پايش بشكني پايت شكست
تو عدو را مي دهي و ني شكر
بهر چه گو زهر خند و خاك خَور
زد ز غيرت بر سبو سنگ و شكست
او سبو انداخت واز زاهد بجست
رفت پيش ميرو گفتش باده کو
ماجرا را گفت يک يک پيش او
عنوان:رفتن امير خشم آلوده براي گوشمال زاهد
مير چون آتش شد و برجَست راست
گفت بنما خانه ي زاهد كجاست
تا بدين گرز ِ گران كوبم سرش
آن سر ِ بي دانش ِ مادر غرش
او چه داند امر ِمعروف از سگي
طالبِ معروفي است و شهرگي
تا بدين سالوس خود را جا كند
تا بچيزي خويش پيدا كند
کو ندارد خود هنر الا همآن
كه تسلس مي كند با اين و آن
او اگر ديوانه است و فتنه كاو
داروي ديوانه باشد كير ِ گاو
تا كه شيطان از سرش بيرون رود
بي لتِ خربندگان خر چون رود
مير بيرون جَست دبّوسي بدست
نيم شب آمد بزاهد نيم مست
خواست كشتن مردِ زاهد را زخشم
مردِ زاهد گشت پنهان زير ِ پشم
مردِ زاهد مي شنيد از مير آن
زير پشم ِ آن رسن تابان نهان
گفت در رو گفتن ِ زشتيء مَرد
آينه تاند كه رو را سخت كرد
روي بايد آينه وار آهنين
تات گويد روي زشتِ خود ببين
عنوان:حكايت مات كردن دلقك سيد شاه ترمد را
شاه با دلقك همي شطرنج باخت
مات كردش زود خشم ِ شه بتاخت
گفت شه شه و آن شهِ كبرآورش
يك يك از شطرنج ميزد بر سرش
كه بگير اينك شهت اي قلتبان
صبر كرد آن دلقک و گفت الامان
دست ديگر باختن فرمود مير
او چنان لرزان كه عور از زمهرير
باخت دستِ ديگر و شه مات شد
وقتِ شه شه گفتن و ميقات شد
بر جهيد آن دلقك و در كنج رفت
شِش نمد بر خود فگند از بيم ِ تفت
زير بالشها و زير شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه هي هي چه كردي چيست اين
گفت شه شه شه شه ايشاهِ گزين
كي توان حق گفت جز زير لحاف
با تو خشم آور آتش سجاف
اي تو مات و من ز زخم ِ شاه مات
ميزنم شه شه بزير رختهات
چون محله پُر شد از هيهاي مير
وز لگد بر در زدن وز دار و گير
خلق بيرون جَست زود از چپ و راست
كاي مقدم وقتِ عفوست و رضاست
مغز او خشكست و عقلش اين زمان
كمترست از عقل و فهم ِ كودكان
زهد و پيري ضعف بر ضعف آمده
و اندر آن زهدش گشادي ناشده
رنج ديده گنج ناديده ز يار
كارها ديده نديده مُزدِ كار
يا نبود آن كار ِ او را خود گهر
يا نيآمد وقتِ پاداش از قدر
يا كه بود آن سعي چون سعي جهود
يا جزا وابسته ي ميقات بود
مَرورا درد و مصيبت اين بس است
كه درين وادي پُر خون بيكسست
چشم پُر درد و نشسته او بكنج
رو ترُش كرده فرو افگنده لنج
نه يكي كحال كورا غم خورد
نيش عقلي كه بكحلي پي بَرَد
اجتهادي ميكند با حرز و ظن
كار در بوكست تا نيكو شدن
زآن رهش دورست تا ديدار ِ دوست
كو نجويد سر رئيسيش آرزوست
ساعتي او با خدا اندر عتاب
كه نصيبم رنج آمد زين حساب
ساعتي با بختِ خود اندر جدال
كه همه پَرّان و ما ببريده بال
هر كه محبوس است اندر بو و رنگ
گر چه در زهدست باشد خوش تنگ
تا برون نآيد ازين تنگين مناح
كي شود خويش ِخوش و صدرش فراخ
زاهدان را در خلا پيش از گشاد
کارد و استرّه نشايد هيچ داد
كز ضجر خود را بدراند شكم
غصه ي آن بي مراديها و غم
عنوان:انداختن مصطفي عليه السلام خود را از کوه حري از وحشت دير نمودن جبرئيل
و نمودن جبرئيل عليه السلامخود را بوي کي مينداز که ترا دولتها در پيش است
مصطفي را هجر چون بفراختي
خويش را از كوه مي انداختي
تا بگفتي جبرئيلش هين مكن
كه ترا بس دولتست از امر ِ كن
مصطفي ساكن شدي ز انداختن
باز هجران آوريدي تاختن
باز خود را سرنگون از كوه او
مي فگندي از غم و اندوه او
باز خود پيدا شدي آن جبرئيل
كه مكن اين اي تو شاهِ بيدليل
همچنين ميبود تا كشفِ حجاب
تا بيابيد آن گهر را او ز جيب
بهر هر محنت چو خود را ميكشند
اصل ِ محنتهاست اين چونش كشند
از فدايي مردمان را حيرتيست
هر يكي از ما فدايي سيرتيست
اي خنك آنك فدا كردست تن
بهر آن كارزد فداي او شدن
هر يكي چونك فدايي فنيست
كاندر آن ره صرفِ عُمر و كشتنيست
ُكشتني اندر غروبي يا شروق
كه نه شايق ماند آنگه نه مشوق
باري اين مقبل فداي اين فنست
کاندرو صد زندگي در کشتنست
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهره مند و نيک نام
يا كرامي ارحموا اهل الهوي
شأنهم ِورد التوي بعد التوي
عفو كن اي مير بر سختي او
در نگر در درد و بَدبختي او
تا ز جُرمت هم خدا عفوي كند
زلتت را مغفرت در آگند
تو ز غفلت بس سبو بشكسته اي
در اميدِ عفو دل در بسته اي
عفو كن تا عفو يابي در جزا
ميشكافد مو قدر اندر سزا
عنوان:جواب گفتن امير مر آن شفيعان را و همسايگان زاهد را
کي گستاخي چرا کرد و سبوي ما را چرا شکست من درين بابشفاعت قبول نخواهم کرد کي سوگند خورده ام کي سزاي او را بدهم
مير گفت او كيست کو سنگي زند
بر سبوي ما سبو را بشكند
چون گذر سازد ز كويم شير ِنر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بنده ي ما را چرا آزُرد دل
كرد ما را پيش مهمانان خجل
شربتي كه به ز خون ِ اوست ريخت
اين زمان همچون زنان از ما گريخت
ليك جان از دستِ من او كي برَد
گير همچون مرغ بالا برپرَد
تير ِ قهر ِ خويش بر پَرّش زنم
پَرّ و بال ِ مُرد ريگش بركنم
گر رود در سنگِ سخت از كوششم
از دل ِ سنگش كنون بيرون كِشم
من ِبرانم بر تن ِ او ضربتي
كان بود قوادگان را عبرتي
با همه سالوس با ما نيز هم
دادِ او و صد چو او اين دَم دهم
خشم خونخوارش شده بُد سركشي
از دهانش مي برآمد آتشي
عنوان:دوّم بار دست و پاي امير را بوسيدن و لابه كردن شفيعان و همسايگان زاهد
آن شفيعان از دم ِ هيهاي او
چند بوسيدند دست و پاي او
كاي امير از تو نشايد كين كشي
گر بشد باده تو بي باده خوشي
باده سرمايه ز لطفِ تو بَرَد
لطفِ آب از لطفِ تو حسرت خورد
پادشاهي كن ببخشش اي رحيم
ايكريم ابن الكريم ابن الكريم
هر شرابي بنده ي اين قدّ و خدّ
جمله مستان را بوَد بر تو حسد
هيچ محتاج ِ مي گلگون نه اي
ترك كن گلگونه تو گلگونه اي
ايرخ ِ چون زهره ات شمس الضحي
ايگداي رنگِ تو گلگونها
باده كاندر خنب ميجوشد نهان
ز اشتياق روي تو جوشد چنان
اي همه دريا چه خواهي كردنم
وي همه هستي چه ميجويي عدم
ايمه تابان چه خواهي كرد گرد
ايكه مه در پيش ِ رويت روي زرد
تو خوشي و خوب و كان ِ هر خوشي
تو چرا خود منت باده كشي
تاج ِ كرّمناست بر فرق ِ سرت
طوق أَعْطَيناكَ آويز بَرَت
جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پايه اند و او غرض
ايغلامت عقل و تدبيرات و هوش
چون چنيني خويشرا ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستي مفترض
جوهري چون نجده خواهد از عرض
علم جويي از کتبها ايفسوس
ذوق جويي تو ز حلوا ايفسوس
بحر علمي در نمي پنهان شده
در سه گز تن عالمي پنهان شده
مي چه باشد يا سماع و يا جماع
تا بجويي زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذره اي شد وام خواه
زهره اي از خمره اي شد جام خواه
جان ِ بي كيفي شده محبوس ِ كيف
آفتابي حبس ِعقده اينت حيف
عنوان:باز جواب گفتن ِ امير ايشان را
گفت نه نه من حريفِ آن ميم
من بذوق ِ اين خوشي قانع نيم
من چنان خواهم كه همچون ياسمين
كژ هميگردم چنين گاهي چنين
وارهيده از غم ِ خوف و اميد
كژ همي گردم بهر سو همچو بيد
همچو شاخ ِ بيد گردان چپّ و راست
كه ز بادش گونه گونه رقصهاست
آنك خو كردست با شادي مي
اينخوشي را كي پسندد خواجه هي
انبيا ز آن زين خوشي بيرون شدند
كه سرشته در خوشي حق بُدند
زآنك جانشان آن خوشيرا ديده بود
اين خوشيها پيششان بازي نمود
با بُتِ زنده كسي چون گشت يار
مرده را چون در كِشد اندر كنار
عنوان:تفسير اين آيت كه وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِي الْحَيوانُ لَوْ كانُوا يعْلَمُونَ
كي در و ديوار و عرصه ي آن عالم و آب و كوزه و ميوه ودرخت همه زنده اند و سخن گوي و سخن شنو و جهت آن فرمود مصطفي عليه السلام کي الدنيا جيفه و طلابها كلاب،
و اگرآخرت را حيات نبودي، آخرت هم جيفه بودي، جيفه را براي مردگيش جيفه گويند نه از براي بوي زشت و فرخچي
آن جهان چون ذرّه ذرّه زنده اند
نكته دانند و سخن گوينده اند
در جهان ِ مُرده شان آرام نيست
كين علف جز لايق انعام نيست
هر كرا گلشن بود بزم و وطن
كي خورد او باده اندر گولخن
جاي روح پاك عليين بود
كِرم باشد كش وطن سرگين بود
بهر ِ مخمور ِ خدا جام ِ طهور
بهر ِ اين مرغان کور اين آبِ شور
هر كه عدل ِعمرش ننمود دست
پيش او حجّاج ِ خوني عادلست
دختران را لعبتِ مُرده دهند
كه ز لعبِ زندگان نا آگهند
چون نداند از فتوّت زور و دست
كودكان را تيغ چوبين بهترست
كافران قانع بنفس ِ انبيا
كه نگاريده ست اندر ديرها
ز آن مهان ما چو دور ِ روشنيست
هيچ مان پرواي نقش سايه نيست
آن يكي نقشش نشسته در جهان
و آن دگر نقشش چو مه در آسمان
اين دهانش نكته گويان با جليس
و آن دگر با حق بگفتار و انيس
گوش ظاهر اين سخن را ضبط كن
گوش ِ جانش جاذبِ اسرار ِ كن
چشم ِ ظاهر ضابطِ حليه ي بشر
چشم ِ سر حيران ما زاغ البصر
پاي ظاهر در صفِ مسجد صواف
پاي معني فوق ِ گردون در طواف
جزو جزوش را تو بشمر همچنين
اين درون ِ وقت و آن بيرون ِ حين
اين كه در وقتست باشد تا اجل
و آن دگر يار ِ ابد قرن ازل
هست يك نامش ولي الدّولتين
هست يک نعتش امام القبلتين
خلوت و چله برو لازم نماند
هيچ عزمي مر ورا غايم نماند
قرص ِ خورشيدست خلوت خانه اش
كي حجاب آرد شبِ بيگانه اش
علت و پرهيز شد بحران نماند
كفر ِ او ايمان شد و كفران نماند
چون الف از استقامت شد بپيش
او ندارد هيچ از اوصافِ خويش
گشت فرد از كسوتِ خوهاي خويش
شد برهنه جان بجان افزاي خويش
چون برهنه رفت پيش شاهِ فرد
شاهش از اوصافِ قدسي جامه كرد
خلعتي پوشيد از اوصافِ شاه
بر پريد از چاه بر ايوان ِ جاه
اين چنين باشد چو دردي صاف گشت
از بُن ِ طشت آمد او بالاي طشت
در بُن ِ طشت ار چه بود او دردناك
شومي آميزش ِ اجزاي خاك
يار ِ ناخوش پَرّ و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود
چون عتابِ اهْبِطُوا انگيختند
همچو هاروتش نگون آويختند
بود هاروت از ملاك آسمان
از عتابي شد معلق همچنان
سرنگون ز آنشد كه از سر دور ماند
خويش را سر ساخت و تنها پيش راند
آن سپد خود را چو پُر از آب ديد
كرد استغنا و از دريا پريد
بر جگر آبش يکي قطره نماند
بحر رحمت كرد و او را باز خواند
رحمتِ بي علتي بي خدمتي
آيد از دريا مبارك ساعتي
الله الله گِرد دريا باز گرد
گر چه باشند اهل دريا بار زرد
تا كه آيد لطف و بخشايش گري
سرخ گردد روي زرد از گوهري
زردي رو بهترين ِ رنگهاست
زآنك اندر انتظار ِ آن لقاست
ليك سرخي بر رُخي كآن لامعست
بهر ِ آن آمد كه جانش قانعست
كه طمع لاغر كند زرد و ذليل
نيست او از علت ابدان عليل
چون ببيند روي زردِ بي سقيم
خيره گردد عقل ِ جالينوس هم
چون طمع بستي تو در انوار ِ هو
مصطفي گويد كه ذلت نفسهُ
نور بي سايه لطيف و عالي است
آن مشبك سايه ي غربالي است
عاشقان عريان هميخواهند تن
پيش عنينان چه جامه چه بدن
روزه داران را بود آن نان و خوان
خر مگس را چه ابا چه ديگ دان
عنوان:دگر بار استدعاي شاه از اياز كي تأويل كار خود بگو..
