chekameh@gmail.com | شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲

ديوان سلمان ساوجي

شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

اگر حسن تو بگشايد نقاب از چهره...

اگر حسن تو بگشايد نقاب از چهره دعوي را

بگل رضوان براندايد در فردوس اعلي را

وگر سرو سرافرازت زجنت سايه بردارد

دگر برگ سرافرازي نباشد شاخ طوبي را

بهار عالم حسنت دل و جان تازه مي دارد

برنگ اصحاب صورت را ببو ارباب معني را

فروغ حسن رويت کي تواند ديد هر بيدل

دلي چون کوه مي بايد که برتابد تجلي را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

ز شراب لعل نوشين من رند بينوا...

ز شراب لعل نوشين من رند بينوا را

مددي که چشم مستت بخمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحي بيار ساقي

برهان مرا زماني زخودي خود خدا را

بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشي

بخريم هر دو عالم بدهيم خونبها را

من ازان نيم که چون ني بزني اگر بنالم

که نوازش است هر دم بزدن نواي ما را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

نقشي است هر ساعت ز نو اين دور...

نقشي است هر ساعت ز نو اين دور لعبت باز را

اي لعبت ساقي بيار آن جام جم پرداز را

چون تلخ و شوري ميچشم باري بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را وان تلخ شور آغاز را

عودي برغم زاهدان بنواز يکره عود را

مطرب بروي شاهدان برکش دمي آواز را

چنگست با رازي مگو راز نهفت دل برو

دمساز عشاقست ني در گوش وي گو راز را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

مگس وار از سر خوان وصال خود مر...

مگس وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توايم آخر بخوان روزي بخوان ما را

کنار از ما چه ميجوئي ميان بگشا دمي بنشين

باقبالت مگر کاري بيايد زان ميان ما را

از آنم قصد جان کردي که من برگردم از کويت

معاذالله که برگردم چه گرداني بجان ما را

تو زوري ميکني بر ما و ما خواهيم جورت را

کشيدن چون کمان تا هست بي بر استخوان ما را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

اي که بر من ميکشي خط و نميخوان...

اي که بر من ميکشي خط و نميخواني مرا

بر مثال نامه بر خود چند پيچاني مرا

رانده اند اندر ازل بر من بناکامي قلم

نيستم کام دل آخر تا بکي راني مرا

در سر زلف تو کردم عمر وان عمر عزيز

سر بسر بر باد رفت اندر پريشاني مرا

ميدهم جان تا بر آرم با تو يکدم چون کنم

هيچ کاري بر نمي آيد بآساني مرا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

من کيستم تا باشدم سوداي ديدار...

من کيستم تا باشدم سوداي ديدار شما

اينم که بس آيد زمن بوئي ز گلزار شما

چشمم که هردم ميکند خطي بخوناب جگر

با اين طهارت نيستم زيباي ديدار شما

سيم سياه قلب اگر هرگز نيالودي مژه

کي نقد اشک ما روان گشتي ببازار شما

اي هر سر هر موي ترا سرمايه ي هستي بها

با آنکه من خود نيستم هستم خريدار شما

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

بدست باد گه گاهي سلامي ميرسان...

بدست باد گه گاهي سلامي ميرسان ما را

که از لطف تو خود آخر سلامي ميرسد ما را

خنک باد سحرگاهي که در کوي تو گه گاهش

مجال خاکبوسي هست و ما را نيست آن يارا

شکايت نامه ي شوق ترا بر کوه اگر خوانم

ز رقت چشمها کردند گريان سنگ خارا را

ز رفتن پاي عاجز گشت و ره را نيست پاياني

اگر کاري بسر مي شد ز سر مي ساختم پا را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

محتسب گويد که بشکن ساغر و پيما...

محتسب گويد که بشکن ساغر و پيمانه را

غالباً ديوانه مي داند من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پيمان نشکنم پيمانه ي

اينقدر تمئيز هست آخر من ديوانه را

گرچه بنيادم مي و معشوق ويران کرده اند

کرده ام وقف مي و معشوق اين ويرانه را

ما ز بيرون خمستان فلک مي ميخوريم

گو بر اندازيد بنياد خم و خمخانه را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

زان پيش کاتصال بود خاک و آب را...

