chekameh@gmail.com | شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲

دیوان عطار نیشابوری

شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۱

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را

سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان

آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند

می زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را

شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۲

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را

ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن

به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی

برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی

بسوزی خرقه ی دعوی بیابی نور معنی را

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۳

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۴

گفتم اندر محنت و خواری مرا

چون ببینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث

دست ندهد جز به دشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست

تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت می‌بری دل باک‌ نیست

دل تو را باد و جگرخواری مرا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۵

سوختی جانم چه می‌سازی مرا

بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک

بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد

بر نخیزم گر بیندازی مرا

بنده ی بیچاره گر می‌بایدت

آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۶

گر سیر نشد تو را دل از ما

یک لحظه مباش غافل از ما

در آتش دل بسر همی گرد

ماننده ی مرغ بسمل از ما

تر می‌گردان به خون دیده

هر روز هزار منزل از ما

چون ابر بهاری می‌گری زار

تا خاک ز خون کنی گل از ما

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۷

بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را

صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما

چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد

در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما

پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس

دایم یکی گوییم و بس تا شد دو عالم رام ما

بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد

از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۸

چون شدستی ز من جدا صنما

ملتقی لم ترکت فی ندما

حق میان من و تو آگاه است

هو یکفی من الذی ظلما

ور به دست تو آمده است اجلم

قد رضیت بما جری قلما

گشت فانی ز خویش چون عطار

گفت غیر از وجود حق عدما

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۹

در دلم افتاد آتش ساقیا

ساقیا آخر کجائی هین بیا

هین بیا کز آرزوی روی تو

بر سر آتش بماندم ساقیا

بر گیاه نفس بند آب حیات

چند دارم نفس را همچون گیا

چون سگ نفسم نمکساری بیافت

پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۱

سبحان قادری که صفاتش ز کبریا

بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت و عزت خدا

آخر به عجز معترف آیند کای اله

دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما

جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز

سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۲

ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا

پرواز کن به ذروه ی ایوان کبریا

بر دل در دو کون فروبند از گمان

گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب

کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا

گنج وفا مجوی که در کنج روزگار

گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۳

مورچه ی خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۴

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

که هست عرصه ی بی‌دولتی سرای فنا

ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو

زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما

چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما

نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۵

اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد

به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا

خدایگانا امروز در سواد جهان

به قطع تیغ تو را دیده‌ام ید بیضا

چو اصل گوهر تیغت ز کوه می‌خیزد

ازین جهت جهد آتش ز صخره صما

ز سنگ لاله از آن می‌دمد که خونین شد

ز بیم خار سر رمح تو دل خارا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۶

ندارد درد من درمان دریغا

بماندم بی سر و سامان دریغا

درین حیرت فلک ها نیز دیر است

که می‌گردند سرگردان دریغا

درین دشواری ره جان من شد

که راهی نیست بس آسان دریغا

فرو ماندم درین راه خطرناک

چنین واله چنین حیران دریغا

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۷

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

جهد کن تا در میان، نه سیخ سوزد نه کباب

چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را

از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۸

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است

تا دست به کام دل خویشم برسیده است

و امروز پشیمانی و درد است دلم را

در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است

پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی

دیر است که در دامن اندوه کشیده است

دستی که به هر دامن حاجب زدمی من

از دست خود امروز همه جامه دریده است

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۹

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدره ی نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

همچنان خواجه در اندیشه ی بوک و مگر است

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی

که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۱

فداک ابی و امی این تمشی

براق آمد مگر بر عزم عرشی

تو را چه عالم و چه عرش و چه فرش

که صد عالم ورای عرش و فرشی

کنون روحانیان عرش را بین

چو سر بر خط نهاده انس و وحشی

تویی سلطان مطلق در دوعالم

که خط دادندت انس و جان به خوشی

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۲

زهی از عرش اعلی بر گذشته

وز آنجا عرش بالا بر گذشته

چه گویم من که از هر جا که گویم

به صد عالم از آنجا بر گذشته

همه روحانیان بر جای مانده

تو در بی جایی از جا بر گذشته

هم از عقل معظم پیش رفته

هم از روح معلی بر گذشته

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۳

زهی سلطان دارالملک افلاک

زهی تخت تو عرش و تاج لولاک

مجره زان پدید آمد که یک شب

فلک از دست قدرت جامه زد چاک

قزح زان آشکارا شد که یک روز

کشیدی از علی قوسی بر افلاک

ز اول حقه یک شب مهره ی ماه

بدو بنموده‌ای دست تو زان پاک

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۴

زهی روز قیامت روز بارت

خلایق سر به سر در انتظارت

گنه کاران بر جان خورده زنهار

همه جان بر کف اندر زینهارت

کجا پیغمبری دانی که آن روز

نسوزاند سپند روزگارت

تویی مختار کل آفرینش

که حق بی علتی کرد اختیارت

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۵

زهی خاک درت تریاک اعظم

طفیلی وجودت کل عالم

زهی موسی عمران بر در تو

به هارونی میان دربسته محکم

زهی دربان تو یعنی که افلاک

شده چوبک زنت عیسی مریم

تو را شیطان مسلمان گشته جاوید

ولی پیچیده سر از پیش عالم

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۶

زهی مه را رخت تنویر داده

به گیسو روز را تشویر داده

جمالت حسن را در بر گرفته

کمالت عقل را تشویر داده

خرد نطق خوشت را کار بسته

شکر لعل لبت را شیر داده

عروس هشت جنت در فراقت

ازین نه بم نوای زیر داده

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۷

دلی کایینه ی اسرار گردد

ز نعت خواجه ی احرار گردد

تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت

دو عالم خلق برخوردار گردد

تویی آن مرد کز نور وجودت

عدم آبستن اسرار گردد

تویی آن صدر کز دریای جودت

کفی بحر و نمی امطار گردد

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۸

ما مست شراب جان فزاییم

سرخوش ز می گره گشاییم

در کنج شرابخانه گنجی است

ما طالب گنج کنجهاییم

آنها که هوای می ندارند

زنهار گمان مبر که ماییم

هر جا که صراحیی ز جامی است

گر جان طلبد درآ درآییم

ادامه شعر
شاعر عطار | دیوان عطار نیشابوری

۹

ساقی سخن از می مغان گفت

دل چون بشنید ترک جان گفت

یک جرعه می و هزار معنی

از عشق به گوش عاشقان گفت

وز گردش جام حسن ساقی

با ما غم و شادی جهان گفت

نا رسته هنوز دار منصور

عشق آمد و عقل را روان گفت

ادامه شعر

عضویت در خبرنامه

با عضویت در خبرنامه از جدیدترین های سایت با خبر شوید