و مشكل ِ منكران را و طاعنان را حل كن كي ايشان را در آن التباسرها كردن مروّت نيست
اين سخن از حدّ و اندازه ست بيش
اي اياز اكنون بگو احوال ِ خويش
هست احوال ِ تو از كان ِ نوي
تو بدين احوال كي راضي شوي
هين حكايت كن از آن احوال ِ خوش
خاك بر احوال و درس ِ پنج و شش
حال ِ باطن گر نمي آيد بگفت
حال ِ ظاهر گويمت در طاق و جفت
كه ز لطف يار تلخيهاي مات
گشت بر جان خوشتر از شکر نبات
ز آن نبات ار گرد در دريا رود
تلخي دريا همه شيرين شود
صد هزار احوال آمد همچنين
باز سوي غيب رفتند اي امين
حال ِ هر روزي بدي مانند ني
همچو جو اندر روش كش بند ني
شادي هر روز از نوعي دگر
فكرتِ هر روز را ديگر اثر
عنوان:تمثيل ِ تن آدمي بمهمان خانه و انديشهاي مختلف بمهمانان مختلف
عارفِ در رضا بدآن انديشها غم و شادي چون شخصمهمان دوست غريب نواز خليل وار، کي در خليل باکرام ضيف پيوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امين و خاين و با همهمهمانان رو تازه داشتي
هست مهمانخانه اين تن ايجوان
هر صباحي ضيفِ نو آيد دوان
هين مگو کين ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هر چه آيد از جهان ِ غيب وش
در دلت ضيفست او را دار خَوش
عنوان:حكايت آن مهمان کي زن خداوند خانه گفت کي باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن يكي را بيگهان آمد ُقنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان كشيد او را كرامتها نمود
آن شب اندر كوي ايشان سور بود
مرد زن را گفت پنهاني سخن
كامشب اي خاتون دو جامه ي خواب كن
بستر ما را بگستر سوي در
بهر ِ مهمان گستر آن سوي دگر
گفت زن خدمت كنم شادي کنم
سمع و طاعه اي دو چشم ِ روشنم
هر دو بستر گستريد و رفت زن
سوي ختنه سور كرد آنجا وطن
ماند مهمان ِعزيز و شوهرش
نقل بنهادند از خشك و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجَب
سر گذشتِ نيك و بَد تا نيم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر كه بد آن سوي در
شوهر از خجلت بدو چيزي نگفت
كه ترا اين سوست اي جان جاي خفت
که براي خوابِ تو اي بوالكرم
بستر آن سوي دگر افگنده ام
آن قراري كه بزن او داده بود
گشت مبدل وآن طرف مهمان غنود
آن شب آنجا سخت باران در گرفت
كز غليطي ابرشان آمد شگفت
زن بيآمد بر گمان ِ آنك شو
سوي در خفتست و آن سو آن عمو
رفت عريان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را برغبت چند بوس
گفت مي ترسيدم اي مردِ كلان
خود همان آمد همان آمد همان
مردِ مهمان را گِل و باران نشاند
بر تو چون صابون ِ سلطاني بماند
اندرين باران و گِل او كي رود
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جَست و گفت اي زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گِل
من روان گشتم شما را خير باد
در سفر يك دم مبادا روح شاد
تا كه زودتر جانب معدن رود
كين خوشي اندر سفر ره زن شود
زن پشيمان شد از آن گفتار ِ سرد
چون رميد و رفت آن مهمان ِ فرد
زن بسي گفتش كه آخر اي امير
گر مزاحي كردم از طيبت مگير
سجده و زاري زن سودي نداشت
رفت ايشان را در آن حسرت گذاشت
جامه ازرق كرد زان پس مرد و زن
صورتش ديدند شمعي بي لکن
مي شد و صحرا ز نور ِ شمع ِ مرد
چون بهشت از ظلمتِ شب گشته فرد
كرد مهمان خانه خانه ي خويش را
از غم و از خجلتِ اين ماجرا
در درون ِ هر دو از راهِ نهان
هر زمان گفتي خيال ِ ميهمان
كه منم يار ِ خضر صد گنج ِ جود
مي فشاندم ليك روزيتان نبود
عنوان:تمثيل ِ فكر ِ هر روزينه كي اندر دل آيد بمهمان تو
كي از اول روز در خانه فرود آيد و تحكم و بد خويي كند بخداوند خانهو فضيلت مهمان نوازي ناز مهمان کشيدن
هر دمي فكري چو مهمان ِ عزيز
آيد اندر سينه ات هر روز نيز
فكر را اي جان بجاي شخص دان
زآنك شخص از فكر دارد قدر و جان
فكر ِ غم گر راهِ شادي مي زند
كارسازي هاي شادي ميكند
خانه مي روبد بتندي او ز غير
تا در آيد شادي نو ز اصل خير
مي فشاند برگ زرد از شاخ ِ دل
تا برويد برگِ سبز ِ متصل
مي كـَند بيخ سرور ِ كهنه را
تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم َكند بيخ ِ كژ ِ پوسيده را
تا نمايد بيخ ِ رو پوشيده را
غم ز دل هر چه بريزد يا برد
در عوض حقا كه بهتر آورد
خاصه آنرا كه يقينش باشد اين
كه بوَد غم بنده ي اهل ِ يقين
گر ترُش رويي نيآرد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهاي شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه مي رود
آنزمان كه او مقيم برج تست
باش همچون طالعش شيرين و چُست
تا كه با مه چون شود او متصل
شكر گويد از تو با سلطان ِ دل
هفت سال ايوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضيفِ خدا
تا چو واگردد بلاي سخت رو
پيش ِ حق گويد بصد گون شكر او
كز محبت با من محبوب كش
رو نكرد ايوب يك لحظه ترُش
از وفا و خجلتِ علم ِ خدا
بود چون شير و عسل او با بلا
فكر در سينه در آيد نو بنو
خند خندان پيش ِ او تو باز رو
كه أعدني خالقي من شرّه
لا تحرّمني أنل من برّه
ربّ أوزعني لشكر ما أري
لا تعقب حسرة لي ان مضي
آن ضمير ِ رو ترُش را پاس دار
آن ترُش را چون شكر شيرين شمار
ابر را گر چه هست ظاهر رو ترُش
گلشن آرنده ست ابر و شوره كش
فكر غم را مثال ِ ابر دان
با ترُش تو رو ترُش كم كن چنان
بوك آن گوهر بدستِ او بود
جهد كن تا از تو او راضي رود
ور نباشد گوهر و نبوَد غني
عادتِ شيرين ِ خود افزون كني
جاي ديگر سود دارد عادتت
ناگهان روزي بر آيد حاجتت
فكرتي كز شاديت مانع شود
آن بامر و حكمتِ صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش اي جوان
بوك نجمي باشد و صاحب قران
تو مگو فرعيست او را اصل گير
تا بوي پيوسته بر مقصود چير
ورتو او را فرع گيري و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دايما در مرگ باشي زآن روش
اصل دان آن را بگيرش در كنار
باز ره دايم ز مرگِ انتظار
عنوان:نواختن سلطان اياز را
اي اياز ِ پُر نياز ِ صدق كيش
صدق ِ تو از بحر و از كوهست بيش
نه بوقتِ شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو كوهت كاه وار
نه بوقتِ خشم و كينه صبرهات
سُست گردد در قرار و در ثبات
مردي اين مرديست نه ريش و ذكر
ور نه بودي شاه مردان كير ِخر
حق كرا خواندست در قرآن رجال
كي بود اين جسم را آنجا مجال
روح حيوان را چه قدرست اي پدر
آخر از بازار ِ قصابان گذر
صد هزاران سر نهاده بر شكم
ارزشان از دنبه و از دم كم
روسپي باشد كه از جولان ِ كير
عقل ِ او موشي شود شهوت چو شير
عنوان:وصيت كردن آن پدر دختر را کي خود را نگهدار تا حامله نشوي از شوهرت
خواجه اي بودست او را دختري
زهره خدّي مه رُخي سيمين بري
گشت بالغ داد دختر را بشو
شو نبود اندر كفايت كفو ِ او
خربزه چون در رسد شد آبناك
گر بنشكافي تلف گشت و هلاك
چون ضرورت بود دختر را بداد
او بنا كفوي ز تخويفِ فساد
گفت دختر را كزين دامادِ تو
خويشتن پرهيز كن حامل مشو
كه ضرورت بود عقدِ اين گدا
اين غريبِ اشمار را نبود وفا
ناگهان بجهد كند تركِ همه
بر تو طفل ِ او بماند مظلمه
گفت دختر کاي پدر خدمت كنم
هست پندت دلپذير و مغتنم
هر دو روزي هر سه روزي آن پدر
دختر خود را بفرمودي حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بُود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفي مي داشتش
پنج ماهه گشت كودك يا كه شش
گشت پيدا گفت بابا چيست اين
من نگفتم كه ازو دوري گزين
اين وصيتهاي من خود باد بود
که نكردت پند و وعظم هيچ سود
گفت بابا چون كنم پرهيز من
آتش و پنبه ست بي شك مرد و زن
پنبه را پرهيز از آتش كجاست
يا در آتش كي حفاظست و تقاست
گفت من گفتم كه سوي او مرو
تو پذيراي منيء او مشو
در زمان ِ حال و انزال و خوشي
خويشتن بايد كه از وي در كشي
گفت كي دانم كه انزالش كيست
اين نهانست و بغايت دور دست
گفت چشمش چون كلابيسه شود
فهم كن كآن وقتِ انزالش بود
گفت تا چشمش كلابيسه شدن
كور گشتست اين دو چشم ِ کور من
نيست هر عقلي حقيري پايدار
وقتِ حرص و وقتِ خشم و كارزار
عنوان:وصف ضعيفِ دلي و سستي صوفي سايه پرود مجاهده ناكرده
درد و داغ ِعشق ناچشيده بسجده و دست بوس عام و بحرمتنظر كردن و بانگشت نمودن ايشان كي امروز در زمانه صوفي اوست غرّه شدن و بوَهم بيمار شده همچو آن معلم کي كودكانگفتند کي رنجوري
و با اين وهم كي من مجاهدم مرا درين ره پهلوان ميدانند با غازيان بغزا رفته كي بظاهر نيز هنر بنمايم درجهاد اكبر مستثناام جهادِ اصغر خود پيش من چه محل دارد خيال شير ديده