زان پيش کاتصال بود خاک و آب را

عشق تو خانه ساخته بود اين خراب را

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار

پنهان بگل چگونه کنند آفتاب را

تا کفر و دين شود همه يکروي و يک جهت

بردار يک ره از طرف رخ حجاب را

عکس رخت چو مانع ديدار ميشود

بهر خدا چه ميکند آن رخ نقاب را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

در منقبت حضرت رسالت پناه

اي ذروه ي لامکان مکانت

معراج ملائک آستانت

سلطاني و عرش تکيه گاهت

خورشيدي و ابر سايه بانت

طاقيست فلک ز بارگاهت

مرغيست ملک ز آشيانت

کوثر عرقيست از جبينت

طوبي ورقي ز بوستانت

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

در منقبت حضرت اميرالمؤمنين

اي زمينت آسمان عالم بالا شده

در هوايت آسمان چون ذره اندر واشده

طاق محراب تو رشک قاب قوسين آمده

نور ماه قبه ات بر قرب او اداني شده

در فضاي پيشگاهت عقل و دين جا يافته

در هواي بارگاهت جان و دل والا شده

باد صحنت خاک غيرت بر رخ جنت زده

گرد فرشت آبروي عنبر سارا شده

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

ما مريدان کوي خماريم

ما مريدان کوي خماريم

سر بمسجد فرو نمياريم

زده در دامن مغني چنگ

دامنش را ز چنگ نگذاريم

سالک رهنماي عشاقيم

محرم پرده هاي اسراريم

ما بسوداي يار مشغوليم

وز دو عالم فراغتي داريم

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

مائيم کشيده داغ شاهي

مائيم کشيده داغ شاهي

مستان شراب صبحگاهي

زآئينه ي دل بمي زدوده

زنگار سپيدي و سياهي

بر لوح جبين يار خوانده

نقش ازل و ابد کماهي

رخسار نگار ديده روشن

در جام جهان نماي شاهي

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

‏در ترک تعلق از دنيا

قدم نه بر سر هستي که هست اين پايه ي ادني

وراي اين مکان جائيست عالي جاي تست آنجا

رها کن جنس هستي را و ترک خودفروشي کن

که در بازار دين خواهند بر رويت زدن کالا

اساس عالم بالا براي تست و تو غافل

تو قدر خود نميداني که داري منصب والا

تو از افلاک بالائي نگفتم زير و بالائي

اگر زير فلک باشي چه باشد زير يا بالا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

در مدح سلطان شيخ اويس

آن ماه رو اگر بنمايد شبي بما

در وجه او نهيم دل و جان به رو نما

رويش مه مبارک و مويش ليال قدر

خود قدر آن ليال که داند بغير ما

آن خد دلفريب تو بر قد دلکشت

چون ماه چارده شبه بر خط استوا

تا عاشقان بروي تو بينند ماه عيد

بردار برقع و خم ابرو بما نما

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

وله ايضاً

اي منزل ماه علمت اوج ثريا

روي ظفر از آئينه ي تيغ تو پيدا

چون تيغ تو بذل تو گرفته همه عالم

چون صيت تو عدل تو رسيده بهمه جا

گرد سپهت خال زند بر رخ خورشيد

موج کرمت آب کند زهره ي دريا

در آخر منشور ابد عهد تو تاريخ

در اول احکام ازل نام تو طغرا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

در مدح شاه اويس

اي قبله ي سعادت وي کعبه ي صفا

جاي خوشي و نيست نظير تو هيچ جا

هر طاقي از رواق تو حرفي زمين ثبات

هر خشتي از اساس تو جام جهان نما

در ساحت تو مروحه جنبان بود شمال

در مجلس تو مجمره گردان بود صبا

از جام ساقيان تو خورشيد را فروغ

وز ساز مطربان تو ناهيد را نوا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