و دليريها کرده و مست اين دليري شده و رويببيشه نهاده بقصد شير و شير بزبان حال گفته کي کلاسوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
رفت يك صوفي بلشكر در غزا
ناگهان آمد قطاريق ِ و وغا
ماند صوفي با بنه و خيمه و ضعاف
فارسان راندند تا صفّ ِ مصاف
مثقلان ِ خاك بر جا ماندند
سابقون السابقون در راندند
جنگها كرده مظفر آمدند
باز گشته با غنايم سودمند
ارمغان دادند كاي صوفي تو نيز
او برون انداخت نستد هيچ چيز
پس بگفتندش كه خشميني چرا
گفت من محروم ماندم از غزا
ز آن تلطف هيچ صوفي خوش نشد
كه ميان ِ غزو خنجر كش نشد
پس بگفتندش كه آورديم اسير
آن يكي را بهر ُكشتن تو بگير
سر ببُرش تا تو هم غازي شوي
اندكي خوش گشت صوفي دل قوي
كآب را گر در وضو صد روشنيست
چونك آن نبود تيمم كردنيست
بُرد صوفي آن اسير ِ بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا
دير ماند آن صوفي آن جا با اسير
قوم گفتا دير ماند آنجا فقير
كافر ِ بسته دو دست او كشتنيست
بسملش را موجبِ تأخير چيست
آمد آن يک در تفحص در پيش
ديد كافر را ببالاي ويش
همچو نر بالاي ماده وآن اسير
همچو شيري خفته بالاي فقير
دست ها بسته همي خاييد او
از سر استيزه صوفي را گلو
گبر ميخاييد با دندان گلوش
صوفي افتاده بزير و رفته هوش
دست بسته گبر همچون گربه اي
خسته كرده حلق ِ او بي حربه اي
نيم كشتش كرده با دندان اسير
ريش او پُر خون ز حلق ِ آن فقير
همچو تو كز دستِ نفس ِ بسته دست
همچو آن صوفي شدي بي خويش و پَست
اي شده عاجز ز تلي كيش تو
صد هزاران كوهها در پيش ِ تو
زين قدر خرپُشته مُردي از شكوه
چون روي بر عقب هاي همچو كوه
غازيان كشتند كافر را بتيغ
هم در آن ساعت ز حميت بيدريغ
بر رُخ صوفي زدند آب و گلاب
تا بهوش آمد ز بي خويشي و خواب
چون بخويش آمد بديد آنقوم را
پس بپرسيدند چون بُد ماجرا
الله الله اين چه حالست اي عزيز
اين چنين بي هوش گشتي از چه چيز
از اسير ِنيم كشتِ بسته دست
اين چنين بي هوش افتادي و پست
گفت چون قصدِ سرش كردم بخشم
طرفه در من بنگريد آن شوخ چشم
چشم را را كرد پهن او سوي من
چشم گردانيد و شد هوشم ز تن
گردش چشمش مرا لشكر نمود
من ندانم گفت چون پُر هول بود
قصه كوته كن كز آنچشم اين چنين
رفتم از خود اوفتادم بر زمين
عنوان:نصيحت مبارزان او را كي با اين دل و زَهره كي تو داري..
كي از كلابيسه شدن چشم ِ كافر ِ اسيري دست بسته بيهوششوي و دشنه از دست بيفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ ِ خانقاه باش و سوي پيكار مرو تا رسوا نشوي
قوم گفتندش بپيكار و نبرد
با چنين زَهره كه تو داري مگرد
چون ز چشم ِ آن اسير ِ بسته دست
غرقه گشتي كشتي تو درشكست
پس ميان حمله ي شيران ِ نر
كه بود با تيغشان چون گوي سر
كه ز طاقا طاق گردن ها زدن
طاق طاق جامه كوبان ممتهن
بس تن ِ بي سر كه دارد اضطراب
بس سر بي تن بخون بر چون حباب
زيردست و پاي اسبان در غزا
صد فنا كان غرقه گشته در فنا
اين چنين هوشي كه از موشي پريد
اندر آن صف تيغ چون خواهد كشيد
چالش است آن حمزه خوردن نيست اين
تا تو بر مالي بخوردن آستين
نيست حمزه خوردن اين جا تيغ بين
حمزه اي بايد در اين صف آهنين
كار ِ هر نازك دلي نبود قتال
كه گريزد از خيالي چون خيال
كار ُتركانست نه تركان برو
جاي تركان خانه هست خانه خانه شو
عنوان:حكايت عياضي رحمة الله تعالي
كي هفتاد غزو کرده بود سينه برهنه و غزاها كرده بر اميد شهيد شدن، چون از آن نوميد شداز جهادِ اصغر رو بجهاد اكبر آورد و خلوت گزيد ناگهان طبل غازيان شنيد نفس از اندرون زنجير مي درانيد سوي غزا، متهمداشتن او نفس خود را درين رغبت
گفت عياضي نوَد بار آمدم
تن برهنه بوک زخمي آيدم
تن برهنه مي شدم در پيش تير
تا يكي تيري خورم من جاي گير
تير خوردن بر گلو يا مقتلي
در نيابد جز شهيدي مُقبلي
بر تنم يك جايگه بي زخم نيست
اين تنم از تير چون پرويزنيست
ليك بر مقتل نيآمد تيرها
كار ِ بخت است اين نه جلدي و دها
چون شهيدي روزي جانم نبود
رفتم اندر خلوت و در چله زود
در جهادِ اكبر افگندم بدن
در رياضت كردن و لاغر شدن
بانگِ طبل ِغازيان آمد بگوش
كه خراميدند جيش ِ غزو كوش
نفس از باطن مرا آواز داد
كه بگوش حس شنيدم بامداد
خيز هنگام غزا آمد برو
خويش را در غزو كردن كن گرو
گفتم اي نفس خبيث بي وفا
از كجا ميل غزا تو از كجا
راست گوي اينفس كين حيلت گريست
ورنه نفس ِ شهوت از طاعت بريست
گر نگويي راست حمله آرمت
در رياضت سخت تر افشارمت
نفس بانگ آورد آندم از درون
با فصاحت بي دهان اندر فسون
كه مرا هر روز اينجا مي ُكشي
جان ِ من چون جان ِگبران ميكشي
هيچ كس را نيست از حالم خبر
كه مرا تو مي كشي بي خواب و خور
در غزا بجهم بيك زخم از بدن
خلق بيند مردي و ايثار من
گفتم اي نفسك منافق زيستي
هم منافق مي مُري تو چيستي
در دو عالم تو مُرايي بوده اي
در دو عالم تو چنين بيهوده اي
نذر كردم كه ز خلوت هيچ من
سر برون نآرم چو زنده است اين بدن
زآنك در خلوت هر آنچ اين تن كند
نه از براي روي مرد و زن كند
جنبش و آرامش اندر خلوتش
جز براي حق نباشد نيتش
اين جهاد اكبرست آن اصغرست
هر دو كار رستمست و حيدرست
كار آنكس نيست كو را عقل و هوش
پَرّد از تن چون بجنبد دنب موش
آنچنان كس را ببايد چون زنان
دور بودن از مصاف و از سنان
صوفيي آن صوفيي اين اينت حيف
آن ز سوزن کشته اين را طعمه سيف
نقش ِ صوفي باشد او را نيست جان
صوفيان بَد نام هم زين صوفيان
بر در و ديوار جسم ِ گِل سرشت
حق ز غيرت نقش صد صوفي نبشت
تا ز سحر آن نقشها جنبان شود
تا عصاي موسوي پنهان شود
نقشها را ميخورد صدق ِ عصا
چشم ِ فرعونيست پُر گرد و حصا
صوفيي ديگر ميان ِ صفّ ِ حرب
اندر آمد بيست بار از بهر ِ ضرب
با مسلمانان بکافر وقت کر
وانگشت او با مسلمانان بفر
زخم خورد و بَست زخمي را كه خَورد
بار ديگر حمله آورد و نبرد
تا نميرد تن بيك زخم از گزاف
تا خورد او بيست زخم اندر مصاف
حيفش آمد كه بزخمي جان دهد
جان ز دستِ صدق ِ او آسان رهد
عنوان:حكايت آن مجاهد كه از هميان سيم هر روز يك درم در خندق انداختي
بتفاريق از بهر ستيزه ي حرص و آرزوي نفس ووسوسه ي نفس کي چون مي اندازي بخندق باري بيک بار بينداز تا خلاص يابم کي الياس احدي الراحتين، او گفت کي اينراحت نيزند هم
آن يكي بودش بكف در چل درم
هر شب افگندي يكي در آب يم
تا كه گردد سخت بر نفس ِ مجاز
در تأني دردِ جان كندن دراز
با مسلمانان بكرّ او پيش رفت
وقتِ فرّ او وانگشت از خصم تفت
زخم ِ ديگر خورد آن را هم ببست
بيست كرّت رمح و تير از وي شكست
بعد از آن قوت نماند افتاد پيش
مقعد صدق او ز صدق ِعشق ِ خويش
صدق جان دادن بود هين سابقوا
از نبي بر خوان رجالٌ صدقوا
اين همه مُردن نه مرگ صورتست
اين بدن مر روح را چون آلتست
اي بسا خامي كه ظاهر خونش ريخت
ليك نفس ِ زنده آن جانب گريخت
آلتش بشكست و رهزن زنده ماند
نفس زندست ار چه مركب خونفشاند
اسب كشت و راه او رفته نشد
جز که خام و زشت و آشفته نشد
گر بهر خون ريزيي گشتي شهيد
كافر كشته بُدي هم بوسعيد
اي بسا نفس ِ شهيدِ معتمد
مُرده در دنيا چو زنده مي رود
روح ِ رهزن مُرد و تن كه تيغ ِ اوست
هست باقي در كفِ آن غزو جوست
تيغ آن تيغست مرد آن مرد نيست
ليك اين صورت ترا حيران كنيست
نفس چون مبدل شود اين تيغ ِ تن
باشد اندر دستِ صنع ذوالمنن
آن يكي مرديست قوتش جمله درد
اين دگر مردي ميان تي همچو گرد
عنوان:صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنيزک مصور در کاغذ
و عاشق شدن خليفه ي مصر و فرستادن خليفه اميري را باسپاه گران بدر موصل و قتل و ويراني بسيار کردن بهر اين غرض
مر خليفه ي مصر را غماز گفت
كه شهِ موصل بحوري گشت جفت
يك كنيزك دارد او اندر كنار
كه بعالم نيست مانندش نگار
در بيان نايد كه حُسنش بي حدست
نقش او اينست كاندر كاغذست
نقش در كاغذ چو ديد آن كيقباد
خيره گشت و جام از دستش فتاد
پهلواني را فرستاد آن زمان
سوي موصل با سپاه بس گران
كه اگر ندهد بتو آن ماه را
بَركن از بُن آن در و درگاه را
ور دهد َتركش كن و مه را بيار
تا كشم من بر زمين مه در كنار
پهلوان شد سوي موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم
چون ملخها بي عدد بر گردِ دشت
قاصدِ اهلاك اهل ِ شهر گشت
هر نواحي منجنيقي از نبرد
همچو كوهِ قاف او بر كار كرد
زخم تير و سنگهاي منجنيق
تيغها در گرد چون برق از بريق
هفته اي كرد اين چنين خون ريز گرم
برج ِ سنگين سُست شد چون موم نرم
شاهِ موصل ديد پيكار مهول
پس فرستاد از درون پيشش رسول
كه چه ميخواهي ز خون مؤمنان
كشته ميگردند زين حرب گران
گر مرادت ملك شهر موصلست
بي چنين خون ريزاينت حاصلست
من روم بيرون شهر اينك در آ
تا نگيرد خون مظلومان ترا
ور مرادت مال و زر و گوهرست
اين ز ملك شهر خود آسانترست
عنوان:ايثار كردن صاحب موصل آن كنيزك را بخليفه تا خون مسلمانان بيشتر نشود
چون رسول آمد بپيش ِ پهلوان
داد كاغذ اندرو نقش و نشان
بنگر اندر کاغذ اين را طالبم
هين بده ورنه كنون من غالبم
چون رسول آمد بگفت آنشاهِ نر
صورتي كم گير زود اين را ببر
من نيم در عهد ايمان بُت پرست
بُت بر آن بُت پَرست اوليترست
چونک آوردش رسول آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش آنزمان
عشق بحري آسمان بر وي كفي
چون زليخا در هواي يوسفي
دور ِ گردونها ز موج ِ عشق دان
گر نبودي عشق بفسُردي جهان
كي جمادي محو گشتي در نبات
كي فداي روح گشتي ناميات
روح كي گشتي فداي آن دمي
كز نسيمش حامله شد مريمي
هر يكي بر جا ترنجيدي چو يخ
كي بدي پرّان و جويان چون ملخ
ذره ذره عاشقان ِ آن کمال
مي شتابد در علو همچون نهال
سَبَّحَ لله هست اشتابشان
تنقيه ي تن مي كنند از بهر ِ جان
پهلوان چَه را چو رَه پنداشته
شوره اش خوش آمده حب كاشته
چون خيالي ديد آن خفته بخواب
جفت شد با آن و از وي رفت آب
چون برفت آنخواب و شد بيدار زود
ديد كان لعبت ببيداري نبود
گفت بر هيچ آبِ خود بُردم دريغ
عشوه ي آن عشوه دِه خوردم دريغ
پهلوان ِ تن بُد آن مردي نداشت
تخم مردي در چنان ريگي بكاشت
مركبِ عشقش دريده صد لگام
نعره ميزد لاابالي بالحمام
أيش أبالي بالخليفه في الهوي
استوي عندي وجودي و التوي
اين چنين سوزان و گرم آخر مكار
مشورت كن با يكي خاوند گار
مشورت كو عقل كو سيلابِ آز
در خرابي كرد ناخنها دراز
بين ايدي سدّ و سوي خلف سد
پيش و پس كي بيند آن مفتون ِخد
آمده در قصدِ جان سيل ِ سياه
تا كه روبه افكند شيري بچاه
از چهي بنموده معدومي خيال
در چه اندازد أسود كالجبال
هيچ كس را با زنان محرم مدار
كه مثال اين دو پنبه ست و شرار
آتشي بايد نشسته ز آبِ حق
همچو يوسف معتصم اندر رهق
كز زليخاي لطيفِ سرو قد
همچو شيران خويشتن را واكشد
بازگشت از موصل و ميشد براه
تا فرود آمد ببيشه و مرج گاه
آتش عشقش فروزان آن چنان
كه نداند او زمين از آسمان
قصدِ آن مه كرد اندر خيمه او
عقل كو و از خليفه خوف كو
چون زند شهوت در اين وادي دهل
چيست عقل تو فجل ابن الفجل
صد خليفه گشته كمتر از مگس
پيش ِ چشم ِ آتشينش آن نفس
چون بُرون انداخت شلوار و نشست
در ميان پاي زن آن زن پرست
چون ذكر سوي مقر ميرفت راست
رستخيز و غلغل از لشكر بخاست
بر جهيد و كون برهنه سوي صف
ذوالفقار ِ همچو آتش او بكف
ديد شير نر سيه از نيستان
بر زده بر قلب لشكر ناگهان
تازيان چون ديو در جوش آمده
هر طويله و خيمه اندر هم زده
شير نر گنبد هميكرد از لغز
در هوا چون موج ِ دريا بيست گز
پهلوان مردانه بود و بي حذر
پيش ِ شير آمد چو شير ِ مستِ نر
زد بشمشير و سرش را بر شكافت
زود سوي خيمه ي مه رو شتافت
چونك خود را او بدان حوري نمود
مردي او همچنان بر پاي بود
با چنان شيري بچالش گشت جفت
مردي او مانده بر پاي و نخفت
آن بتِ شيرين لقاي ماه رو
در تعجب درمانده از مردي او
جفت شد با او بشهوت آن زمان
متحد گشتند حالي آن دو جان
ز اتصال اين دو جان با همدگر
مي رسد از غيبشان جايي دگر
رو نمايد از طريق ِزادني
گر نباشد از علوقش ره زني
هر كجا دو كس بمهري يا بكين
جمع آيد ثالثي زايد يقين
ليك اندر غيب زايد آن صور
چون روي آنسو ببيني در نظر
آن نتايج از قرانات تو زاد
هين مگرد از هر قريني زود شاد
منتظر مي باش آن ميقات را
صدق دان الحاق ذرّيات را
كز عمل زاييده اند و از علل
هر يكي را صورتِ نطق و طلل
بانگشان در ميرسد ز آن خوش خصال
كاي ز ما غافل هلا زوتر تعال
منتظر در غيب جان مرد و زن
مول مولت چيست زوتر گام زن
عنوان:پشيمان شدن آن سرلشگر از جنايت كي كرد..
و سوگند دادن ِ او آن كنيزك را كي بخليفه باز نگويد از آنچ رفت
چند روزي هم بر آن بُد بعد از آن
شد پشيمان او از آن جرم ِ گران
داد سوگندش كه اي خورشيدرو
با خليفه زينچ شد رمزي مگو
ديد صد چندان كه وصف کرده بود
كي بود خود ديده مانند شنود
وصف تصويرست بهر چشم ِ هوش
صورت آن چشم دان نه از آن ِ گوش
كرد مردي از سخنداني سؤال
حق و باطل چيست اي نيكو مقال
گوش را بگرفت و گفت اين باطلست
چشم حقست و يقينش حاصلست
آن بنسبت باطل آمد پيش ِ اين
نسبتست اغلب سخنها اي امين
ز آفتاب ار كرد خفاش احتجاب
نيست محجوب از خيال ِ آفتاب
خوفِ او را خود خيالش مي دهد
آن خيالش سوي ظلمت ميکشد
آن خيال ِ نور مي ترساندش
بر شبِ ظلمات مي چفساندش
از خيال ِ دشمن و تصوير اوست
كه تو بر چفسيده اي بر يار و دوست
موسيا كشف لمع بر كه فراشت
آن مخيل تابِ تحقيقت نداشت
هين مشو غرّه بدانك قابلي
مر خيالش را وزين ره واصلي
از خيال ِ حرب نهراسيد كس
لا شجاعه قبل حرب اين دان و بس
بر خيال حرب حيز اندر فكر
ميكند چون رستمان صد كرّ و فرّ
نقش رستم كآن بحمامي بود
قرن جمله ي فكر ِ هر خامي بود
اين خيال ِ سَمع چون مبصر شود
حيز چه بود رستمي مضطر شود
جهد كن كز گوش در چشمت رود
آنچ باطل بدست آن حق شود
ز آن سپس گوشت شود هم طبع ِ چشم
گوهري گردد دو گوش ِ همچو پشم
بلك جمله ي تن چو آيينه شود
جمله چشم و گوهر ِسينه شود
گوش انگيزد خيال و آن خيال
هست دلاله ي رهبر مجنون شود
آن خليفه ي گول هم يكچند نيز
ريش گاوي كرد خوش با آن كنيز
ملك را تو ملك غرب و شرق گير
چون نميماند تو آنرا برق گير
مملكت كآن مي نماند جاودان
اي دلت خفته تو آنرا خواب دان
تا چه خواهي كرد آن باد و بروت
كه بگيرد همچو جلادي گلوت
هم درين عالم بدانك مأمنيست
از منافق كم شنو كو گفت نيست
عنوان:حجت منکران آخرت و بيان ضعف آن حجت زيرا حجت ايشان بدين باز مي گردد کي اين نميبينيم
حجتش اين است گويد هر دمي
گر بُدي چيزي دگر هم ديدمي
گر نبيند كودكي احوال عقل
عاقلي هرگز كند از عقل نقل
ور نبيند عاقلي احوال ِ عشق
كم نگردد ماهِ نيكو فال ِ عشق
حُسن ِ يوسف ديده ي اخوان نديد
از دل يعقوب كي شد ناپديد
مر عصا را چشم موسي چوب ديد
چشم ِغيبي افعي و آشوب ديد
چشم سَر با چشم سِرّ در جنگ بود
غالب آمد چشم سِرّ حجت نمود
چشم موسي دستِ خود را دست ديد
پيش ِ چشم ِ غيب نوري بُد پديد
اين سخن پايان ندارد در كمال
پيش هر محروم باشد چون خيال
چون حقيقت پيش او َفرج و گلوست
كم بيان كن پيش او اسرار ِ دوست
پيش ما فرج و گلو باشد خيال
لاجرم هر دم نمايد جان جمال
هر كرا فرج و گلو آئين و خوست
آن لكم دين وَلي دِينِ بهر اوست
با چنان انكار كوته كن سخن
احمدا كم گوي با گبر ِ كهن
عنوان:آمدن خليفه نزد آن خوب روي براي جماع
آن خليفه كرد راي اجتماع
سوي آن زن رفت از بهر جماع
ذِكر او كرد و َذكر بر پاي كرد
قصد خفت و خيز ِ مهرافزاي كرد
چون ميان پاي آن خاتون نشست
پس قضا آمد ره عيشش ببست
خشت خشتِ موش در گوشش رسيد
خفت ...ش شهوتش كلي رميد
وهم ِ آن كز مار باشد اين صرير
كه همي جنبد بتندي از حصير
عنوان:خنده گرفتن آن كنيزك را از ضعفِ شهوتِ خليفه..
و قوتِ شهوت آن امير و فهم كردن خليفه از خنده ي کنيزک
زن بديد آن سُستيء او از شگفت
آمد اندر قهقهه خنده ش گرفت
يادش آمد مردي آن پهلوان
كه بكشت او شير و اندامش چنان
غالب آمد خنده ي زن شد دراز
جهد ميكرد و نمي شد لب فراز
سخت ميخنديد همچون بنگيان
غالب آمد خنده بر سود و زيان
هر چه انديشيد خنده ميفزود
همچو بندِ سيل ِناگاهان گشود
گريه و خنده غم و شاديء دل
هر يكي را معدني دان مستقل
هر يكي را مخزني مفتاح آن
اي برادر در كفِ فتاح دان
هيچ ساكن مي نشد آن خنده رو
پس خليفه طيره گشت و تندخو
زود شمشير ِ از غلافش بركشيد
گفت سِرّ خنده وا گو اي پليد
در دلم زين خنده ظني اوفتاد
راستي گو عشوه نتوانيم داد
ور خلاف راستي بفريبيم
يا بهانه ي چرب آري تو بدَم
من بدانم در دل من روشنيست
بايدت گفتن هر آنچ گفتنيست
در دل ِ شاهان تو ماهي دان سطبر
گر چه گه گه شد ز غفلت زير ِ ابر
يك چراغي هست در دل وقتِ گشت
وقت خشم و حرص آيد زير ِطشت
آن فراست اين زمان يار منست
گر نگويي آنچ حق ِ گفتنست
من بدين شمشير بُرّم گردنت
سود نبود بهانه كردنت
ور بگوئي راست آزادت كنم
حق ِ يزدان نشکنم شادت كنم
هفت مصحف آن زمان بر هم نهاد
خورد سوگند و چنين تقرير داد
عنوان:فاش كردن آن كنيزك راز را با خليفه از بيم ِ زخم شمشير..