وله ايضاً

آغاز حياتست دگر باره جهان را

سرسبزي عيش است زمين را و زمان را

تا تير هوا در بدن خاک قرين است

کز عين لطافت ببرد آب روان را

از خار برافروخت هوا آتش گل را

باخاک برآميخت صبا جوهر جان را

داد هوس آنکه ز ماهي برساند

با بارگه ماه بلندي مکان را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

در مدح شاه سلطان حسين

آب آتش رنگ ده ساقي که مي بخشد صفا

خاک را پيرانه سر پيرايه ي عهد صبا

فرش خاکي مي برد اجرام علوي را فروغ

روح ماني ميدهد ارواح قدسي را صفا

از طراوت مي پذيرد آسمان عکس زمين

وز لطافت مي نمايد بر زمين رنگ سما

عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل ميدهد

گلشن نيلوفري را گونه گون برگ و نوا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

وله ايضاً

اي عيد رخت کعبه ي دل اهل صفا را

هر لحظه صفاي دگر از روي تو ما را

تو کعبه ي خلقي و سر زلف تو حلقه

بگذار که در حلقه زنم دست خدا را

در مشعر زلف تو حرم روح قدس را

در موقف کوي تو مقام اهل صفا را

لبيک زنان بر عرفات سر کويت

صد قافله جان منظر آواز درا را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

در مدح سلطان اويس

اي غبار موکبت چشم فلک را توتيا

خير مقدم مرحبا اهلا و سهلا مرحبا

رايت رأيت بفيروزي چو چتر آفتاب

سايه بر ربع ربيع انداخت از بيت الشتا

باز چترت سايه بر نسرين چرخ انداخته

فرخ و ميمون شده في ظله بال هما

آفتابت در رکاب و مشتري در کوکبه

آسمان زير علم ماه علم خورشيدسا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

وله ايضاً

بيا مشاهده کن در بهار دنيي را

ببين شواهد صنع ملک تعالي را

قواي ناميه گوئي که در بسيط زمين

کشيده اند بساط سپهر اعلي را

هوا که ميکند اموات خاک را احيا

بياد ميدهد انفاس نطق عيسي را

بسان غنچه کفن در بدن همي بالد

ز اعتدال هواي بهار موتي را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

بر باد دلم گفت که بادا بادا

بر باد دلم گفت که بادا بادا

با يار بگو که هر چه بادا بادا

کانکس که مرا ز صحبتت کرد جدا

شب با غم و رنج و روز بادا بادا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

اي آنکه تو طالب خدائي بخود آ

اي آنکه تو طالب خدائي بخود آ

از خود بطلب کز تو جدا نيست خدا

اول به خودآ چون بخود آئي بخدا

کاقرار نمائي به خدائي خدا

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

جز نقش تو درنظر نيايد ما را

جز نقش تو درنظر نيايد ما را

جز کوي تو رهگذر نيايد ما را

خواب ار چه خوش آيد همه را در عهدش

حقا که به چشم درنيايد ما را

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

گفتم که مگر باتفاق اصحاب

گفتم که مگر باتفاق اصحاب

در موسم گل ترک کنم باده ي ناب

بلبل زچمن نعره زنان داد جواب

کاي بيخبران ترک گل و ترک شراب

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

من با کمر تو در ميان کردم دست...

من با کمر تو در ميان کردم دست

پنداشتمش که در ميان چيزي هست

پيداست کزان ميان چه بربست کمر

تا من ز کمر چه طرف برخواهم بست

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

اين اشک گريزپا که خوني منست

اين اشک گريزپا که خوني منست

در خون من از عين زبوني منست

با اينهمه کز چشم من افتاد دلم

با اوست که يار اندروني منست

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

ماهم که رخش روشني خور بگرفت

ماهم که رخش روشني خور بگرفت

گرد خط او دامن کوثر بگرفت

دلها همه در چاه زنخدان انداخت

وانگه سر آن چاه به عنبر بگرفت

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

تا ناله ي بلبلم به گوش آمده اس...

تا ناله ي بلبلم به گوش آمده است

دل با سر عيش و ناي و نوش آمده است

رگ از تن خشک چنگ برخواسته است

خون در تن جام مي به جوش آمده است

ادامه شعر
شاعر سلمان ساوجي | ديوان سلمان ساوجي

با لعل لبت شراب را مستي نيست

با لعل لبت شراب را مستي نيست

با قد تو سرو را بجز پستي نيست

ما را دهن تو نيست مي پندارد

با آنکه به يک ذره درو هستي نيست

ادامه شعر

عضویت در خبرنامه

با عضویت در خبرنامه از جدیدترین های سایت با خبر شوید