و اكراه خليفه كي راست گو سبب اين خنده را وگرنه بكشمت
زن چو عاجز گشت بگفت احوال را
مردي آن رستم ِ صد زال را
شرح آن گردك كه اندر راه بود
يك بيك با آن خليفه وانمود
شير كشتن سوي خيمه آمدن
و آن ذكر قايم چو شاخ ِ كرگدن
باز اين سُستيء اين ناموس کوش
کو فرو مرد از يکي خش خشتِ موش
رازها را مي كند حق آشكار
چون بخواهد رُست تخم ِ بَدمكار
آب و ابر و آتش و اين آفتاب
رازها را مي برآرد از تراب
اين بهار نو ز بعد برگ ريز
هست برهان وجود رستخيز
در بهار آن سرها پيدا شود
هر چه خوردست اينزمين رسوا شود
بر دَمَد آن از دهان و از لبش
تا پديد آيد ضمير و مذهبش
سِرّ ِ بيخ ِ هر درختي و خورَش
جملگي پيدا شود آن بر سرش
هر غمي كز وي تو دل آزرده اي
از خمار ِ مي بُوَد كان خورده اي
ليك كي داني كه آن رنج ِ خمار
از كدامين مي برآمد آشكار
اين خمار اشگوفه ي آن دانه است
آن شناسد كآگه و فرزانه است
شاخ و اشكوفه نماند دانه را
نطفه كي ماند تن ِ مردانه را
نيست مانندا هيولا با اثر
دانه كي ماننده آمد با شجر
نطفه از نان ست كي باشد چو نان
مردم از نطفه ست كي باشد چنان
جني از نارست كي ماند بنار
از بخارست ابر و نبود چون بُخار
از دم ِ جبريل عيسي شد پديد
كي بصورت همچو او بد يا نديد
آدم از خاكست كي ماند بخاك
هيچ انگوري نمي ماند بتاك
كي بود دزدي بشكل ِ پاي دار
کي بود طاعت چو خلد پايدار
هيچ اصلي نيست مانند اثر
پس نداني اصل ِ رنج و دردِ سر
ليك بي اصلي نباشد اين جزا
بيگناهي كي برنجاند خدا
آنچ اصلست و كشنده ي آن شي است
گر نميماند بوي هم از وي است
پس بدان رنجت نتيجه ي زلتيست
آفتِ اين ضربتت از شهوتيست
گر نداني آن گنه را ز اعتبار
زود زاري كن طلب كن اغتفار
سجده كن صد بار ميگو ايخدا
نيست اين غم غير ِ در خورد و سزا
اي تو سبحان پاك از ظلم و ستم
كي دهي بيجرم جان را درد و غم
من معين مي ندانم جرم را
ليك هم جرمي ببايد گرم را
چون بپوشيدي سبب را ز اعتبار
دايما آن جرم را پوشيده دار
كه جزا اظهار جرم ِ من بود
کز سياست دزديم ظاهر شود
عنوان:عزم كردن شاه چون واقف شد بر آن خيانت كي بپوشاند و عفو كند
و او را باو دهد و دانست كي آن فتنه جزاي او بود و قصداو بود و ظلم او بر صاحبِ موصل كي وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيها و إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ و ترسيدن كي اگر انتقام كشد آن انتقام هم برسر او آيد چنانك اين ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار كرد
يادِ جُرم و زلت و اصرار كرد
گفت با خود آنچ كردم با كسان
شد جزاي آن بجان ِ من رسان
قصدِ جفتِ ديگران كردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم بچاه
من در خانه ي كسي ديگر زدم
او در خانه ي مرا زد لاجرم
هر كه با اهل كسان شد فسق جو
اهل خود را دان كه قوّادست او
زآنك مثل آن جزاي آن شود
چون جزاي سَيئه مثلش بود
چون سبب كردي كشيدي سوي خويش
مثل آن را پس تو دَيوثي و بيش
غصب كردم از شه موصل كنيز
غصب كردند از من او را زود نيز
او کامين من بُدو لالاي من
خاينش كرد آن خيانتهاي من
نيست وقتِ كين گزاري و انتقام
من بدست خويش كردم كار ِخام
گر كِشم كينه از آن ميرو حرم
آن تعدّي هم بيآيد بر سرم
همچنانك اين يک بيآمد در جزا
آزمودم باز نزمايم ورا
دردِ صاحبِ موصلم گردن شكست
من نيآرم اين دگر را نيز خست
داد حق مان از مُكافات آگهي
گفت ان عُدتم به عُدنا به
چون فزوني كردن اينجا سود نيست
غير صبر و مرحمت محمود نيست
رَبّنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتي كن اي رحيميات زفت
عفو كردم تو هم از من عفو كن
از گناهان ِ تو ز زلات كهُن
گفت اكنون اي كنيزك وامگو
اين سخن را كه شنيدم من ز تو
با اميرت جفت خواهم كرد من
الله الله زين حكايت دَم مَزن
تا نگردد او ز رويم شرمسار
كاو يكي بَد كرد و نيكي صد هزار
بارها من امتحانش كرده ام
خوبتر از تو بدو بسپرده ام
در امانت يافتم او را تمام
اين قضايي بود هم از كردِهام
پس بخود خواند آن امير ِخويش را
كشت در خود خشم ِ قهر انديش را
كرد با او يك بهانه ي دل پذير
كه شُدستم زين كنيزك من نفير
ز آن سبب كز غيرت و رشكِ كنيز
مادر فرزند دارد صد ازيز
مادر فرزند را بَس حقهاست
او نه در خوردِ چنين جور و جفاست
رشك و غيرت ميبرد خون ميخورد
زين كنيزك سخت تلخي مي برد
چون كسي را داد خواهم اين كنيز
پس ترا اوليترست اين اي عزيز
كه تو جانبازي نمودي بهر او
خوش نباشد دادن آن جز بتو
عقد كردش با امير او را سپرد
خشم و حرص را او خرد و مرد
عنوان:در بيان آنک نَحْنُ قَسَمْنا كه يكي را شهوت و قوت خران دهد و يكي را کياست و قوت انبيا و فرشتگان
سر ز هوا تافتن از سروريست
ترک هوا قوت پيغمبريست
تخمهايي که شهوتي َنبُوَد
بر ِ او جز قيامتي نبُوَد
گر بدش سستي نريء خران
بود او را مردي پيغمبران
تركِ خشم و شهوت و حرص آوري
هست مردي و رگِ پيغمبري
نرّي خر گو مباش اندر رگش
حق همي داند الغ بگلر بگش
مُرده اي باشم بمن حق بنگرد
به از آن که زنده باشم دور و رَد
مغز ِ مردي اين شناس و پوست آن
آن بُرد دوزخ برد اين در جَنان
حفت الجنة مكاره را رسيد
حفت النار از هوا آمد پديد
اي اياز ِ شير نرّه ديو ُكش
مرديء خر كم فزون مرديء هُش
آنچ چندين صدر ادراكش نكرد
لعبِ كودك بود پيشت اينت مَرد
اي بديده لذتِ امر مرا
جان سپرده بهر امرم در وفا
داستان ِ ذوق ِ امر و چاشنيش
بشنو اكنون در بيان ِ معنويش
عنوان:دادن شاه گوهر را ميان ديوان بزم و مجمع بدست وزير
كي اين چند ارزد و مبالغه كردن وزير در قيمت و فرمودن ِ شاه اورا كي اکنون اين را بشكن و گفتن وزيركي اين را چون بشكنم الي آخر القصه
شاه روزي جانب ديوان شتافت
جمله اركان را در آن ديوان بيافت
گوهري بيرون كشيد او مستنير
پس نهادش زود در کف وزير
گفت چونست و چه ارزد اين گهر
گفت به ارزد ز صد خروار زر
گفت بشكن گفت چونش بشكنم
نيكخواهِ مخزن و مالت منم
چون روا دارم كه مثل اين گهر
كه نيآيد در بها گردد هدر
گفت شاباش و بدادش خلعتي
گوهر از وي بستد آن شاهِ فتي
كرد ايثار ِ وزير آن شاه جود
هر لباس و حله كو پوشيده بود
ساعتيشان كرد مشغول سخن
از قضيه ي تازه و راز كهن
بعد از آن دادش بدست حاجبي
كه چه ارزد اين بپيش طالبي
گفت ارزد اين بنيمه ي مملكت
کش نگهدارا خدا از مهلكت
گفت بشكن گفت اي خورشيد تيغ
بس دريغست اين شكستن را دريغ
قيمتش بگذار بين تاب و لمع
كه شدست اين نور روز او را تبع
دست كي جنبد مرا در كسر او
كي خزينه ي شاه را باشم عدو
شاه خلعت داد و ادرارش فزود
پس دهان در مدح ِ عقل ِ او گشود
بعد يكساعت بدست مير داد
دُرّ را آن امتحان كن باز داد
او همين گفت و همه ميران همين
هر يكي را خلعتي داد او ثمين
جامگيهاشان همي افزود شاه
آن خسيسان را ببُرد از ره بچاه
اين چنين گفتند پنجه شصت امير
جمله يك يك هم بتقليدِ وزير
گر چه تقليدست استون ِ جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان
عنوان:رسيدن گوهر از دست بدست آخر دور باياز و کياست اياز
و مقلد ناشدن ايشان را و مغرور ناشدن او بکال و مال دادن شاه وخلعتها و جامگيها افزون کردن و مدح عقل مخطئان کردن،
کي نشايد مقلد را مسلمان داشتن، مسلمان باشد اما نادر باشد کيمقلد ثبات کند بر آن اعتقاد و مقلد ازين امتحانها بسلامت بيرون آيد کي ثبات بينايان ندارد الا من عصمه الله زيرا حق يکيست
و آن را ضد بسيار غلط افگن و مشابه حق، مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناختاو چو او را بعنايت نگاه دارد آن ناشناخت او را زيان ندارد
اي اياز اكنون نگوئي كين گهر
چند مي ارزد بدين تاب و هنر
گفت افزون زآنچ تانم گفت من
گفت اكنون زود خُردش در شكن
سنگها در آستين بودش شتاب
خُرد كرد پيش او بود اين صواب
يا بخواب اين ديده بود آن پر صفا
كرده بود اندر بغل دو سنگ را
همچو يوسف كه درون ِ قعر چاه
كشف شد پايان كارش از اله
هر كرا فتح و ظفر پيغام داد
پيش او يك شد مُراد و بي مُراد
هر كه پايندان وي شد وصل ِ يار
او چه ترسد از شكستِ كارزار
چون يقين گشتش كه خواهد كرد مات
فوتِ اسب و پيل هستش ترّهات
گر بَرد اسپش هر آنك اسپ جوست
اسبِ رو گونه كه پيش آهنگِ اوست
مرد را با اسپ كي خويشي بود
عشق ِ اسپش از پي پيشي بود
بهر صورتها مكش چندين زحير
بي صداع صورتي معني بگير
هست زاهد را غم ِ پايان كار
تا چه باشد حال او روز ِ شمار
عارفان ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوال ِ آخر فارغ اند
بود عارف را غم ِ خوف و رجا
سابقه دانيش خورد آن هر دو را
ديد كو سابق زراعت كرد ماش
او همي داند چه خواهد بود چاش
عارفست او بازرَست از خوف و بيم
هاي هو را كرد تيغ ِ حق دو نيم
بود او را بيم و اميد از خدا
خوف فاني شد عيان گشت آن رجا
چو شكست او گوهر خاص آنزمان
ز آن اميران خاست صد بانگ و فغان
كين چه بي باكيست و الله كافرست
هر كه اين پُر نور گوهر را شكست
و آن جماعت جمله از جهل و عما
در شكسته دُرّ ِ امر ِ شاه را
قيمت گوهر نتيجه ي مهر و ود
بر چنان خاطر چرا پوشيده شد
عنوان:تشنيع زدن امرا بر ايازکي چرا شکستن و جواب دادن اياز ايشان را
گفت اياز اي مهتران ِ نامور
امر شه بهتر بقيمت يا گهر
امر سلطان به بود پيش شما
يا كه اين نيكو گهر بهر ِ خدا
اي نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبلتان غولست و جاده ي راه نه
من ز شه بر مي نگردانم نظر
من چو مشرك روي نآرم با حجر
بي گهر جاني كه رنگين سنگِ را
بر گزيند پس نهد شاه مرا
پُشت سوي لعبتِ گلرنگ كن
عقل در رنگ آورنده دنگ كن
اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
گر نه اي در راهِ دين از ره زنان
رنگ و بو مَپرست مانند زنان
سر فرو انداختند آن مهتران
عذر گويان گشته زآن نسيان بجان
از دل ِ هر يك دو صد آه آن زمان
همچو دودي مي شدي تا آسمان
كرد اشارت شه بجلاد كهن
كه ز صدرم اين خسان را دور كن
اين خسان چه لايق صدر ِ من اند
كز پي سنگ امر ما را بشكنند
امر ِ ما پيش چنين اهل ِ فساد
بهر ِ رنگين سنگ شد خوار و كساد
عنوان:قصد شاه بکشتن امرا و شفاعت کردن اياز پيش تخت سلطان کي العفو اولي
پس اياز ِ مهرافزا بر جهيد
پيش تختِ آن الغ سلطان دويد
سجده اي كرد و گلوي خود گرفت
كاي قبادي كز تو چرخ آرد شگفت
اي همايي كه همايان فرّخي
از تو دارند و سخاوت هر سخي
اي كريمي كه كرمهاي جهان
محو گردد پيش ِ ايثارت نهان
اي لطيفي كه گل سُرخت بديد
از خجالت پيرهن را بر دريد
از غفوري تو غفران چشم سير
روبهان بر شير از عفو ِ تو چير
جز که عفو تو كرا دارد سند
هر كه با امر تو بي باكي كند
غفلت و گستاخي اين مجرمان
از وفور ِعفو تست اي عفولان
دايما غفلت ز گستاخي دمد
كه برد تعظيم از ديده رمد
غفلت و نسيان بد آموخته
ز آتش تعظيم گردد سوخته
هيبتش بيداري و فطنت دهد
سهو و نسيان از دلش بيرون جهد
وقتِ غارت خواب نآيد خلق را
تا نبر بايد كسي زو دلق را
خواب چون در مي رَمَد از بيم ِ دلق
خواب نسيان كي بود با بيم حلق
لا تواخذ ان نسينا شد گواه
كه بود نسيان بوجهي هم گناه
زآنك استكمال تعظيم او نكرد
ورنه نسيان در نياوردي نبرد
گر چه نسيان لابد و ناچار بود
در سبب ورزيدن او مختار بود
كه تهاون كرد در تعظيمها
تا كه نسيان زاد يا سهو و خطا
همچو مستي كو جنايتها كند
گويد او معذور بودم من ز خود
گويدش ليكن سبب اي زشتكار
از تو بُد دَر رفتن ِ آن اختيار
بيخودي نآمد بخود تش خواندي
اختيارت خود نشد تش راندي
گر رسيدي مستيي بي جهدِ تو
حفظ كردي ساقي جان عهدِ تو
پُشت دارت بودي او و عذرخواه
من غلام ِ زلتِ مستِ اله
عفوهاي جمله عالم ذره اي
عكس ِعفوت اي ز تو هر بهره اي
عفوها گفته ثناي عفو ِ تو
نيست كفوش أَيهَا النَّاسُ اتقوا
جانشان بخش و ز خودشان هم مران
كام ِ شيرين ِ تواند اي كامران
رحم كن بر آنكه او روي ِ تو ديد
فرقتِ تلخ ِ تو چون خواهد چشيد
از فراق ِ تلخ ميگوئي سخُن
هر چه خواهي كن وليكن اين مكن
صد هزاران مرگِ تلخ شصتِ تو
نيست مانندِ فراق ِ روي تو
تلخي هجر از ذكور و از اناث
دور دادي مُجرمان را مستغاث
بر اميدِ وصل ِ تو مُردن خوشست
تلخي هجر ِ تو فوق آتشست
گبر مي گويد ميان آن سقر
چه غمم بودي گرم كردي نظر
كآن نظر شيرين كننده ي رنجهاست
ساحران را خون بهاي دست و پاست
عنوان:تفسير گفتن ساحران فرعون را در وقتِ سياست كي لا ضَيرَ إِنَّا إِلي رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ
نعره ي لاضَيرَ بشنيد آسمان
چرخ گويي شد پي آن صولجان
ضربتِ فرعون ما را نيست ضير
لطفِ حق غالب بود بر قهر غير
گر بداني سِرّ ما را اي مضل
مي رَهانيمان ز رنج اي كوردل
هين بيا زين سو ببين كين ارغنون
مي زند يا لَيتَ قَوْمِي يعلمون
داد ما را فضل ِ حق فرعونيي
نه چو فرعونيت و ملکت فانيي
سر بر آر و ملك بين زنده و جليل
اي شده غرّه بمصر و رود نيل
گر تو تركِ اين نجس خرقه كني
نيل را در نيل ِجان غرقه كني
هين بدار از مصر اي فرعون دست
در ميان ِ مصر ِ جان صد مصر هست
تو انا ربي همي گويي بعام
غافل از ماهيت اين هر دو نام
رب بر مربوب كي لرزان بود
كي انا دان بندِ جسم و جان بود
نك أنا مائيم رسته از انا
از اناي پر بلاي پر عنا
آن انايي بر تو اي سگ شوم بود
در حق ِ ما دولتِ محتوم بود
گر نبودت اين انايي كينه كش
كي زدي بر ما چنين اقبال خوش
شكر ِ آنك از دار ِ فاني ميرهيم
بر سر اين دار پندت ميدهيم
دار ِ قتل ِ ما براق ِ رحلتست
دار ِ ملك تو غرور و غفلتست
اين حياتي خفيه در نقش ِ ممات
و آن مماتي خفيه در قشر ِ حيات
مي نمايد نور نار و نار نور
ورنه دنيا كي بُدي دار الغرور
هين مكن تعجيل اول نيست شو
چون غروب آري بر آر از شرق ضو
زان انايي ازل دل دنگ شد
اين انايي سرد گشت و ننگ شد
از انا چون رَست اكنون شد انا
آفرينها بر آن اناي بي عنا
کو گريزان و انايي در پيش
مي دود چون ديد وي را بي ويش
طالب اويي نگردد طالبت
چون بمُردي طالبت شد مطلبت
زنده اي كي مرده شو شويد ترا
طالبي كي مطلبت جويد ترا
اندرين بحث ار خرد ره بين بُدي
فخر ِ رازي راز دار دين بُدي
ليك چون من لم يذق لم يدر بود
عقل و تخييلات او حيرت فزود
كي شود كشف از تفكر اين انا
آن انا مكشوف شد بعد از فنا
مي فتد اين عقلها در افتقاد
در مغاكي حلول و اتحاد
اي اياز ِ گشته فاني ز اقتراب
همچو اختر در شعاع آفتاب
بلك چون نطفه مُبَدّل تو بتن
نه از حلول و اتحادِ مفتتن
عفو كن اي عفو در صندوق تو
سابق لطفي همه مسبوق ِ تو
من كه باشم كه بگويم عفو كن
اي تو سلطان و خلاصه ي امر كن
من كه باشم كه بوَم من با منت
اي گرفته جمله منها دامنت
عنوان:مجرم دانستن اياز خود را درين شفاعت گري
و عذر اين جرم خواستن و در آن عذرگويي خود را مجرم دانستن، و اينشكستگي از شناخت عظمتِ شاه خيزد كي انا أعلمكم بالله و أخشاكم لله و قال الله تعالي إِنَّما يخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ
من كه آرم رحم ِ خلم آلود را
ره نمايم حلم علم اندود را
صد هزاران صفع را ارزانيم
گر زبون ِ صفعها گردانيم
من چو گويم پيشت اعلامي كنم
يا كه وا يادت دهم شرطِ كرَم
آنچ معلوم تو نبوَد چيست آن
وآنچ يادت نيست كو اندر جهان
اي تو پاك از جهل و علمت پاك از آن
كه فراموشي كند وي را نهان
هيچ كس را تو كسي انگاشتي
همچو خورشيدش بنور افراشتي
چون كسم كردي اگر لابه كنم
مستمع شو لابه ام را از كرَم
زآنك از نقشم چو بيرون بُرده اي
آن شفاعت هم تو خود را كرده اي
چون ز رَختِ من تهي گشت اين وطن
ترّ و خشكِ خانه نبود آن ِ من
هم دعا از من روان كردي چو آب
هم ثباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودي اول آرنده ي دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف كان شاهِ جهان
بهر بنده عفو كرد از مجرمان
درد بودم سر بسر من خود پسند
كرد شاهم داروي هر دردمند
دوزخي بودم پُر از شور و شري
كرد دستِ فضل ِ اويم كوثري
هر كرا سوزيد دوزخ در قوَد
من برويانم دگر بار از جسد
كار كوثر چيست كه هر سوخته
گردد از وي نابت و اندوخته
قطره قطره او منادي كرم
كآنچه دوزخ سوخت من باز آورم
هست دوزخ همچو سرماي خزان
هست كوثر چون بهار ِاي گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ ِصور
اي ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوي كوثر ميكِشد اكرامتان
چون خلقت الخلق كي يربح علي
لطف تو فرمود اي قيوم ِحي
لا لان اربح عليهم جودِ تست
كه شود زو جمله ناقصها درست
عفو كن زين ناقصان ِ تن پرست
عفو از درياي عفو اوليترست
عفو ِخلقان همچو جو و همچو سيل
هم بدان دريا همي تازند خيل
عفوها هر شب ازين دل پارها
چون كبوتر سوي تو آيد شها
بازشان وقت سحر پرّان كني
تا بشب محبوس اين ابدان كني
پَر زنان بار ِ دگر در وقتِ شام
مي پرند از عشق ِ آن ايوان و بام
تا كه از تن تار ِ وصلت بُسکلند
پيش تو آيند كز تو مُقبلند
پَر زنان ايمن ز رجع ِ سرنگون
در هوا كه انا إِلَيهِ راجعون
بانگ مي آيد تَعالَوْا ز آن كرم
بعد از آن رجعت نماند آن حرص و غم
بس غريبيها كشيديت از جهان
قدر من دانسته باشيد اي مهان
زير سايه ي اين درختم مستِ ناز
هين بيندازيد پاها را دراز
پايهاي پُر عنا از راه دين
بر كنار و دستِ حوران خالدين
حوريان گشته مغمز مهربان
كز سفر باز آمدند اين صوفيان
صوفيان ِ صافيان چون نور خور
مدتي افتاده بر خاك و قذر
بي اثر پاك از قذر باز آمدند
همچو نور ِخور سوي قصر بلند
اين گروه مجرمان هم اي مجيد
جمله سرهاشان بديواري رسيد
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گر چه مات كعبتين ِ شه بُدند
رو بتو كردند اكنون اه كنان
اي كه لطفت مجرمان را ره كنان
راه ده آلودگان را العجل
در فراتِ عفو و عين ِمغتسل
تا كه غسل آرند ز آن جرم ِ دراز
در صف پاكان روند اندر نماز
اندر آن صفها ز اندازه بُرون
غرقِگان ِ نور نحن الصافون
چون سخن در وصفِ اين حالت رسيد
هم قلم بشكست و هم كاغذ دريد
بحر را پيمود هيچ اسكره اي
شير را برداشت هرگز برّه اي
گر حجابستت بُرون روز احتجاب
تا ببيني پادشاهي عجاب
گر چه بشكستند جامت قوم ِ مست
آنك مست از تو بود عذريش هست
مستي ايشان باقبال و بمال
نه ز باده ي تست اي شيرين فعال
اي شهنشه مستِ تخصيص توند
عفو كن از مستِ خود اي عفومند
لذت تخصيص تو وقتِ خطاب
آن كند كه نآيد از صد خم شراب
چونك مستم كرده اي حَدّم مزن
شرع مستان را نبيند حَدّ زدن
چون شوم هشيار آنگاهم بزن
كه نخواهم گشت خود هشيار من
هر كه از جام ِ تو خورد اي ذوالمنن
تا ابد رَست از هُش و از حَد زدن
خالدين في فنآء سُكرهم
من تفاني في هواكم لم يقم
فضل تو گويد دل ِ ما را كه رو
اي شده در دوغ ِ عشق ِ ما گرو
چون مگس در دوغ ِ ما افتاده اي
تو نه اي مست اي مگس تو باده اي
كرگسان مست از تو گردند اي مگس
چونك بر بحر ِ عسل راني فرس
كوه ها چون ذرها سرمستِ تو
نقطه و پرگار و خط در دستِ تو
فتنه كه لرزند ازو لرزان تست
هر گران قيمت گهر ارزان ِ تست
گر خدا دادي مرا پانصد دهان
گفتمي شرح ِ تو اي جان و جهان
يك دهان دارم من آن هم منكسِر
در خجالت از تو اي داناي سِرّ
مُنكسِرتر خود نباشم از عدم
كز دهانش آمدستند اين امَم
صد هزار آثار ِغيبي منتظر
كز عدم بيرون جهد با لطف و بر
از تقاضاي تو مي گردد سرم
اي بمرده من بپيش آن كرم
رغبت ما از تقاضاهاي توست
جذبه ي حقست هر جا وه روست
خاك بي بادي ببالا برجهد
كشتيي بي بحر پا در ره نهد
پيش ِ آبِ زندگاني كس نمُرد
پيش ِ آبت آبِ حيوانست درد
آبِ حيوان قبله ي جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زنده اند
دل ز جان و آبِ جان بركنده اند
آبِ عشق تو چو ما را دست داد
آبِ حيوان شد بپيش ِ ما كساد
ز آبِ حيوان هست هر جان را نوي
ليك آبِ آبِ حيواني توي
هر دمي مرگي و حشري داديم
تا بديدم دست بُردِ آن كرم
همچو خفتن گشت اين مردن مرا
ز اعتمادِ بعث كردن اي خدا
هفت دريا هر دم ار گردد سراب
گوش گيري آوريش اي آبِ آب
عقل لرزان از اجل و آن عشق شوخ
سنگ كي ترسد ز باران چون كلوخ
از صحافِ مثنوي اين پنجمست
در بروج ِ چرخ جان چون انجمست
ره نيابد از ستاره هر حواس
جز كه كشتيبان ِ استاره شناس
جز نظاره نيست قسم ِ ديگران
از سعودش غافلند و از قِرآن
آشنايي گير شبها تا بروز
با چنين استار هاي ديوسوز
هر يكي در دفع ديو بَد گمان
هست نفط انداز قلعه ي آسمان
اختران با ديو همچون عقربست
مشتري را او ولي الا قربست
قوس اگر از تير دوزد ديو را
دلو ِ پُر آبست زرع و ميو را
حوت اگر چه كشتي غي بشكند
دوست را چون ثور كشتي ميكند
شمس اگر شب را بدرَد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد
هر وجودي كز عدم بنمود سر
بر يكي زهرست و بر ديگر شكر
دوست شو وز خوي ناخوش شو بَري
تا ز خمر زهر هم شکر خوري
ز آن نشد فاروق را زهري گزند
كه بُد آن ترياق فاروقيش قند
پايان دفتر پنجم
دسته:1:مقدمه دفتر ششم
عنوان:اي حيات دل حسام الدين بسي
اي حيات دل حسام الدين بسي
ميل ميجوشد بقسم ِ سادسي
گشت از جذبِ چو تو علامه اي
در جهان گردان حسامي نامه اي
پيش كش مي آرمت اي معنوي
قسم ِ سادس در تمام مثنوي
شش جهت را نور دِه زين شش صَحف
كي يطوف حوله من لم يطف
عشق را با پنج و با شش كار نيست
مقصدِ او جز كه جذبِ يار نيست
بوك فيما بعد دستوري رسد
رازهاي گفتني گفته شود
با بياني كه بود نزديكتر
زين كناياتِ دقيق ِ مستتر
راز جز با راز دان انباز نيست
راز اندر گوش ِ مُنكر راز نيست
ليك دعوت واردست از كردگار
با قبول و ناقبول او را چه كار
نوح ُنهصد سال دعوت مينمود
دم بدم انكار ِقومش مي فزود
هيچ از گفتن عنان واپس كشيد
هيچ اندر غار ِ خاموشي خزيد
گفت از بانگ و علالاي سگان
هيچ واگردد ز راهي كاروان
يا شب مهتاب از غوغاي سگ
سُست گردد بدر را در سير تک
مَه فشاند نور و سگ عوعو كند
هر كسي بر خلقتِ خود مي تند
هر كسي را خدمتي داده قضا
در خور ِ آن گوهرش در ابتلا
چونكه نگذارد سگ آن نعره ي سقم
من مَهَم سيران خود را چون هلم
چونكه سركه سركگي افزون كند
پس شكر را واجب افزوني بود
قهر سركه لطف همچون انگبين
كين دو باشد اصل ِ هر اسكنجبين
انگبين گر پاي كم آرد زخل
آيد آن اسكنجبين اندر خلل
قوم بر وي سركها ميريختند
نوح را دريا فزون ميريخت قند
قند او را بُد مدد از بحر ِ جود
پس ز سركه ي اهل ِعالم مي فزود
واحدِ كالالف كه بوَد آن ولي
بلك صد قرنست آن عبدالعلي
ُخم كه از دريا درو راهي شود
پيش ِ او جيحونها زانو زند
خاصه اين دريا كه درياها همه
چون شنيدند اين مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازين شرم و خجل
كه قرين شد نام ِ اعظم با اقل
در قران ِ اين جهان با آن جهان
اين جهان از شرم ميگردد جَهان
اين عبارت تنگ و قاصر رتبتست
ورنه خس را با اخص چه نسبتست
زاغ در رز نعره ي زاغان زند
بلبل از آواز خوش كي كم كند
پس خريدارست هر يك را جدا
اندرين بازار يفْعَل ما يشا
ُنقل ِ خارستان غذاي آتشست
بوي گل قوتِ دماغ ِ سرخوشست
گر پليدي پيش ِ ما رسوا بود
خوك و سگ را شكـّر و حلوا بود
گر پليدان اين پليديها كنند
آبها بر پاك كردن مي تنند
گر چه ماران زهرافشان ميكنند
ور چه تلخان مان پريشان ميكنند
نحلها بر كوه و كندو و شجَر
مي نهند از شهد انبار ِ شكر
زهرها هر چند زهري مي كنند
زودتر ترياقاتشان بر ميكنند
اين جهان جنگست كلّ چون بنگري
ذره با ذره چو دين با كافري
آن يكي ذره همي پَرّد بچپ
و آن دگر سوي يمين اندر طلب
ذره اي بالا و آن ديگر نگون
جنگِ فعليشان ببين اندر ركون
جنگِ فعلي هست از جنگِ نهان
زين تخالف آن تخالف را بدان
ذرّه اي كآن محو شد در آفتاب
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب
چون ز ذرّه محو شد نفس و نفس
جنگش اكنون جنگِ خورشيدست بس
رفت از وي جنبش ِ طبع و سكون
از چه از إِنّا إِلَيهِ راجعون
ما ببحر ِ تو زخود راجع شديم
وز رضاع اصل مسترضع شديم
در فروع راه اي مانده ز غول
لاف كم زن از اصول اي بي اصول
جنگِ ما و صلح ِ ما در نور ِ عين
نيست از ماهست بَين اصبعين
جنگِ طبعي چنگ فعلي جنگِ قول
در ميان ِ جزوها حربيست هول
اين جهان زين جنگ قايم مي بود
در عناصر درنگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قويست
كه بديشان سقفِ دنيا مُستويست
هر ستوني اِشكننده ي آن دگر
استن آب اِشكننده ي آن شرر
پس بناي خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگييم از ضرّ و سود
هست احوالت خلافِ همدگر
هر يكي با هم مخالف در اثر
چونك هر دم راه خود را مي زنم
با دگر كس سازگاري چون كنم
موج ِ لشگرهاء احوالم ببين
هر يكي با ديگري در جنگ و كين
مي نگر در خود چنين جنگِ گران
پس چه مشغولي بجنگِ ديگران
تا مگر زين جنگ حقـّت واخرد
در جهان ِ صلح ِ يك رنگت بَرد
آن جهان جز باقي و آباد نيست
زآنك آن تركيبِ از اضداد نيست
اين تفاني از ضد آيد ضد را
چون نباشد ضد نبوَد جز بقا
نفي ضد كرد از بهشت آن بي نظير
كه نباشد شمس و ضدش زمهرير
هست بي رنگي اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
آن جهانست اصل ِ اين پُر غم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
اين مخالف از چه ايم اي خواجه ما
و از چه زايد وحدت اين اعداد را
زآنك ما فرعيم و چار اضداد اصل
خوي خود در فرع كرد ايجاد اصل
گوهر جان چون وراي فصلهاست
خوي او اين نيست خوي كبرياست
جنگها بين كآن اصول صلحهاست
چون نبي كه جنگ او بهر خداست
غالبست و چير در هر دو جهان
شرح اين غالب نگنجد در دهان
آبِ جيحون را اگر نتوان كشيد
هم ز قدر تشنگي نتوان بُريد
گر شدي عطشان بحر معنوي
فرجه اي كن در جزيره ي مثنوي
فرجه كن چندانك اندر هر نفس
مثنوي را معنوي بيني و بس
باد كه راز آبِ جو چون وا كنَد
آب يك رنگي خود پيدا كند
شاخهاي تازه ي مرجان ببين
ميوه هاي رُسته ز آبِ جان ببين
چون ز حرف و صوت و دم يكتا شود
آن همه بگذارد و دريا شود
حرف گو و حرف نوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
نان دهنده و نان ستان و نان ِ پاك
ساده گردند از صُوَر گردند خاك
ليك معنيشان بود در سه مقام
در مراتب هم مميز هم مدام
خاك شد صورت ولي معني نشد
هر كه گويد شد تو گويش ني نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آيد در صور رو در رود
باز هم ز امرش مجرد مي شود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راكب بر آن
راكب و مركوب در فرمان ِ شاه
جسم بر درگاه و جان در بارگاه
چونك خواهد كآب آيد در سبو
شاه گويد جيش جان را اركبوا
باز جانها را چو خواهد در علو
بانگ آيد از نقيبان كه انزلوا
بعد ازين باريك خواهد شد سخُن
كم كن آتش هيزمش افزون مكن
تا نجوشد ديگهاي خُرد زود
ديگِ ادراكات خُردست و فرود
پاك سبحاني كه سيبستان كند
در غمام ِ حرفشان پنهان كند
زين غمام ِ بانگ و حرف و گفت وگوي
پرده اي كز سيب نآيد غير بوي
ياري افزون كش تو اين بو را بهوش
تا سوي اصلت برد بگرفته گوش
بو نگه دار و بپرهيز از زُكام
تن بپوش از باد و بودِ سردِ عام
تا نيندايد مشامت را ز اثر
اي هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تن شگرف
مي جهد انفاسشان از تلّ برف
چون زمين زين برف در پوشد كفن
تيغ خورشيد حسام الدين بزن
هين بر آر از شرق سيف الله را
گرم كن ز آن شرق اين درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سيلها ريزد ز كهها بر تراب
زآنك لاشرقيست و لاغربيست او
با منجم روز و شب حربيست او
كه چرا جز من نجوم بي هدي
قبله كردي از لئيمي و عمي
ناخوشت آيد مقال آن امين
در نبي كه لا أُحِبُّ الآفلين
از قزح در پيش مه بستي كمر
ز آن همي رنجي ز انشَقَّ القمر
منكري اين را كه شمسُ كوّرَت
شمس پيش تست اعلي مرتبت
از ستاره ديده تصريفِ هوا
ناخوشت آيد إذا النجم هوي
خود مؤثرتر نباشد مه زنان
اي بسا نان كه ببرد عِرق ِ جان
خود مؤثرتر نباشد زُهره ز آب
اي بسا آبا كه كرد او تن خراب
مِهر آن در جان تست و پندِ دوست
مي زند بر گوش تو بيرون ِ پوست
پند ما در تو نگيرد اي کلان
پند تو در ما نگيرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آيد ز دوست
كه مقاليد السموات آن ِ اوست
اين سخن همچون ستاره ست و قمر
ليك بي فرمان حق ندهد اثر
اين ستاره بي جهت تأثير او
مي زند بر گوشهاي وحي جو
كه بيآيد از جهت تا بي جهات
تا ندَراند شما را گرگِ مات
آنچنانك لمعه ي دُر پاش اوست
شمس ِ دنيا در صفت خفاش ِ اوست
هفت چرخ ِ ازرقي در رقّ اوست
پيكِ ماه اندر تب و در دقّ اوست
زُهره چنگ مسئله در وي زده
مشتري با نقدِ جان پيش آمده
در هواي دستبوس ِ او زُحَل
ليك خود را مي نبيند آن محل
دست و پا مريخ چندين خَست ازو
و آن عطارد صد قلم بشكست ازو
با منجم اين همه انجم بجنگ
كاي رها كرده تو جان بُگزيده رنگ
جان ويست و ما همه رنگ و رقوم
كوكبِ هر فكر او جان ِ نجوم
فكر كو آنجا همه نورست پاك
بهر تست اين لفظِ فكر ايفكرناك
هر ستاره خانه دارد بر علا
هيچ خانه درنگنجد نجم ِ ما
جاي سوز اندر مكان كي در رود
نور نامحدود را حد كي بود
ليك تمثيلي و تصويري كنند
تا كه دريابد ضعيفي عشقمند
مثل نبود ليك باشد آن مثال
تا كند عقل ِ مجمد را گسيل
عقل ِ سر تيزست ليكن پاي سُست
زانك دل ويران شدست و تن درست
عقلشان در نقل ِدنيا پيچ پيچ
فكرشان در ترك شهوت هيچ هيچ
صدرشان در وقتِ دعوي همچو شرق
صبرشان در وقتِ تقوي همچو برق
عالِمي اندر هنرها خود نما
همچو عالم بي وفا وقتِ وفا
وقتِ خود بيني نگنجد در جهان
در گلو و معده گم گشته چو نان
اين همه اوصافشان نيكو شود
بَد نماند چونك نيكو جو شود
گر مني گنده بود همچون مني
چون بجان پيوست يابد روشني
هر جمادي كه كند رو در نبات
از درختِ بختِ او رويد حيات
هر نباتي كان بجان رو آورد
خضروار از چشمه ي حيوان خورد
باز جان چون رو سوي جانان نهد
رخت را در عمر ِ بي پايان نهد
عنوان:سؤال سايل از مرغي کي مرغي بر سر ربص نشسته باشد..
نشسته باشد سر او فاضلترست و عزيزتر و شريف تر و مکرمتريادم او و جواب دادن واعظ سايل را بقدر فهم او
واعظي را گفت روزي سايلي
كاي توي منبر را سني تر قايلي
يك سؤالستم بگو اي ذو لباب
اندرين مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو يكي مرغي نشست
از سر و از دم كدامينش به است
گفت اگر رويش بشهر و دُم بدِه
روي او از دُمّ ِ او مي دان كه به
ور سوي شهرست دُمّ رويش بدِه
خاكِ آن دُم باش و از رويش بجه
مرغ باپَر مي پرد تا آشيان
پَرّ مردم همّتست اي مردمان
عاشقي كالوده شد در خير و شر
خير و شر منگر تو در همّت نگر
باز اگر باشد سپيد و بي نظير
چونك صيدش موش باشد شد حقير
ور بود جغدي و ميل او بشاه
او سر بازست منگر در كلاه
آدمي بر قدر يك طشتِ خمير
بر فزود از آسمان و از اثير
هيچ كَرَّمْنا شنيد اين آسمان
كه شنيد اين آدميء پُر غمان
بر زمين و چرخ عرضه كرد كس
خوبي عقل و عبارات و هوس
جلوه كردي هيچ تو بر آسمان
خوبي روي و اصابت در گمان
پيش ِ صورتهاي حمام اي ولد
عرضه كردي هيچ سيم اندام خود
بگذري ز آن نقشهاي همچو حور
جلوه آري با عجوز نيم كور
در عجوزه چيست كايشان را نبود
كه ترا زآن نقشها با خود ربود
تو نگويي من بگويم در بيان
عقل و حس و درك و تدبيرست و جان
در عجوزه جان آميزش كنيست
صورتِ گرمابها را روح نيست
صورت گرمآبه گر جنبش كند
در زمان از صد عجوزت بر كند
جان چه باشد با خبر از خير و شر
شاد با احسان و گريان از ضرر
چون سر و ماهيت جان مُخبرست
هر كه او آگاه تر با جان ترست
روح را تأثير آگاهي بود
هر كرا اين بيش اللهي بود
چون خبرها هست بيرون زين نهاد
باشد اين جانها در آن ميدان جماد
جان ِ اول مظهر درگاه شد
جان ِ جان خود مظهر الله شد
آن ملائك جمله عقل و جان بُدند
جان ِ تو آمد كه جسم ِ آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بليس از جان آن سر برده بود
يك نشد با جان كه عضو مُرده بود
چون نبودش آن فداي آن نشد
دست بشكسته مطيع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شكست
كآن بدست اوست تواند كرد هست
سِر ديگر هست كو گوش ِ دگر
طوطيي كو مستعد آن شكر
طوطيان خاص را قنديست ژرف
طوطيان عام از آن خور بسته طرف
كي چشد درويش ِ صورت ز آن زكات
معنيست آن نه فعولن فاعلات
از خر عيسي دريغش نيست قند
ليك خر آمد بخلقت كه پسند
قند خر را گر طرب انگيختي
پيش خر قنطار ِ شكر ريختي
معنيء نَخْتِم عَلي أفواههُم
اين شناس اينست ره رو را مُهم
تا ز راهِ خاتم پيغمبران
بوك برخيزد ز لب ختم ِ گران
ختمهايي كانبيا بگذاشتند
آن بدين احمدي برداشتند
قفلهاء ناگشاده مانده بود
از دَم ِ إِنا فَتَحْنا بر گشود
او شفيعست اين جهان و آن جهان
اين جهان زي دين و آنجا زي جنان
اين جهان گويد كه تو رهشان نما
و آن جهان گويد كه تو مَهشان نما
پيشه اش اندر ظهور او در كمون
اهدِ قومي انهُم لايعلمون
باز گشته از دَم ِ او هر دو باب
در دو عالم دعوتِ او مُستجاب
بهر اين خاتم شدست او كه بجُود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چونك در صنعت بَرد استاد دست
نه تو گويي ختم ِ صنعت بر توست
در گشادِ ختمها تو خاتمي
در جهان ِ روح بخشان حاتمي
هست اشاراتِ محمد المراد
كل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرين بر جان او
بر قدوم و دور ِ فرزندان او
آن خليفه زادگان ِ مُقبلش
زاده اند از عنصر ِ جان و دلش
گر ز بغداد و هَري يا از ري اند
بي مزاج آب و گِل نسل وي اند
شاخ گل هر جا كه رويد هم گلست
خُمّ مُل هر جا كه جو شد مُلست
گر ز مغرب برزند خورشيد سر
عين خورشيدست نه چيز دگر
عيب چينانرا ازين دم كور دار
هم بستاري خود اي كردگار
گفت حق چشم ِ خفاش ِ بَد خصال
بسته ام من ز آفتاب بي مثال
از نظرهاي خفاش كمّ و كاست
انجم ِ آن شمس نيز اندر خفاست
عنوان:نكوهيدن ناموسهاي پوسيده كه مانع ذوق ايمان و دليل ِ ضعفِ صدق اند
و راه زن صد هزار ابله، چنانک راه زن آن مخنثشده بودند گوسفندان و نمي يارست گذشتن، و پرسيدن مخنث از چوپان کي اين گوسفندان تو مرا عجب گزند، گفت اگر مرديو در تو رگ مردي هست همه فداي تواند
و اگر مخنثي هر يکي ترا اژدرهاست، مخنثي ديگر هست کي چون گوسفندانرا بينددر حال از راه باز گردد نيآرد پرسيدن ترسد کي اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
اي ضيآء الحق حسام الدين بيآ
اي صقال روح و سلطان الهدي
مثنوي را مسرح و مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوي خلدستان جان پرّان شوند
هم بسعي تو ز ارواح آمدند
سوي دام ِ حرفِ مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جان فزا و دستگير و مستمر
چون خضر و الياس ماني در جهان
تا زمين گردد ز لطفت آسمان
گفتمي از لطفِ تو جزوي ز صد
گر نبودي طمطراق ِ چشم بَد
ليك از چشم ِ بدِ زهر آب دم
زخمهاء روح فرسا خورده ام
جز برمز ذكر حال ديگران
شرح حالت مي نيآرم در بيان
اين بهانه هم ز دستان ِ دليست
كه ازو پاهاي دل اندر گِليست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بَد يا گوش بَد مانع شده
خود يكي بوطالب آن عمّ ِ رسول
مي نمودش شنعه ي عربان مهول
كه چه گويندم عرب كز طفل ِخود
او بگردانيد دين معتمد
گفتش اي عم يك شهادت تو بگو
تا كنم با حق شفاعت بهر تو
گفت ليكن فاش گردد از سماع
كلّ سِرّ جاوَز الاثنين شاع
من بمانم در زبان ِ اين عرب
پيش ايشان خوار گردم زين سبب
ليك گر بوديش لطفِ ما سبق
كي بُدي اين بَد دلي با جذبِ حق
الغياث اي تو غياث المستغيث
زين دو شاخه ي اختياراتِ خبيث
من ز دستان و ز مكر دل چنان
مات گشتم كه بماندم از فغان
من كه باشم چرخ با صد كار و بار
زين كمين فرياد كرد از اختيار
كاي خداوندِ كريم و بردبار
دِه امانم زين دو شاخه ي اختيار
جذب يكراهه صِّراطَ المستقيم
به زد و راه تردّد اي كريم
زين دو ره گر چه همه مقصد توي
ليك خود جان كندن آمد اين دوي
زين دو ره گر چه بجز تو عزم نيست
ليك هرگز رزم همچون بزم نيست
در نبي بشنو بيانش از خدا
آيت اشفقن ان يحملنها
اين تردّد هست در دل چون وغا
كين بود به يا كه آن حال مرا
در تردد مي زند بر همدگر
خوف و اوميد بهي در كرّ و فرّ